دكتر محمدصادق محفوظي
مؤسس مركز دايرةالمعارف انسانشناسي
امروز ما به آن مرد سياسي نياز داريم كه هم تجدد را به جان آزموده و هم از بطن فرهنگ ديرينهي خود برآمده باشد.
اين مرد سياسي چشمي به آينده دارد و چشمي به گذشته و آينده را با هماهنگ ساختن امروز پويا و با گذشته غني ميسازد. اين مرد سياسي بلاياي تجدد را ميشناسد و راههاي امنيت از اين بلايا را ميداند.
اين دانش او مدد گرفته از پيوستگي عميق او به گذشتهي پربار خويش است و او ميداند كه تجدد فقط يك حوالت است و شايد بشر از آن گذر كند. اين مرد سياسي به روي تجدد خنجر بلاهت نميكشد و گذشتهي خود را در پوستهي ظاهري شريعت نميبيند و به حقيقت آن نظر دارد. او ميداند كه تجدد و مدرنيته پلي است و نه يك غايت.
انسان هرگز پلي را كه زير پايش است، ويران نميكند. او ميداند كه حتي بايد اين پل را بسي استوارتر سازد تا عبور از آن بيمخاطرهتر باشد، اما او به پل دل نميبندد. زيرا كه پل در غايت خود محل گذر است. اين مرد سياسي پل را هنگامي ويران ميسازد كه دستآويزي استوار يافته باشد. اين مرد سياسي به صرف آنكه ناخواسته بر اين پل گام نهاده است، نه مفتون آن ميشود و نه با آن لجوجانه ميستيزد، بلكه همهي گوشه و كنار آن را ميسنجد و امنيت را براي خود و تابعان خود حاصل ميكند. اين مرد سياسي عاشق گذشتهي خويش است اما برتر از عشق به وارستگي ميانديشد، پس امروز خود را نيز بايسته مييابد و هيچ بيهودگي در امروز و فردا سراغ ندارد.
اين مرد سياسي هرگز مردم را حتي به بهانههاي خوب، فريب نميدهد. او نميگويد اوضاع بحرانيست، پس مجازم اندك زماني حقيقت را فداي مصلحت كنم. مرد سياسي ما رقيب ندارد، چرا كه در مقام بايستهي خويش جاي گرفته است. بنابراين با شعف فراوان جاي خرد را به بايستهتر از خويش ميسپارد. اين مرد سياسي به قدرت نميچسبد، زيرا براي اصلاح امور آمده است و كسب جاه و مقام را ارزاني ناقصان ميشمارد. مرد سياسي ما اگر ادعاي ديانت دارد، از آن روست كه دين در تار و پودش رسوخ كرده است و اگر همگان نيز ديانت را افسرده وانهند وي بر آن پاي ميفشارد. مرد سياسي ما تحفهيي غريب نيست، بذر حقيقت را در خاك واقعيت كاشته است و منتظر جوانههاي معرفت است تا خس و خاشاك بلاهت را با داس شجاعت درو كند. مرد سياسي ما تجدد را با دين مواجهه ميبخشد. دين را در حقيقت خود آينه ميسازد و تجدد را در اين اين آينه به تماشا مينهد. اما قبل از آن بايستهتر ميداند كه تجدد را آينه سازد و دين را در آينهي تجدد به تماشا نهد.
مرد سياسي ما موقف و ميقات دين و تجدد را به جان آزموده است. او ميداند آنچه را به عنوان دين نماياندهاند، صورت مسخشده گولان و خوابزدههاييست كه حتي سزاوار نيستند ذرهيي از شميم عطرآگين دين را ببويند. او ميداند آنچه را به عنوان تجدد نماياندهاند، جرثومهي جنزدگان است. مرد سياسي ما با اصحاب تجدد تا تاريكترين زواياي اين عالم به پيش ميرود، اما هماره چشمي به ديگر سو دارد. وي با اصحاب دين رسمي مينشيند اما در خلوت خويش دست نياز به جانب سوختهي جانان شرار ازلي ميگشايد و در معركهي رسالت خويش با همگان مدارا ميكند و به هيچ ريسماني چنگ نميافكند و همواره از پي آن طرحي است كه پيران معرفت نقش زدهاند.اما كجا بيابيم اين مرد را؟ نخست بايستي اهل طلب باشيم. تا طلب جستن در جانمان ريشه نگيرد، هيچ تحفهيي بهرهمان نخواهد بود. طلب، كار و بار اهل دل است. تا اهل دل و تفكر پرواي طلب را با جانشان عبيرآميز نبينند، اين مرد سياسي از زواياي پنهان زمان چهرهي مبارك خود را نمينماياند.
شيارههاي رهيابي به وادي اين مرد سياسي را اهل تفكر ميشكافد. ايمان به اهل تفكر در جان مرد سياسي ريشه ديرينه دارد. فضاهاي به ظاهر پرهيمنه و به باطن پوك، هرگز مرد سياسي ما را به اين سو و آن سو نميكشاند. او هرگز اعمال خود را قطعي نميانگارد. او هرگز گمان نميبرد كه چيزي به دست آورده است و با هر ترفندي نبايد آن را از كف دهد. هر آنچه را هم به دست آورد از آن خود نميشمارد و خود را پلي ميداند كه ديگران در پناه آن به سلامت ميگذرند.
