معرفی و گزارشی از کتاب:
فتنۀ شیخ عبیدالله کرد
(گزارش وقایع حملۀ اکراد به صفحات آذربایجان در دورۀ قاجار)
مقدمه و تصحیح: یوسف بیگ باباپور و مسعود غلامیه؛ ناشر: کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی؛ تهران، چاپ اوّل 1390؛ شابک: 978-600-220-062-4؛ تعداد صفحات، با مقدمه و نمایه ها: 736ص.
افسانه حصیری
درآمد:1
شيخ عبيدالله کُرد و حمله به ایران:
شيخ عبيدالله پسر شيخ طه است كه پدر و پسر هر دو از مرشدین دراويش نقشبنديه بوده و در ميان قبايل كُرد نفوذ عجيبی داشتهاند. در دورۀ قاجار، اكراد دو كشور ايران و عثماني، شيخ عبيدالله را ملهم از جانب خداوند دانسته و اوامر وي را بدون چون و چرا اجرا ميكردند و همه ساله عدّۀ زيادي پاي پياده از مسافات دور به زيارت وي ميرفتند.
در عصر سلطنت محمدشاه قاجار، شيخ طه به جهات عديده مورد توجه و عنايت شاه ايران گرديد. محمدشاه كه از ارادتمندان شيخ طه بود، هرساله هدايا و تحف بسياري به خدمتش ميفرستاد و همچنين براي تأمين مخارج خانقاه وي چندين قريه را به عنوان تيول به او داده بود.
اگرچه مورخين ظاهر قضيه را تمايلات صوفيمنشانۀ شاه قاجار ميدانند، ولي در باطن، منظور شاه از اين انعامات جلب رضامندي شيخ طه و اتباع وي و امكان استفاده از نيروي تدافعي اكراد در مقابل عثمانيها بود؛ زيرا كه عثمانيها نسبت به مناطق غربي ايران در آن موقع نظر سوء داشتند و با وجود اينكه در چند سال گذشته دو شهر مهم سليمانيه و شهرزور كه هميشه جزو خاك ايران محسوب ميشد، به عثمانيها واگذار گرديده بود. با اين حال، آنان هميشه چشم طمع به قسمتهاي مغرب ايران دوخته بودند. اكراد آن منطقه ميتوانستند در صورت بروز اختلاف در مقابل نيروهاي عثماني مقاومت نمايند.
شيخ عبيدالله بن شيخ طه نهري، به سال 1247 هـ.ق در «نهري» متولّد شد و همانجا رشد كرد و مانند پدر در سلك خلفاي نقشبنديه درآمد. شيخ عبيدالله در خاك سرمدي ايران و عثماني و قريهای موسوم به نوچه يا نهري سكونت داشت و از طرف هر دو دولت ايران و عثماني تقويت ميشد و به خاك هر دو كشور رفت و آمد مينمود. وي در جنگهاي بين عثماني و روس به نام مذهب، به نفع عثمانيها وارد جنگ شد و به كمك پسرانش و ديگر شيوخ كُرد، در بايزيد، روسها را شكست داد؛ از اين جهت در نزد عثمانيها مقامي داشت و در همين جنگ بود كه دولت عثماني جهت مقابله با روسها مقداري اسلحه بين اتباع وي توزيع نمود. وجود همين اسلحهها نيز يكي از علّتهاي سركشي و طغيان شيخ گرديد.
از آنجا كه وي سرپرشور و شري داشت و سوداي رياست و حتي خيال سلطنت بر ايران در سر ميپروراند، وجود مقداري تسليحات و امکانات نظامی، موجبات طغيان وي را تسهيل و تسريع مينمود؛ لذا بر آن شد با مقدار اسلحه و مهارت به دست آمده، كُردها را متّحد ساخته و تحت يك لوا درآورد. به همين جهت با همراهي پسرش عبدالقادر، و به پشتيباني حمزه آقاي منگور، که از رؤساي ساوجبلاغ مكري بود، در سال 1297 هـ.ق دست به قيام زد.
ظهور شيخ عبيدالله در مقام شخصيتي برجسته، نشاندهندۀ آگاهي بيشتر كُردها در عرصۀ مليگرایي است. البته بيشتر نيز احساس همبستگي اجتماعي در ميان كُردها موجود بود؛ امّا اظهارات صريح شيخ عبيدالله كه ميگفت در نظر دارد كردستاني مستقل تأسيس كند، حكومت وي را از حكومت اسلاف وي يعني كساني چون اميربدرخان بيگ بوتان كه از دهۀ 1820 تا دهۀ 1840 بر مناطقي بيش و كم به همان وسعت در جنوب شرق تركيه و شمال شرق عراق فرمان ميراند و همين نواحی بعدها جزو مناطق زیر حكم شيخ قرار گرفت، متمايز ميكرد.
عبيدالله، «شيخ» بود، و اين عنواني است كه بر وظايف وي در مقام رهبري طريقت نقشبندي دلالت ميكند. عبيدالله در مقام شيخي، حتي در مناطقي هم كه تحت فرمان رؤساي قبايل بودند، اعمال نفوذ ميكرد. وضع و موقع عبيدالله در مقام يك شيخ به وي امكان ميداد عبارات و الفاظ مذهبي سرشار از مظاهر و رموز و مواعيد مسيحایي را در مقاصد ملي بگنجاند.
مهمترين قصد و هدف وي از قيام، تأسيس كردن كردستاني مستقل بود. شيخ عبيدالله در ژوئيه 1880 اين نامه را به كليتن، نايب كنسول انگليس، در باشقلعه نوشت: «مردم كرد ملّتي است جدا. مذهبشان فرق دارد، و قوانين و رسومشان جدا است … [اين ملت] در ميان همه ملتها به موذيگري و فساد شهرهاند… رؤسا و حكّام كردستان، چه اتباع عثماني، و چه اتباع ايراني، و چه ساكنان كردستان (مسيحيان) همه متفقالرأياند بر اينكه اين دو حكومت ديگر نميتوانند كار را به اين شيوه از پيش ببرند، و لزوماً بايد كاري كرد كه دولتهاي اروپايي اين وضع را دريابند و در احوال ما تفحص كنند… ما ميخواهيم امورمان در دست خودمان باشد… در غير اين صورت تمام كردستان خود امور خود را به دست خواهد گرفت؛ زيرا مردم ديگر قادر نيستند با اين سوء اعمال، و ستم و بيداد متداومي كه از اين دو حكومت با سوء نيت ميكشند سركنند…».
گذشته از سخنان خود شيخ عبيدالله كه آرزوي وي را به استقلال بيان ميكرد، كنسول بريتانيا در منطقه نيز بر اين باور بود كه وي «براي متحدكردن همۀ كردان در كشوري مستقل به رهبري خود نقشۀ جامعي داشت». برخی ظهور شيخ عبيدالله را ظهور نوع جديدي از رهبري در ميان كردان ميدانند و او را نخستين و شايد بزرگترين رهبر ديني- دنيوي كردستان میدانند که تا به امروز به وجود آمده است.
