
به کوشش:
مسعود غلامیه
یوسف بیگباباپور
درآمد:
اوضاع سياسي و اجتماعي مراغه در دوره قاجار تا پايان دورۀ ناصري
شهر کوچک و گمنام مراغه که ظاهراً از گذشته های دور آتیه ای درخشان بر تارکش نوشته شده بود و به همین اعتبار، طی مدّت کوتاهی از قعر گمنامی به اوج شهرت رسید. مورّخین صاحب نامی نظیر بلاذری، اسطخری، لورد کورزن، ویلسون، دومورگان، و غیره به اظهار نظرهای مختلفی پرداخته اند؛ امّا تقریباً همۀ آنان در یک نکته متفق القولند که شهر مراغه در گذشته مرکز غارتگری و چپاول بوده و از آنجا که بر سر یک موقعیت سوق الجیشی خاصی قرار داشته، و از طرفی دیگر در مسیر جادۀ ابریشم واقع شده، و گاه و بی گاه کاروانهایی از آن می گذشته، راهزنان در گلوگاهها و تنگه ها کمین کرده، و به کاروانها دستبرد می زدند و از آنجا که سالها مراغه یکی از مراکز مهم فعالیتهای سیاسی، بازرگانی و نظامی بوده، پیوسته مدعیانی درصدد تصرف و حکمرانی بر آن آمده اند.
اوضاع نابسامان داخلی، عدم امنیت، عصیانهای پی در پی بعضی خوانین محلی که گاه بر اثر تحریکات دولتهای خارجی صورت می گرفت، مشکلاتی بود که مردم در آن روزگار با آن مواجه بودند. البته اوضاع سياسي و اجتماعي مراغه در دورۀ قاجار را بايد در تاريخچۀ ايل مقدم جستجو كنيم كه از پيشينيان آنان از اوايل دورۀ صفويه به بعد اطلاعی در دست است. حاج علي خان مقدم معاصر با كريم خان زند به واسطۀ كفايت و درايت حاكم مراغه بوده است. افراد اين ايل به دليل شجاعت و شهامت و كارايي در رزمها و لشكركشيها در اول سپاه قرار ميگرفتهاند؛ لذا در ايام سلطنت فتحعليشاه چندي بيگلربيگي آذربايجان شد. در جريان جنگهاي ايران و روس احمدخان در كنار عباس ميرزا بود و از طرف عباسميرزا حاكم ايروان و نيز به حفظ نخجوان ماموريت يافت. به پاس خدمات متوالي و برجستهاش از طرف فتحعلي شاه قريه مرحمتآباد (مياندوآب) به او اعطاء گرديد. بعد از فوت احمدخان پسران او حسن آقا، حسين پاشا خان، نوراللهخان و جعفرقليخان در جنگ هاي ايران و روس در ركاب عباسميرزا از خود رشادتهاي فراواني نشان دادند. در فتح هرات جعفرقليخان و حسين پاشاخان در جنگ هرات از خود شايستگي بسيار نشان داده و مورد تشويق قرار گرفتند. در دورۀ قاجار دولت عثماني با استفاده از تعصبات مذهبي مردم عوام آن دوره به آذربايجان حمله ميكرد. اكراد تحت نفوذ دولت عثماني جهت غنيمت گرفتن، اموال و تاراج روستاها و شهرها به اين خطه حمله ميكردند. در حدود سالهاي 1284 هجري قمري در زمان سلطنت ناصرالدين شاه قبايلي به نام بلباس پس از گذشتن از كوههاي كردستان و قتل عام مردم در اروميه، نقده، مهاباد و مياندوآب به مراغه رسيدند. مرحوم آقا محمد آقا انصاري امام جمعه وقت حكم جهاد ميدهد و تمامي مردم بسيج شده دشمن را شكست ميدهند. حدود سه هزار نفر از نيروهاي بلباس كشته ميشوند و اسلحه و مهمات آنها به دست مردم ميافتد.