او به گذشتهي غني خود به ديدهي حرمت مينگرد. اما آن را دستآويز فريب ديگران قرار نميدهد. در راه خويش استوار است، حتي اگر تمامي جهانيان خواستار او نباشند. او تلاش نميكند تا خود را با هر گروه و فرد قدرتمندي موافق نشان دهد، صرفاً بدان جهت كه بقاي خود را تضمين كند، بلكه او قدرتهاي بزرگ را به تامل در راه خود وا ميدارد. او در دل بزرگ است و به يقين در عيان نيز عظمت خواهد يافت. همانگونه كه بذري كوچك و حقير و به واقع بايسته، بدل به درخت تناوري ميشود كه چه بسا هزاران سال ميپايد و سايه ميگستراند.
اين مرد سياسي پاي در خاك و سر در آسمان دارد. اما نه خاك ارگانيك و نه آسمان فيزيك. او از پي خاك بركت است و دغدغهي آسمان فيضان را دارد. خاك بركت به جانب آسمان فيضان چنگ ميزند. اما هرگز اين آسمان را با خود يكي نمييابد.
آسمان فيضان به سوي خاك بركت ارزاني ميدارد. اما هرگز خود را بر بساط آن نميپراكند. در حالي ك خاك ارگانيك با آسمان فيزيك همسان شده است. آسمان فيضان و خاك بركت هنگامه نبردي را فراهم ميآورند كه مرد سياسي به مدد اهل تفكر به آوردگاه بنيادين گام مينهد و بدينگونه انساني رخ مينمايد. افلاكي كه مونس خاك است. اما خاكي كه هرگز نه تار و پود حقارت را منتشر ميسازد و نه تفرعن خود بنيايد را شلتاق ميزند و بدينگونه است كه مرد سياسي ما همهي نامها را درمينوردد و اساس بينامي مينهد و سپس آن نامي را بر وجنات خويش مينگرد كه امروزه در غربت است و در هنگامهي راستين خويش عين «هست» خواهد بود.
در آن هنگام مرد سياسي ما نخست آن «هست غريب» خواهد بود و سپس چه باك كه چه مسميها خواهد پوشيد. «هست غريب» همان تحفهي گمشده است. اما به يقين اين «هست غريب» و اين مرد سياسي جامهي اين «هست» و اين انسان پسفردا، آري به يقين خواهد بود. عالم، هنرمند، فيلسوف، متدين، مومن و سياستمدار و همه و همه در آن هنگامهي بنيادين در جان خويش آن «هست غريب» خواهد بود و شرف خويش از آن «هست» وام خواهند گرفت و با اين اسم و رسمها تعيين نخواهند يافت.
اما آيا اين مرد سياسي روزگاري بر خاك بركت گام خواهد نهاد؟ آيا بدون تأسيس اهل تفكر ممكن است كه اهل سياست با شانههاي افراخته و جبين گشاده افق انسان را بنگرند؟ آيا امكان دارد بذر و دانه بيرون از خاك ببالد و ثمر دهد؟ آيا سياست، علم، اخلاق، هنر و ديگر شئون بشري، غير از اين است كه خود چونان «بنياد» نيستنند و بنياد ميطلبند؟ اين بنياد چونان خانه، مكان امن و پاسداري است. مرد سياسي ما در اين خانه چونان بنياد آرام ميگيرد و آرام ديگران ميشود.
اما اگر خانه را نيافت، در زاويه ميخزد و خانهي پوشالي به ديگران نمينماياند، چرا كه او دغدغه نسبت استوار دارد و بيطلب راستين در هيچ موطني مقام نميگيرد.
اما آيا مرد سياسي ما كامياب خواهد بود؟ هاويهيي پس شگرف و مغاكي بس عظيم پيش روي اوست، آيا تخمين فاصله را براي جهش مناسب در پيشگاه خويش خواهد يافت؟ آيا نبايد هماره گوش دل به پيغام سروش داشته باشد؟ آيا نبايد سروش غيبي را بلاواسطه اخذ كند؟ آيا پيامهاي محجوب عهد ديرينه بسي دور از نظر نيستند؟ «خود بنيادي» عظيمترين هاويه و مغاك در پيش روي اوست.
مرد سياسي ما بايد اين رسم فراگير را منسوخ كند كه خود را در آغاز مرد سياست بشمارد و سپس دلبستهي عهد و پيمان! ضرور است كه او نخست با عهد ديرينه همراه باشد و پس از آن به ضرورت به وادي سياست و عمل گام گذارد. اما اين رسم فراگير ديريست جايگير شده است و دل و جان آدميان دلبستهي آن است. مرد سياسي ما چه كند با عظيمترين وجه نيست. انگاري نوين ايراني كه همان ريا باشد؟ لكن مردان راه از خطر نميهراسند چرا كه دل در گرو آن ناديدني دارند.