همين شيخیت بود که حيثيت و نفوذ زیادی به وي ميبخشيد. نقش شيخ در مقام يك فرد مقدس بود كه به وي امكان ميداد كسب اقتدار كند. بسياري از مريدان متعصب شيخ عبيدالله، که طعمۀ عوامفریبی او شده بودند، او را به چشم مهدي موعود و نجات دهندهاي ميديدند كه ميبايست عدل و داد و زندگي مرفهي را براي آنان به ارمغان آورد! چنين سرسپردگي و اخلاص و چشمداشتي در مواقع ادبار و آشفتگيهاي اجتماعي و قحطي و مشقّات اقتصادي بيشتر رخ مينمود و اوج میگرفت.
مردم بر اين باور بودند كه شيخ از طريق موهبت «كرامت» ميتواند معجزه كند و اين كرامت پس از مرگ نيز دوام پيدا خواهد كرد. اين اعتقاد به پرستش بقاع شيوخ منتهي ميشد و شيخ عبيدالله كه نسب از شيخ عبدالقادر گيلاني، قديس معروف سدۀ سيزدهم، داشت از اين امتياز بهرهمند بود و توانست از اين موقعيت بهترين استفاده را ببرد. شيخ يا خاندان او ميتوانست با دفاع از طبقه يا گروه استثمار شده و ستمديده، نظير دهقانان، به قدرت برسد؛ و اين تنها يكي از راههاي رسيدن به قدرت بود.
شيخ عبيدالله از اين رو قدرت زيادي كسب كرد كه بسياري از قدرت رؤساي قبايل، خواه به واسطۀ زناشويي، خواه در مقام مريدي، پيرو وي بودند و به او خدمت ميكردند. بعضي از بزرگترين رؤساي قبايل عصر به وي به لفظ «حضرت شيخ» خطاب ميكردند. شيخ به واسطۀ ازدواج با دختران خانوادههاي متنفذ بر اقتدار خود ميافزود و موقعيت خود را تحكيم مينمود. ازدواج شيخ یا فرزندان او با دختران رؤساي قبايل، زماني صورتي ميگرفت كه شيخ داراي ثروت زيادي باشد. كسب ثروت براي يك شيخ ضرورت داشت؛ زيرا از شيخ انتظار ميرفت بخشنده و مهماننواز باشد و در مواقع اضطراري براي بقا ميتوان به او اتكا كرد. بين شيخ و تعداد پيروانش با ثروت و املاكش رابطهاي مستقيم وجود داشت. هرچه ثروت بيشتر، به همان درصد مريدان بيشتري در حول و حوش او قرار ميگرفت.
سركوب و نابودي اميرنشينهاي نيمهمستقل توسط عثماني پس از تصويب قانون ارضي، به ويژه در عهد سلطنت محمود دوم، راه را براي ظهور شيخ عبيدالله به عنوان رهبر ملي مردم كُرد هموار كرد. از ميان رفتن قدرت امرا منتج به آشفتگي روز افزوني شد كه گاه به هرج و مرج نيز منتهي ميشد. رؤساي خردهپاي قبايل كه تازه از قيد حكم امرا رهايي يافته بودند، كينههاي ديرينه را دنبال كردند و دولت عثماني كه با مشكلات بزرگي كه در آناتولي غربي و سرزمينهاي اروپايي و عربي با آنها درگير بود، عملاً قادر به اعمال قدرت حكومت مركزي نبود. به اين ترتيب اوضاع سياسي و مذهبي براي انتقال قدرت به شيوخ كاملاً مساعد بود. عدم وجود شخصي غير روحاني و قدرتمند و در عين حال با نفوذ در ميان كُردان عاملي بود كه زمينه را براي به قدرت رسيدن شيخ عبيدالله فراهم كرد. شايد بتوان گفت آنچه باعث قدرت گرفتن جنبش استقلالطلبانۀ شيخ عبيدالله پس از انحلال اميرنشينها گردید، جاذبه تودهاي «طريقت» مذهبي بود كه امكان رشد و نمو او را فراهم آورد.
در اين اوضاع ناآرام و پرآشوب، جنگهاي 1887-1888 م. روس و عثماني كه منجر به خانهخرابي و قحطي شد و انواع مشقات و بيماري را به بار آورد و مردم با مصائب و سختيهاي فراواني مواجه شدند، سبب گرديد تا شيخ عبيدالله برنامۀ ملي خود را اعلام كند. چيزي كه موجب شد او در اعلام استقلال شتاب كند معاهدۀ برلن بود كه در 13 ژانويه 1878 م، در پايان جنگهاي روس و عثماني به امضاء رسيد. مادۀ 61 اين معاهده ميگفت كه باب عالي تعهد ميكند «اصلاحاتي را، بنابر مقتضيات محل، در ولايات ارمنينشين به عمل آورد و مصونيت و ايمني اين مردم را در قبال چرکسیها و كردها تضمين ميكند».
مقرّر بود قدرتهاي اروپايي بر انجام اين اصلاحات نظارت كنند. به نظر ميرسد ترس از استيلاي ارامنه در كردستان يكي از مهمترين موجباتي بوده باشد كه شيخ عبيدالله را به كوشش در متحد كردن كردها برانگيخت. در آناتولي شرقي شايعه چنين بود كه هرگاه كشوري ارمني تأسيس شود، اين كشور در همان منطقه يا شامل بخشي از همان منطقهاي خواهد بود كه كشوري كُرد بايد در آن تأسيس ميگرديد. شيخ عبيدالله چون از مضمون مادۀ 61 اطلاع يافت، گفت: «چه مي شنوم؟ يعني ارمنيها ميخواهند كشور مستقلي در وان تأسيس كنند و نستوريها پرچم انگليسي را برافرازند و خود را اتباع انگليس اعلام كنند! من هرگز چنين چيزي را اجازه نميدهم، ولو اين كه ناگزير باشم زنان را مسلح كنم!».
از اين لحظه به بعد شيخ عبيدالله ظاهراً بيش از هر وقت مصمم شد به اين كه در قبال اصلاحاتي که منجر به تأسیس کشوری شود، مقاومت کند و درصدد تأسیس کشوری کُرد برآید. گفتهاش در اين باره كه زنان را مسلح خواهد كرد،ظاهراً جدي هم بود؛ زيرا كه در ميان كُردان مسلح كردن زنان بيسابقه بود. ورود كنسولهاي بريتانيا به كردستان كه بنا بود بر طبق مقررات «كنوانسيون اتحاد تدافعي» چهارم ژوئن 1878 م. بر انجام اصلاحات نظارت كنند، بيمي که كردها از اين جريان داشتند تشديد كرد، و اين ترس بيجا نبود. معاصران و در واقع خودكنسولها، معتقد بودند كه اين جريان «سرآغاز دوران تحتالحمايگي آسياي صغيرخواهد بود». كنسولها براي مسيحيان تحت فشار و ستم شرق تركيه «به مثابۀ مشعل اميد بودند، و به آنها در طلب عدالت دلگرمي ميبخشيدند».