از سال 1297 هجري قمري حمله شيخ عبيدالله كرد به حوالي مراغه آغاز ميشود. در ضمن جنگهاي عثماني و روسيه شيخ عبيدالله كه از پيشوايان مذهبي كردستان عثماني بود موفق به جمعآوري مقدار قابل توجهي اسلحه و مهمات ميشود و به خيال همراه ساختن كردان با خود به ساوجبلاغ و مياندوآب حمله كرده و چندين هزار نفر را ميكشد. اميرنظام گروسي از طرف دولت مركزي مأمور مقابله با شيخ عبيدالله گرديد. شيخ با بسيج دسته جمعي مردم بناب و مراغه و كمك نيروهاي مركزي شكست قطعي يافته به عثماني متواري ميشود. در جنگهاي ايران و روس كه تا سال 1828 ميلادي (1244 هجري قمري) ادامه داشت، شهر مراغه توسط روسيه اشغال گرديد و بعد از عقد عهدنامه تركمانچاي تخليه گرديد. در سال 1276 هجري قمري (1859 ميلادي) ناصرالدين شاه از مراغه ديدن ميكند و در منزل ميرزاكبير آقا (صدر العلما) منزل مينمايد. وي از ملاكين بزرگ و از مخالفين مشروطه در زمان محمدعليشاه بود. از مراغه تلگرافي در مخالفت با مشروطه به تهران از سوي وي در دست است.
از دیگر وقایع نگاران مهم این دوره، حاجي زينالعابدين، فرزند مشهدي علي است که در سال 1255 هجري قمري در مراغه به دنيا آمد. وي با شوق و علاقۀ وافر که در راه خدمت به وطن داشت، از راه قلم به مبارزات سياسي می پرداخت و در مدّت اقامت خود در عثماني مخصوصاً با روزنامه شمس استانبول همكاري داشت و مقالات سودمندي در آن روزنامه و نيز روزنامه كلكته مينوشت تا اينكه به سال 1328 هـ.ق. در 73 سالگي در استانبول درگذشت. وي مؤلف كتاب معروف سياحتنامۀ ابراهيمبيگ است.
ابراهيمبيگ قهرمان داستان سياحتنامه فرزند يكي از تجار بزرگ آذربايجان است كه پنجاه سال پيش (پيش از تحرير كتاب) به عزم تجارت به مصر رفت و در اندك زماني ثروت بسياري اندوخته است. ابراهيم به همراه يوسف عمر، به آرزوي زيارت مشهد مقدس و ديدن ميهن خود با شمندوفر (راه آهن) از مصر به جانب اسكندريه به راه ميافتد و از آنجا به استانبول ميرود. مسافر جوان هنگامي كه در استانبول به خانۀ مؤلف (حاجي زين العابدين) وارد ميشود، در ميان كتابهاي او يك جلد كتاب احمد ميبيند و آن را بر ميدارد تا خود را در راه به مطالعه آن مشغول دارد و پس از آنكه كتاب را در راه خوانده و از مطالب آن مطلع ميشود ، بسياز متأثر ميگردد. قهرمان داستان در مسير حركت خود به ايران وضعيت رقّتانگيز مهاجران و كارگران ايراني را در شهرهاي قفقاز را ميبيند و در تهران براي حل اين مشكل به هر دري ميزند و به هر يك از رجال مراجعه ميكند، نتيجهاي نميبيند و همه را غرق در خواب مستي، بيخبر از عالم هستي مييابد و ملول و مأيوس قصد مراجعت ميكند و پس از ديدن شهرهاي قزوين، اردبيل، مراغه، اروميه به تبريز ميرود و از مرند به ارس و از آنجا به باطوم و بالاخره به مصر برميگردد.