آيا مرد سياسي بايد به هر ترفند و تزويري تمسك جويد تا به مطلوب خويش دست يابد؟ آيا در اين صورت مطلوب او ميتواند مطلوب همگان باشد؟ كه اگر اينگونه باشد، ديگر نيازي به ترفند و تزوير نيست. البته بايد او زيرك باشد. اما زيركي نميبايد برتر از باورهاي اصيل او مقام گيرد.
اگر اينگونه است، پس چرا اين مرد سياسي را فرا روي خويش نمييابيم؟
اما انسان كيست؟ آيا انسان آن است كه حيوان ناطق است و حيوان ابزار ساز و ناطق حيوان و غيره است؟ آيا انسان موجودي است قدرتمند كه قادر است عالم و آدم را به تصرف و تسخير خويش درآورد؟ آيا انسان موجودي است حساس و دانشمند؟ آيا انسان موجودي است با بهرهي هوشي ممتاز در ميان ديگر موجودات؟ اما اينها همه و بسي از اين قبيل هماره به چيستي انسان پرداخته است و از كيستي و هويت او هيچ نميگويد. آيا مرد سياسي ما در معركهي اين همه چيستي نقش ميگيرد؟ آيا در هاويهي چيستي ميتوان از پي آرمان و ايدهآل بود؟ پس انسان كيست؟ اگر با خانهي امني كه انسان در آن آرام دارد. مأنوس شويم، مرد سياسي و مرد هنر و مرد دين و مرد علم و… را خواهيم نگريست. در غير اين صورت همهي اينها با صورتك به سراغمان ميآيند.
اما نشان اين خانه كجاست و چه كسي آگاه از راههاي منتهي به آن است؟ شيارهاي غريب آن را كدام چشمي نگريسته است؟ فضاي اثيري آن را كه بوييده است؟ به كجاست اين خانه؟
آيا كافي نيست اين همه ملال و افسردگي و دوري از اين خانه و غوطهخوردن در تكرارهاي بيفرجام هر روزه؟ مرد سياسي ما در هواي ذرهاي از شميم پراكنده از اين خانه چه بيتاب است! اما مردان سياسي عصر خود بنيادي چه ميدانند از نشانهها و شيارهاي منتهي به اين خانه! مردان علم و دين و هنر و فلسفه و… در عصر خود بنيادي چه ميداند از نكهت گستردهي اين خانه!
اما چرا آغاز كرديم با عنوان مرد سياسي؟ و چرا نگفتيم از مرد دين و فلسفه و حكمت و هنر و…؟ به دو دليل:
يكي چون در خانهي امن وجود همه امور به سامان است. پس چه تفاوت ميان شئون گوناگون؟! دوم چون اگر با عناوين حكمت و فلسفه و دين و هنر و از اين دست آغاز ميكرديم، شايد باز هم مهر اهل فضل بر پريشاني خويش مييافتيم.
وليك نظرگاه ما معطوف به بنياد است. سياست نيز بهانه است گرچه در مقام بنيادين، همه چيز اولي است. در خانهي اصول، هيچ امر بيهودهيي يافت نميشود. همه چيز هوده است. آنجا مراتب استوار است. اما بنياد هر مرتبهيي حق است. شايد مرتبهي سياست از مرتبهي حكمت فروتر باشد. اما بنياد هر دو در خانهي امن وجود و اصول يكيست و آن حق است. در هاويهي امروزين است كه شأني همچون سياست، چنان غول بيشاخ و دمي ميشود و تكنولوژي غولي ديگر، و رياضيات غولي ديگر، و فيزيك غولي ديگر و به طور كلي امر غولآسا چونان بنياد اين عصر است.
در عين حال ريشهي همهي اينها چه پوك و تهيست! و نطفهي ويراني را در درون خود دارد. آن كيست كه ما را از هاويه به در برد و به جانب خانهي امن وجود برد و در آغوش حق مقام دهد؟ در آن خانهيي كه انسان جامع جميع اسماء است. امروزه چه افسرده است اين معاني! آيا ياوه بوده است؟ آيا ما دغدغهي سراب داريم؟ آيا بپذيريم كه نياكانمان هزاران سال به دروازههاي برهوت كوبيدهاند؟ آيا فريادهاي جانخراش اين عصر پرفريب و به ظاهر پرشكوه را به مثابه اصل اصيل بشماريم و گمان خسران در آن نبريم؟ اما جان ما در اين عصر خودبنياد آرام نميگيرد.
پس اي كساني كه دغدغه و جگرسوزي جان حق آشنا داريد و دلتان از همهي اسماؤ و صفات پوك اين عصر و زمانه افسرده است، در دايرهي بنيادين بچرخيد و با هر چرخشي به خانهي امن وجود نزديكتر شويد و به رهنمايان بايسته اعتماد كنيد كه به در كوبيدن شمايان، به يقين لحظهي ديدار خواهد بود و چه مبارك است در آن هنگام نگريستن به چهرهي مرد دين و حكمت و هنر و علم و سياست و معاش و…