شيخ عبيدالله براي جلوگيري از اصلاحاتي كه قدرت بيشتر و شايد استقلال از براي ارامنه و نستوريان به ارمغان ميآورد، دست به يك استراتژي پيچيده و حساب شده زد، كه منتهي به ايجاد «مجمع اتفاق مردم كُرد» گرديد كه در نوع خود نخستين اتحاديه بود.
بيگمان يكي از علل و موجبات موفقيت اين «مجمع» تازه و كوتاهعمر اين بود كه به علت مقاومتش در برابر اصلاحاتي كه منجر به از دست دادن سرزمينهاي بيشتري از جانب عثماني ميگرديد، مورد حمايت آن دولت بود.
اصلاحات قبلي در طول تمام سدۀ نوزدهم منتهي به تحليل رفتن مستمر و متداوم اقتدار عثماني در مستملكات بالكان شده بود، وچنانكه معاهدۀ برلن و كنوانسيون قبرس نشان ميداد، در مصر نيز چنين جرياني پيش آمده بود. ارمنيها يقين كامل داشتند كه هدف «مجمع اتفاق مردم كُرد» اين است كه باعنوان كردن مسئلهاي تازه، يعني مسئلۀ كُرد، مسئلۀ ارمنستان را از نمود بيندازند. حتي شورش كه در سال 1879 م. عليه دولت عثماني درگرفت، مانع از ادامۀ حمايت دولت عثماني از فعاليتهاي شيخ عبيدالله نگرديد؛ چه، به هرحال، شيخ عبيدالله و نيروهاي او در «جهاد» اخير عثماني عليه روسها نقش كم و ناچيز نداشتند. نيروهاي شيخ هنوز تفنگهاي مارتيني و ديگر تجهيزاتي را كه دولت عثماني براي جهاد مزبور به آنها داده بود، در اختيار داشتند. عثمانيها فكر ميكردند كه يكبار ديگر نيز ميتوان از كُردها كمال استفاده را كرد.
حملۀ شيخ به ايران
در سال 1880 م. شيخ عبيدالله به منظور گسترش دادن قلمرو حكم خود، به ايران يورش آورد. همان طور گفته شد، تحريكات دولت عثماني، روحيۀ ماجراجویي شيخ عبيدالله، عليالخصوص بيكفايتي حاكم مهاباد و بدرفتاري او با رؤساي قبايل مكري، او را بيش از پيش براي جامۀ عمل پوشاندن به افكارش مصمم ساخت. او در محل سكونت خود با حمزه آقا منگور- يكي از رؤساي ايل بزرگ منگور- كه از جملۀ سردستۀ ناراضيان منطقۀ مكري بود، ديدار و گفتوگو كرد و بر اين عزم راسخ شدند كه بر كردستان تركيه سواران جنگجو و پراكنده را جمعآوري و از طرف جنوب غربي اروميه آنها را وارد خاك ايران كنند.
تقريباً 20 هزار نفر سواركار جمعآوري گرديد. بخشي از اين نيروي مسلح را كه متمركز شده بودند، در اختيار بزرگترين فرزند شيخ عبيدالله، یعنی شيخ عبدالقادر، قرار دادند و در منطقۀ كردستان ايران و آذربايجان چنين شايع كردند كه سپاه عظيم شيخ با صدهزار نفر جنگندۀ كُرد به سوي مهاباد ميآيد.
همان طور كه گفته شد، جسارت شيخ عبيدالله به اتباع ايراني و خيال خام او براي تصرف خاك آذربايجان و كردستان ايران توطئهاي بود كه از طرف دشمنان ايران طراحي شده بود كه خوشبختانه ناصرالدين شاه به وسيلۀ برادر خود از نيّات شيطاني شيخ عبيدالله به موقع آگاه گرديد؛ ولي متأسفانه كوچكترين آمادگي براي پيشگيري از حملۀ احتمالي شيخ نداشت و حتی مقدمات آن را هم فراهم نکرد تا موجبات سرکوبی و گرفتاری شيخ فراهم سازد و در آغاز امر، آن را زیاد جدی نمیگرفت. بنابراين شيخ كه خود را انساني خارقالعاده ميدانست و اظهار كشف و كرامات مينمود، يكّهتازِ ميدان، مسلمانان بيگناه، بالاخص امّت شیعه را از زن و بچه و پیر و علیل، در مياندوآب و اروميه به خاك و خون كشيد. گويا در اين كشور حاكميتي وجود نداشت كه علاج واقعه را قبل از وقوع بنمايد و اين در حالتي بود كه مقامات ارشد مملكتي از نيّات پليد اين شيخ متمرّد آگاهي قبلي داشتند و با كمال تأسف آنچه كه نبايد اتفاق بيفتد، افتاد.
در سال 1297 هـ.ق حكومت ساوجبلاغ مكري آن روز و مهاباد امروز با شخص بيكفايتي به نام شاهزاده احمد ميرزا كشيكچيباشي بود. وي جهت پركردن كيسۀ خود و جمعآوري مال و منال هر روز به بهانهاي رؤساي اكراد را جريمه و آنها را ناراضي مينمود. چنانچه فضلاللهبيگ يكي از سران عشاير را متهم كرده، هزار و پانصد تومان از وي جريمه گرفت و ميناآقا پسر قادرآقا يكي ديگر از سران عشاير را محبوس كرده، پس از گرفتن پانصد تومان مرخص نمود. حمزهآقا رئیس ايل مركور نيز كه از خاك عثماني گريخته بود و در ساوجبلاغ به سر ميبرد، به جاي اينكه مورد مهر و محبت حاكم قرار گيرد و از عدم رضايت وي از سوي عثمانيها استفادۀ مطلوب نمايد، مورد غضب و بيمهري خود قرار داد. خلاصه آنكه رؤساي عشاير سرحدي و بيگزادگان از حاكم ساوجبلاغ دل پرخوني داشتند و منتظر فرصت بودند كه مظالم و تعديات وي را تلافي نمايند.
در اين موقع حكومت اروميه بر عهدۀ اقبالالدوله بود. از طرف وي شاهزاده امامقلي ميرزا پسر ملكقاسم ميرزا جهت رسيدگي به وضع ساوجبلاغ و التيام بين سران عشاير و شاهزاده احمد ميرزا حاكم شهر ساوجبلاغ حركت نمود؛ ولي متأسفانه كوششهاي وي مثمر واقع نشد و هر چه سعي نمود كه حاكم شهر را با حمزه آقا سر رأفت و آشتي بياورد، موفق به اين كار نگرديد و وساطت وي بينتيجه ماند. روزي كه حمزه آقا جهت مذاكره در مورد بدهي مالياتي خود به دارالحكومه ساوجبلاغ مكري آمده بود و با مأمور مالياتي مشغول مذاكره بود، فرّاشباشي زنجيري به دست وارد اطاق گرديده، به حمزهآقا گفت: حضرت والا ميفرمايد حمزهآقا اين زنجير را زيارت كند. منظور فرّاشباشي دستگيري حمزهآقا و بند و زنجير وي بود. اين سخن فرّاشباشي موجب خشم و غضب حمزه آقا گرديده، قراول دم در را با خنجري از پا درآورده، از دارالحكمه فرار نمود.