ابراهيم بيگ در خط سير طولاني خود آنچه را كه ديده و آنچه را به سرش آمده، به تفضيل مينگارد و از اوضاع و اخلاق و عادات و گرفتاريهاي مناطقي كه از آنجا ديدن كرده است، سخن ميگويد. وي در ارتباط با وضعيت سياسي، اجتماعي مراغه در اواخر دورۀ ناصري در كتاب خود مينويسد: بعد از طي هشت ساعت راه خودمان را به هر نحوي بود به بالاي تپۀ الله اكبر رسانيديم. از آنجا شهر مراغه نمايان است. از بالا سرازير شديم ديديم پنج شش نفر در سر راه نشسته گدايي ميكنند، ولي چشمها، دهانشان همه كج و معوج و دماغ و لبهايشان ريخته به طوري كه پناه بر خدا، آدمي نميتواند به رويشان نگاه كند. چيزي داده گذشتيم و از جلودار پرسيديم كه اينان چه كسانند و در اينجا چه ميكنند؟ گفت: به ناخوشي جذام گرفتارند و از مساكن خودشان به جهت ناخوشي كه به ديگران سرايت نكند، رانده در اينجا سكنا دادهاند. مرا از شنيدن اين ماجرا دل به حالشان سوخته بياختيار گريهام دست داد. فرداي آن، طرف ظهري به «مسجد جمعه» كه در حوالي كاروانسرا و نزديك به منزل ما بود رفتيم كه نماز را در آنجا بخوانيم. تجديد وضو كرده داخل مسجد شديم. ديديم در يك طرف آن مسجد عالي خربزه انبار كردهاند. از مشاهدۀ آن حال چشمم تيره شد. به سوي ديگر نگاه كرده ديدم دو نفر نشستهاند. پيش آمده از يكي پرسيدم: عمو! اين خربزهها مال كيست؟ گفت از من است. پرسيدمش: اين دكان از كيست؟ گفت: مؤمن مگر نميبيني، اينجا مسجد است نه دكان. وانگهي دكان بدين پايه بزرگي كجا ديده است؟ گفتم: مسجد از كيست؟ گفت: مسجد مال كسي نتواند شد، خانۀ خداست. گفتم: كرايه چند ميدهي؟ گفت: هيچ. گفتم: آيا خداي راضي است كه تو بيكرايه، خربزه در اين جاي پاك انبار كرده بفروشي؟ گفت: چه بدانم. گفتم: عمو از خدا نميترسيد جايي را كه خدا براي خود عبادتخانه قرار داده است و احترام آن جاي بر همه كس واجب است، شما انبار خربزه قرار ميدهيد؟
باري، از قراري كه شنيدم در اين شهر زياده بر يك صد باب مسجد و تكايا هست. اينجا به جز از ماه محرم كه ايام تعزيهداري حضرت سيدالشهدا -عليه السلام- است باز نيست. رونق اينها منحصر به ماه محرم است كه در هر يك از آنها به شكوه هر چه تمامتر آيين عزاداري و سوگواري برپاست. همه جا اطعام فقرا و مساكين هست، اما يازده ماه ديگر را ابواب همه آنها بسته و گرد و غبار تا زانو نشسته است كه اين يكي در حقيقت موجب هزار گونه تأسف است.
باري، در اين ولايت از ابنيه و آثار عاليه چيزي كه قابل نقل باشد، نيست، مگر مختصر آثاري از زمان هولاكو و غيره كه آنها نيز از عدم اعتناي صاحب ملك از هم ريخته است و امروز به جز تودهاي خاك چيزي از آنها باقي نيست.
به تصديق عمومي شهر مراغه نخستين شهر حاصلخيز ممكلت آذربايجان است. اطراف اين مملكت از چهار جانب تا دو سه فرسنگ مسافت باغ است. انواع انگور و ميوههاي سردرختي دارد. همه ساله مبالغ گزاف خشكبار از آنجا به خارج ميرود. تجارت عمده ممالك منحصر بر آن است. ولي افسوس كه اهالي تاكنون در پرورش باغات و گرفتن محصول و تزييد حاصلات قدمي راه ترقي نپيمودهاند. به هر نحو كه از نياكان خودشان ديدهاند همان است. از فن زراعت به كلي بيخبرند. در اين اواخر چند نفر از ارامنه بومي و روس بدين معني يعني به غفلت اهالي اين ملك پي برده هر كدام با اندك سرمايهاي بدانجا آمدند و در ظرف اندك مدتي از معاملات خشكبار صاحب كرور شدهاند و صاحبان املاك مملكت مزدور ايشان بدتر از همه اين غفلتها، شيوع درد بيدرمان ترياككشي در ميان اهالي آن سامان است كه جمعي از هر طبقه بدان ناخوش صعبالعلاج مبتلا شدهاند. بعضي بيغيرتان ديگر نيز محض رهايي از قيد نماز و روزه و تكاليف حج و زكات، دين حنيف اسلام را به يك سو گذاشته، از مذهب «باب» كه سامري عهد اسلام است، پيروي كرده دنيا و آخرت خودشان را باختهاند.
باري، دلم از گشت و گذار مراغه سير شده، وضع پريشان آنجا بيشتر پريشانم كرد. حالت مردم شهر را چنانكه گفتيم از دنيا به همان قوت شبانه روزي قانعند، نميخواهند از آن نقطه كه ايستادهاند قدمي بالاتر بگذارند.(مراغهاي، زين العابدين، سياحتنامۀ ابراهيمبيگ، قسطنطنيه، مطبعه ابوالضياء، 1327 هـ ق – صص 117 – 114)