حاكم بيحال ساوجبلاغ اقلاً فكر اين كار را نكرده بود كه چند نفر تفنگچي در آنجا آماده داشته باشد، تا مانع فرار وي گرديده، او را دستگير نمايند. حاكم ساوجبلاغ كه به دست و پا افتاده بود، فوراً قضيه را به تبريز گزارش داده، تقاضاي كمك كرد تا حمزهآقا را دستگير و تأدیب نمایند. از طرف حکومت آذربایجان، مهدحسن خان بختیاری با بیست سوار و محمدصادق خان آجودانباشی و رحیم خان چلبیانلو با هشتاد سوار، مأمور ساوجبلاغ مکری و دستگیری حمزهآقا گردید. وقتی خبر قشونکشی به مهاباد (به حمزه آقا) رسید و فهمید که به زودی قشون دولت خواهد رسید، فوراً به نوچه رفت و از شیخ عبیدالله استمداد نمود.
شیخ عبیدالله از شنیدن خبر پیوستن حمزه آقا مسرور گردید و آن را به فال نیک گرفته، به فکر عملی ساختن نقشۀ خود افتاد و پسر خود عبدالقادر را ظاهراً به بهانۀ سرکشی به املاک و تیولات، ولی در حقیقت جهت جمعآوری قوای کافی، به همراهی یکصد و پنجاه سوار روانۀ مرکور و اُشنویه نمود. در اُشنویه طبق دستورات محرمانۀ حمزهآقا، برادر وی، کافالله، با هشتصد سوار و میمندآقا رئیس ایل میران با سیصد سوار و رسولآقا، برادرزادۀ او، با سیصد تفنگچی که جمعاً یکهزار و چهارصد نفر میشدند، به قوای عبدالقادر میپیوندند. بدین ترتیب قوایی در اشنویه در حدود یکهزار و پانصد و پنجاه نفر به ریاست پسر شیخ عبیدالله تشکیل میشود.
انسجام قوا و انتشار اعلان جهاد و قتل عام مردم
یکی از ایالات کردستان، ایل ماماش میباشد. محمدآقا در آن تاریخ رئیس ایل ماماش بود و حمزهآقا کوشش مینمود تمام بیگزادگان و رؤسای ایلات و عشایر کردستان را زیر پرچم شیخ گردآورد؛ ولی تحریکات و اقدامات وی در محمدآقا کارگر نگردید و او به هیچ وجه حاضر نشد که علیه دولت با شیخ همدست گردد.
رؤسای ایلهای ماماش و قرهپاپاق که از آماده شدن شیخ عبیدالله برای حمله به ساوجبلاغ آگاه میشوند، سریعاً از حاکم ساوجبلاغ میخواهند که تمامی سران ایلاتی را که تابع دولت هستند، جمع کرده تا با تشکیل قوایی جهت مقابله آماده شوند؛ ولی وحشت حاکم و عدم کاردانی او که میتوانست به راحتی با مسلح کردن ایلات تابع دولت، جلوی حملۀ شیخ را به سهولت بگیرد، باعث گردید تا رؤسای ایلات برای حفظ موقعیت خود مجبور به مدارا با شیخ و گردن نهادن به فرامین او شوند.
حمزه آقا که جریان دستگیری او توسط حاکم ساوجبلاغ و فرار او ذکر شد، بر آن شد تا میمندآقا، رئیس طایفۀ پیران و طایفهای را که رئیس آنها سوارآقا برادرزادۀ خود او بود، با خود متّفق کرده، به مقام منازعه برآید. حمزهآقا که در ایّام محبوسی تجربههای بزرگی کسب کرده بود، دریافت که جهت قیام به پشتیبان بسیار قوی محتاج است؛ لهذا نظر به طرف شیخ عبیدالله نموده، با او در حمله به صفحات آذربایجان همدل و همصدا شد.
امّا شاید بتوان عمده علل حملۀ با قهر و خشونت شیخ عبیدالله به ایران را در دو مورد خلاصه کرد:
الف) شیخ عبیدالله سالهای سال از دولت ایران رنجیده خاطر بود و در خیال انتقام. به سبب اینکه شجاعالدوله یوسف خان چند پارچه از دهات او را در مرکور به آتش کشیده و نزدیک به چهل و پنج نفر از زن و مرد آنان را به قتل رسانیده بود.
ب) از طرفی دیگر، اقبالالدوله بدون آنکه مراعات خزم و احتیاط را نموده باشد، بدون عاقبتاندیشی تمامی محال اشنویه و دشت بیل و صمای و مرکور و بعضی جاهای دیگر که سرحد دولتین ایران بود، به طریق تیول واگذار به شیخ عبیدالله کرده بود، بدون اینکه در نظر داشته باشد شیخ تبعیت دولت عثمانی را دارد. این اقدام غلط اقبالالدوله که قلمرو تحت اختیار و تسلط شیخ را وسعت داده و از طرفی حمایتهای مالی و نظامی دولت عثمانی او را در تحقق اهداف و نیّاتش کمک نمودند.
شیخ عبیدالله جهت جلب مریدان و برای رسیدن به مقاصد خویش به هر وسیلهای متشبث میشد و در لباس روحانیت از احساسات مذهبی مردم حداکثر استفاده را میکرد. او برای اینکه نفوذ خود را در بین مردم عشیرهای خویش تعمیم دهد و خود را انسانی خارقالعاده جلوه دهد، اظهار کشف کرامات کرده و خوابهای دروغ میبافت. گاهی شخصی را در مدفن شیخ طه گذاشته، خود با لباس سفید در برابر مرقد پدر پدید آمده و سؤال و جواب میکرد و برای تحریک عوامالناس میگفت: «شیخ طه میگوید باید خروج کرده و عشایر را جمع نمایی و در ایران صاحب تاج و تخت شده و ریشۀ رافضی (شیعیان) را از بیخ و بن براندازی و طریق حق را رواج دهی و حکم خدا و رسول را جاری نمایی!»؛ و آن گاه برای تحریک سایر عشایر اعلام جهادی بر این شرح نوشته و در سراسر بلاد منتشر ساخت که «شیخ ماضی شفاهاً بر قتل و نهب رافضی و خون و مال ایشان بر شما مباح نموده و نوید حکومت و بهشت داده است!». پس از انتشار این آگهی ماجراجویان کُرد و بسیاری از دیگر قبایل کُرد هم چون قبایل کُردباشی، منگور ، زرزا، گورک به اردوی شیخ ملحق و قوای او به فزونی نهاد.
رؤسای عشایر سرحدی و رؤسای قبایل کُرد که از حاکم ساوجبلاغ دل پرخونی داشتند و منتظر فرصت بودند تا مظالم و تعدّیات او را تلافی نمایند، با اطلاع از ورود نیروهای شیخ عبدالقادر پسر شیخ عبیدالله به خاک ایران به او پیوستند و او را در حمله به ساوجبلاغ یاری نمودند.
شیخ عبدالقادر، که بیست و سه سال بیشتر نداشت، از محال نوچه با حمزه آقا، که مغز متفکر شیخ عبیدالله شمرده میشد، و عبدالله خان و ابراهیم خان و امیرخان زرزا و ده دوازده طایفه از ایلات طوایف عثمانی را برداشته، وارد ایران گردید. در اشنویه سه چهار روز اردو زده، پس از پیوستن سواره و پیادههای زرزا و مرکاورد و ماماش و پیران و پسران حمزهآقا و پیوستن سوارۀ قرهپاپاق، در روز پنجم سؤال شیخ عبدالقادر به بیست و پنج هزار نفر از اکراد از اشنویه به سمت ساوجبلاغ حرکت نمود. خبر حرکت قوای شیخ عبدالقادر در ساوجبلاغ مایۀ وحشت گردید.
نوّاب شاهزاده حاکم ساوجبلاغ از خبر آمدن اکراد خیلی متوحش و مضطرب میگردد؛ زیرا که به هیچ وجه قدرت اینکه با آنها نزاع کند و یا در مقابل آنها ایستادگی نماید، وجود نداشت، اسباب جنگ از قبیل سرباز و سوار و توپ و تفنگ موجود نبود. ناچار حاکم شهر مراتب را به کارگزاران مظفرالدین میرزا ولیعهد در تبریز اطلاع میدهد و درخواست کمک میکند.
وقتی خبر متن تلگراف در بین مردم پیچید، مردم دانستند که شهر هیچ نیرو و ابزار تدافعی ندارد. پس به وحشت آنان افزوده شد؛ چرا که دانستند قطعاً به دست اکراد قتل و عام خواهند شد. رعیت بیچاره از بیم جان از حاصل زحمت یک سالهشان که همه در صحرا بود، چشم پوشیده، دست عیال خود را گرفته، سرگردان و بیثمر از جایی به جایی فرار میکردند. حاکم شهر که توان و آمادگی لازم جهت مقابله را نداشت، شهر ساوجبلاغ را رها نموده، به سوی تبریز فرار کرد.
قشون اکراد درحالتی که طبل و علم برداشته بودند و اهل شهر و کسبۀ بازار با صلوات و تکبیر و دراویش دایرهزنان و با ذکر جلی شیخ عبدالقادر را استقبال نمودند و بدین سان شهر به دست قوای شیخ عبدالقادر افتاد؛ امّا شیخ در شهر نمانده، در بیرون شهر چادر میزند. پسر شیخ عبیدالله پس از استقرار در ساوجبلاغ و انجام کارهای مقدماتی و تکمیل قوای تحت فرماندهی خود، به فکر حمله به مراغه افتاد و به بهانۀ اینکه ساکنین چند پارچه دهات کُردنشین بین میاندوآب و مراغه مورد آزار عجمها هستند، قشون خود را در ظاهر جهت خلاصی آنان و در باطن برای قتل عام شیعیان و غارت آبادیهای آنها به سمت میاندوآب حرکت داد و خالوی خود میری بیگ را با دویست نفر سوار به عنوان مقدمهالجیش روانۀ میاندوآب نمود.
سلیم خان چهاردولی، محمد حسین خان بختیار و علی خان حاکم مراغه که با سواران خود چند روز پیش در مرحمتآباد (میاندوآب امروزی) مستقر شده بودند، راه را بر اکراد بستند. اوّل سلیم خان و محمدحسین خان خودشان را بر دشمن زده، چند نفر از جمله خالوی شیخ عبدالقادر را هدف تیرهای خود قرار دادند؛ ولی ناگهان دریای لشکر کُرد از طرف ساوجبلاغ نمایان میشود. علی خان، حاکم مراغه، چون قدرت مقابله را در خود نمیبیند، عقب نشسته، فرار میکند.
چون شیخ عبدالقادر رسیده، خبر کشته شدن خالوی خود را شنید، حکم غارت و قتل عام میاندوآب را داد. اوّل غروب بود که سواران اکراد داخل شهر شدند و تا طلوع فجر مشغول قتل و غارت گردیدند و حتی به بچۀ شیرخوار هم رحم نکردند. «صدای ولوله و شیون گوش فلک را کر و دل سنگ را آب می کرد. عرصه بر مردم تنگ، از بیم جان به امان آمدند. در اطراف عمارت و بالای بامها صدای «الشیخ اماندور» فضای آسمان را پر کرد».
اکراد پس از ورود به میاندوآب هرچه از آدم بود، از بچه و بزرگ، از زن و مرد، همه را به ضرب گلوله یا خنجر و نیزه کشتند و بر احدی حتی بر طفل شیرخوار هم رحم نکردند و بعضی سرها از قبیل سرملامحمد جعفر که ملای محترمی بود، با چند نفر دیگر با عمامه بر سر نیزه زدند.
«در یکی از خانهها هفده نفر از سادات را به قتل رسانیدند. دختران نیکو منظر ماه رخسار در آنجا بسیار بود، تمام را به اسیری بردند، اموال بسیار از پول نقد و غیره از خان حاکم و سایرین از سرکردگان و غیره بردند، جمعی از زنان را که در آخر کار متعرض نشده و برای اینکه قابل اسیری نبودند در آنجا گذاشته بودند، هنگام عبور و مرور با آنها در مقام مواقعه بر میآمدند.
پس از فراغت از قتل و غارت شهر میاندوآب، رو به دهات دیگر آورده، هر که را دیدند، کشتند و هرچه اموال بود، بردند و تمام دهات و محلات را آتش زده و خراب نمودند».
عجز شاه و سران حکومتی
تلگرافخانۀ تبریز هر روز و شاید هر ساعت دریافت کنندۀ تلگرافاتی بود که از وضعیت حرکت قشون شیخ عبیدالله و قتل و غارت آنها می رسید. در کلّ، وضعیت اسفناک و خونبار بود؛ ولی در تبریز میرزا احمد منشی ولیعهد مانع گردید تا اخبار جنایات شیخ عبیدالله که صدها قربانی از شهرهای مهاباد و میاندوآب و مراغه و دهات اطراف به جای گذاشته بود، به اطلاع ولیعهد مظفرالدین میرزا برسد و گفته بود: «اگر ولیعهد بشنود، غصه میخورد و اوقاتش تلخ میشود. این خروج کُردها نقلی ندارد. بعد از اصلاح عمل آن وقت عرض میکنم. اگر چنین مطلبی بود، گذشت. حالا چرا ایشان را غصه بدهیم؟!».
نتیجۀ بیخبری ولیعهد که مزید بر بیلیاقتی و سستی و بیحالی وی میشود، به حدی میرسد که پس از بروز غائلۀ شیخ عبیدالله در ارومیه، ناصرالدین شاه، مظفرالدین میرزا ولیعهد را به جرم بیکفایتی از ایالات آذربایجان معزول و به تهران احضار نمود. در این مورد امینالدوله در خاطرات سیاسی خود چنین مینویسد: «ولیعهد در تهران توقیف شد. واقعۀ اکراد و اختلال مهام آذربایجان ساحت ولیعهد را در خدمت شاه غبارآلود و مکدّر داشت و مکرّر در حضور همایونی سخن از توقیف دایمی او در دربار تهران میرفت که مقام ولایتعهد اقتضای آن دارد که در پایتخت مقیم بود تا به مجاری امور و احوال واقف و به عوالم نوکرها و رجال عارف شود…».
ناصرالدین شاه که در بدمستی وعیاشی دست کمی از فرزند خود نداشت، وقتی از اخبار واقعه در آذربایجان و کردستان مطلع گردید، برای سرپوش نهادن بر بیلیاقتی و بیتوجهیهای خود، دنبال کسی میگشت تا همۀ این قصورات را به گردن او بیاندازد و خود را تبرئه سازد. ولیعهد که به خوبی فساد حاکم بر دربار و اطرافیان شاه را میدید و دوست نداشت که مقصر همۀ این اتفاقات او شناخته شود، در تبرئۀ خود در نامهای به شاه مینویسد: «…امّا از روی انصاف ملاحظه کنید: از وقتی که من از تهران حرکت کردهام، چه اختیاری در کاری داشتهام؟ چه محل بیم و امیدی بودهام؟ هر یک از حکّام خوب حرکت کرده، جزائی نتوانستهام بدهم. هر یک بد رفتار کرده، چه وقت توانستهام تغییر بدهم و رفع نمایم؟ به مجرد آنکه حرفی گفته شده فوراً به مقام محرمانه و غیره اظهار داشتهاید که فلان حرف را نزنید که میگویند طرف فلان آدم مدعی شده است. شما را به خدا و به نمک شاهنشاهی -روحنا فداه- قسم میدهم، هرگاه غیر این است، فلان حاکم آدم مرا می زند. به شما می نویسم، جواب میدهید که مبادا به او تنبیه شود. چرا انصاف نمیکنید؟».
ولیعهد که متوجه عصبانیت و وخامت اوضاع شده است، سعی دارد تمامی اشکالات مسائل پیشآمده را به گردن دیگران بیاندازد، خطاب به شاه مینویسد: «… به آنها هر وقت گفتم یا گفتند آسوده باشید، همۀ کارها را کردهایم یا آن که شکوه و شکایتی از دولت داشتند، قدری هم که سخت میگرفت، این غلام استعفا میکردند».
ناصرالدین شاه که اصلاً آمادگی رویارویی با شیخ عبیدالله را نداشت، از طرفی نیز نمیتوانست و یا نمیخواست باور کند که مصیبت آمده حادّ و جدی است. روزهای اوّل شورش اکراد، چون ناصرالدین شاه به طور دقیق در جریان اوضاع و احوال اسلحه و مهمات نبود، در قبال اخبار واصله خطاب به فرماندهان و صاحب منصبان مینویسد که «کُردِ بَلباس قابل این همه نقل نیست. نمی دانم چه شده است که آن قدر مضطرب شدهاید؟!».
امّا وصول اخبار متعدد که حکایت از عظمت فاجعه داشت، ولیعهد را بر آن میدارد که هر طور شده به شاه بفهماند که این بار دیگر شوخی نیست: «به سر مبارک قبلۀ عالم که محال را تمام کردند تا پهلوی بناب دهات را تمام نمودند. کاغذ علما و حاجی آقا علی قاضی بناب و حاجی صدرالدوله که تازه رسیده است، نوشته و حالا رسید. خدا بکند بیاصل باشد، امّا به نمک قبلۀ عالم بیاصل نیست. حق به جانب شما هم هست. از بس که دروغ شنیدهاید باور نمیکنید!».
ناصرالدین شاه که تازه به عمق مسئله پی برده و خطر را جدی دیده است، با دستپاچگی خطاب به مشیرالدوله چنین دستورالعمل نمود که:
اوّلاً: با کمال عجله خود را به شهر تبریز برساند و زمام کل امرور آن مملکت را از لشگری و کشوری به دست گرفته، دقیقهای از نظم امور آن مملکت غفلت نکند.
ثانیاً: خود را در امور مملکت آذربایجان در کمال استقلال بداند، مثل استقلال محمدخان امیر نظام و قائم مقام بزرگ و کوچک بلکه بالاتر.
ثالثاً: ولیعهد بدون اطلاع و مشورت شما و بدون صلاح و صوابدید شما آب باید نخورد، سنگی را روی سنگ نگذارد، تا چه رسد به کارهای دیگر. اگر غیر این بکند و شما فوراً به عرض برسانید، و رعایتی بخواهید از ولیعهد کنید و اغماض و صرف نظر نمایید، صریح مینویسم خائن بزرگ و دشمن هستید و آن وقت جزای شما معلوم است چه خواهد بود. دولت و پادشاه عقیم است. عشق دولت به نظم و اسلوب با معنی است لاغیر».
اطرافیان شاه و درباریان و در کلّ سران حکومتی که به خوبی از بیسامانی و ضعف سیستم حاکمه بر کشور مطلع میباشند و به خوبی قوۀ مقابله و مدافعۀ خود را در مقابل شیخ عبیدالله میدانستند و به خوبی واقف بر این مطلب بودند که ارتش موجود در ایران در چه وضعیتی قرار دارد، بیشتر از خود اضطراب و ترس نشان میدادند. چنانکه مستوفیالممالک در نهایت سردرگمی و وحشت میگوید: «کی عرض کردیم این حوادث بیاصل است؟ خیلی خوب تمام اینها اصل است، فرض میکنیم پس فردا پیشتر هم آمدند، چه باید کرد؟».
ناصرالدین شاه که هر ساعت میگذرد و گزارشاتی از عدم سیورسات و عدم وجود اسلحه و مهمات و نبود چادر و ملبوس میرسد و از طرفی عرایض ناامید کنندۀ سران حکومتی را میشنود، با خشم و قهر میگوید: «این شیخ کیست این طور جسارتها میکند؟ چهار تا کُرد چرا شماها را این قدر دستپاچه و کمدل کرده است که این طورها عرایض و تلگرافها عرض میکنید؟ نمیدانم چه خبر شده است که این قدر بیغیرت شدهاید که چند کُرد امروز مملکتگیر شده است؟ شهر محاصره میکند؟ یعنی چه؟ به خدا قسم، به روح شاه مرحوم قسم است اگر پدر اکراد را آتش نزنید، بعد از این نوع عرایض بیمعنی بکند، مثل زنها حرکت کند، همۀ شماها را آتش خواهم زد!».
این ترس و وحشت و ناامیدی نیز در کلام ارشدترین مقامات دولتی آن روز چون میرزا حسین خان سپهسالار دیده میشود. او که به هنگام حرکت به سمت آذربایجان است تا به دستور ناصرالدین شاه کلیۀ امور را به دست گیرد، مینویسد:
«میدانید من بیچاره را کجا می فرستید؟ مملکتی خراب و مغشوش اهالی از آن نظم طبیعی افتاده و هرزه شدهاند. پارسال صدمۀ قحطی کشیده و امسال هم آثار قحطی یا اقلاً سختی مدید است. طرق و شوارع از امنیت خالی است. راهها نهایت اغتشاش را دارد. نصف مملکت را کرد مستولی شده است و نصف دیگر مملکت موقوف به ترحم شاهسون میباشد. مثل ولیعهد آدمی که داعیۀ خودسری و خودرأیی دارد و عادت نموده است با اطرافیهای خیل بد، همۀ اینها را دانسته و فهمیده به چشم خود گرفته، تا محض اطاعت حکم میروم».
نبودِ سلاحهای مدرن و قابل استفاده، در حالی که نیروهای کرد از اسلحۀ مارتینی برخوردار بودند که مزیتهایی بر سلاح دولتیان داشت، نبودِ مهمات و خالی بودن قورخانهها از یک طرف، و از طرفی دیگر نبودِ اطلاعات درست و دقیق باعث سردرگمی و افزایش وحشت میگردید؛ چرا که در آن روزها بازار شایعه بسیار گرم بود و سپاه بیست هزار نفری شیخ عبیدالله را یکصدهزار نفر اعلام مینمودند که این بر وحشت حاکم میافزایند. نبود سیستم ارتباطی منظم و کارآمد، قطع بودن خطوط تلگراف، بینظمی و تأخیر چاپارها در رساندن اخبار و اطلاعات، نبود اسب لازم جهت سفر بر جمله عوامل فوق میافزود.
وضعیت ناگوار ارتش ایران
از آنجا که درصد بالایی از نامهها و گزارشات آمده در این کتاب مربوط به امور نظامی و تسلیحاتی است، جا دارد نگاهی مختصر به وضعیت ارتش ایران اعم از نفرات نظامی، تسلیحات و ساختار آن در دوره ناصری داشته باشیم. بررسی این امر قضاوت ما را در مورد شرایط آن روز نیروهای نظامی در برخورد با اکراد یاری خواهد نمود.
ارتش ایران در دورۀ قاجاریه به همان شیوۀ دیرین نظام محلی از افراد روستایی و ایلی و مردان و جوانان داوطلب به صورت افواج بومی فراهم میگردید و در پایتخت و مراکز استان و شهرها به تناسب نیاز امنیتی هر محل یک یا چند فوج نگهداری میشد. در زمان عباس میرزا نایبالسلطنه گروهی از سپاهیان آذربایجان زیر نظر افسران فرانسوی تعلیم دیدند و با نظام جدید آشنا گردیدند و چندین نفر نیز برای فرا گرفتن آموزش نظامی به اروپا اعزام شدند؛ ولی پس از جنگهای قفقاز و هرات دیگر کار نمایانی از سپاهیان ایرانی دیده نشد.
در زمان پادشاهی ناصرالدین شاه به جز نظام پیشین و افواج محلی، دو نیروی جدید به پیروی از سازمان اروپایی در ایران پدید آمد که یکی بریگاد قزاق و دیگری نظام اتریشی بود. نظام اتریشی پیش از مرگ ناصرالدین شاه برچیده شد؛ امّا قزاقخانۀ ایران با توجه به ضعف حکومت ایران بخصوص مظفرالدین شاه پیوسته بر توان خویش افزود و در این دوران دیگر از دولت ایران فرمان نمیگرفت و مستقیماً از وزارت جنگ روسیه و ستاد ارتش قفقاز اطاعت میکرد. سرانجام در آبان 1299 شمسی با فرمان احمدشاه، استاروسلسکی، آخرین فرمانده قزاقخانه از کار بر کنار گردید و در 1300 شمسی با ایجاد ارتش نوین به دست سردارسپه (رضاشاه) قزاقخانه برچیده شد.
کار نظام ایران در دوران حاکمیت قاجارها چندان سامانی نداشت؛ ولی از دورۀ پادشاهی مظفرالدین شاه به بعد آشفتگی و بیسامانی آن روز افزون گردید؛ چنانچه از عهدۀ تأمین امنیت و آرامش شهرها نیز بر نمیآمد.
کلنل زالاتارف روسی در گزارش سرّی خود به مجمع کنگرۀ سالیانۀ ارتش روسیۀ تزاری دربارۀ ارتش ایران مینویسد: «در صحرا سپاهیان ایران به ترکمن شبیه است و هنگام شب به بازار بینظم، و دلیل اینکه هر فوج را بعد از یکسال خدمت یکسال مرخص میکنند، یقیناً این است که رفته در خانههای خودشان از چیزهایی که محروم بودند از قبیل خوراک خوب و پوشاک بهرهمند باشند. سربازان منظم ایران مرکب هستند از پیاده و توپخانه و سواره…».
ژنرال واگنر اتریشی که در دوران ناصری افواج نظام اتریشی ایران را آموزش میداد، در خصوص نابسامانی در ارتش ایران مینویسد: «حقیقتاً قشونی موجود نیست، انبارها و نظارت نظام و توپخانه و پیاده نظام و قورخانۀ ملبوس و چادر و تفنگ مهیا، هیچ یک از اینها حقیقتاً وجود ندارند و تعلیمات نظامی و نظم به کلّی در میان نیست و تمام برخلاف حقیقت است. بینظمی و دروغ و تقلب در نظام رواج دارد. اعلیحضرت همایونی به مراحم ملوکانه این غلام را مفتخر فرموده و ضامن نظم و تعلیم کلیۀ قشون از پیاده و توپخانه و غیره نموده، ولی چگونه این غلام میتواند قبول ضمانت نظم قشون را نماید که حتی شرکت در نظارت و حق حضور در سان و جیره و مواجب گرفتن آنها نداشته باشد وهمچنین به مدرسۀ نظامی و توپخانه و افواج و قورخانه و زنبورکخانه و ذخیره و مخزن و گارد نصرت و اصطبل توپخانه و سرایداران نظام و سربازخانهها و قراولخانهها و تعیین مأمورین نظام ولایات حق سرکشی و رسیدگی نداشته باشد و تمام این امور در پنهانی بدون مصلحتجویی از این غلام معمول بوده باشد و نیز چگونه میتوان ضامن قشونی بود که صاحبمنصب و سربازان از سال تا سال مواجب ندیده و ماهها جیره دریافت ننموده باشند و تمام اشخاص پیاده نظام و توپخانه در شهر هزار جا پراکنده و به قراولی و نوکری اشتغال داشته باشند و صاحبمنصبان خارج از خدمت و بستگان ارباب قلم اشخاصی که هیچ وقت سر خدمت حاضر نشده، جیرۀ خود را دریافت نموده و حال آنکه صاحبمنصبان معلم که همیشه حاضر خدمت و ستون نظام هستند، از گرسنگی قریب به هلاکت بوده باشند.
نیروهای ارتش ایران به چند بخش تقسیم می شدند:
- پیاده نظام.
- نیروهای ایلاتی که عمدتاً سواره نظام بودند.
- توپخانه.
پیادهنظام مهمترین نیروی نظامی در ارتش ایران بود. با وجود این، این بخش نیز همانند سایر نهادهای نظامی در هر زمینه غرق در فساد و سوء مدیریت بود، در سربازگیری، تعلیمات و آموزش نظامی، پرداخت مواجب و دستمزد و تأمین تدارکات و تجهیزات نظامی.
نظام سربازگیری در پیادهنظام به «بنیچه» موسوم بود. بر اساس این نظام هر روستا، بخش یا طایفه متعهد بود که متناسب با برآورد درآمد خود، سربازان مورد نیاز پیادهنظام را تأمین كند. سربازاني كه مطابق نظام بنيچه مشمول به شمار ميرفتند و نامشان براي خدمت نظام ثبت ميشد جيرۀ خانوادگي سالانه موسوم به «خانواره» دريافت ميكردند. با اين تفاصیل، بايد اذعان نمود كه سربازگيري بر شيوههاي استبدادي و ناعادلانه استوار بود. به همين دليل در مناطقي كه اهالي به سختي ميتوانستند از مردان جوان خود، براي گسيل آنها به سربازي، صرف نظر كنند، اين امر موجب شيوع رشوهخواري، فساد، استثمار و غارت همه جانبۀ روستایيان توسط مأموران اعزامي براي سربازگيري شد.
چنانكه اشاره شد، هر سرباز ميتوانست منتظر دريافت جيرۀ خام خود باشد؛ ليكن اين امر در مورد حقوقش صدق نميكرد. در واقع براي هر يك سرباز ايراني چندان هم غير عادي نبود كه در تمام مدّت خدمت نظام وظيفۀ خود بدون حقوق به سر ببرد. قطعاً غيرممكن بود كه سرباز ايراني بتواند بدون دريافت حقوق و صرفاً با جيرۀ روزانۀ نان بتواند زندگياش را اداره كند؛ لذا گاهي اوقات اجازه داشتند به مشاغل خصوصي از قبيل كارگري، بقالي، شاگرد مغازه شدن امرار معاش ميكردند. به همين دليل در بسياري از موارد كه سربازان، به هرمنظور، مورد نياز ميشدند از ترك مشاغلي كه داشتد امتناع ميورزيدند، مگر آنكه حداقل بخشي از حقوقي را كه طلبكار بودند دريافت ميكردند. گرچه مشاغل خصوصي به موقعيت نظامي سرباز لطمه ميزد، ولي بسياری از افسران با دريافت درصدي از دستمزد سربازان به افراد تحت فرمان خود اجازه ميدادند كه به منظور تأمين معاش خود كار كنند.
كانيگهام گرين، كاردار بريتانيا در تهران، در اين خصوص مينويسد: «هيچ چيز دلسرد كنندهتر از اين شرايط نیست. نه قانون وجود دارد، نه مديريت و تشكيلات و نه ارتش. فقرا نميدانند كه براي دادخواهي و تظلّم به كجا بايد رجوع كنند. ادارۀ امور در دست مقامات فاسدي است كه پستهاي خود را با رشوه خريدهاند. هزينههايي كه بايد به ارتش اختصاص داده شود در دستهاي كساني است كه بايد آن را به افراد برسانند، حيف و ميل ميشود. سربازان دستمزد خود را دريافت نميكنند، حتي جيرۀ خود را به سختي ميگيرند؛ ليكن معاش خود را تا جايي كه بتوانند از طريق كارگري، چارواداري، صرافي و غيره تأمين ميكنند. به محض اتمام مراسم صبحگاهي سربازان به مشاغل ديگري مانند نجاري، سنگتراشي يا بنّايي روي ميآوردند».
علاوه بر فساد همهگير در درون ارتش، بودجۀ ارتش توسط تعداد زيادي از افسراني كه داراي درجات نظامي بودند، ولي عملاً كمترين ارتباطي با هيچ يك از بخشهاي ارتش نداشتند، حيف و ميل ميشد. در ميان اينها بازرگانان، كسبه، اطبا، صرّافان به چشم ميخوردند. فروش مراتب نظامي توسط فرماندهان ارشد، اعطاي درجه به فرزندان افسران متوفي و حمايت از افراد مختلف توسط حكّام ايالات عامل اصلي و مسئول عمدۀ پيدايش اين اوضاع آشفته بود.
كار اين پيادهنظام نيز به علّت سلاحهاي كهنه و از كار افتادۀ آن بسيار محدود شده بود. سلاح سازماني پياده نظام ايران تفنگهاي قديمي ورندل بود كه حدود هفتاد هزار قبضه از اين سلاح توسط نمايندگي سياسي ايران در اتريش خريداري شده بود. در طي سلطنت ناصرالدين شاه سپاهيان مستقر در پادگان تهران و جاهاي ديگر به اين تفنگ ساچمهاي قديمي مسلح بودند. همين تعداد تفنگهاي موجود نيز در اثر عدم استفادۀ طولاني و نگهداري بد دچار زنگزدگي شده و از كارآيي لازم برخوردار نبودند. وقتي به مسايل فوق اين موضوع را اضافه كنيم كه براي هيچ يك از سلاحهاي موجود مهمّات كافي و مناسب وجود نداشت، در آن صورت به ارزش واقعي نيروي ارتش ايران ميتوان پي برد.
توپخانۀ ايران نيز وضعي بهتر از پيادهنظام نداشت. توپخانۀ ايران شامل يك هنگ و چهار ديويزيون بود كه هر كدام دو آتشبار در اختيار داشتند. دو ديويزيون اوّل توپخانه به سلاحها و تفنگهاي دست دوم يوچاتيوس مجهز بودند كه از اتريش خريداري شده بودند كه در سراسر ايران حدود هفتاد قبضه سلاح 75 ميليمتري، هجده قبضه 80 ميليمتري و هجده قبضه 90 ميليمتري وجود داشت. علاوه بر اينها تعدادي توپ كهنه و از كار افتاده از نوع توپهاي كوتاه و دهانگشاد، خمپاره انداز و سلاحهاي توليد داخلي نيز وجود داشت.
وضعيت مهمّات براي توپخانۀ ايران اصلاً مطلوب نبود. به طوري كه براي هر توپ سالانه حدود دو تا سه گلوله براي مصرف آتش وجود داشت، كه آن هم صرفاً به عنوان وسيلۀ سرگرمي و تفريح شخص شاه در بهار هر سال در حومۀ تهران در حضور وي آتشبارها براي تمرينات توپخانه اقدام به آتش ميكردند، صرف ميشد. يكي ديگر از ويژگيهاي توپخانۀ ارتش كيفيت بسيار ناچيز تعليمات آن بود. به طوري كه هيچ اقدامي در آموزش نيروهاي توپخانه صورت نميگرفت، تا حدی که شايد بخشي كثيري از توپچيان ايران حتي يك تير هم شليك نكرده بودند.
وقتي به ديدۀ تأمّل در نامهها و گزارشات موجود در اين كتاب نگاه کنیم، به خوبي در مييابيم كه نيروهاي نظامي و ارتش در چه شرايط بسيار بدي قرار داشتهاند و اگر آنان انگيزهاي براي حركت يا جنگ از خود نشان نمي دادهاند، شايد حق داشتهاند كه حاضر به رو در رو شدن با دشمن نباشند و يا پا به فرار بگذارند. اين نامۀ وليعهد (مظفرالدين ميرزا) گوياي همۀ اين واقعيتهاي تلخ است كه مينويسد: «من چه بگويم؟ مگر يك چيز درست در اين مملكت گذاشتهاند؟ نه فوج درست است، نه قورخانه درست است، خداوند انصاف بدهد به ماها كه نمك قبلۀ عالم-روحنا فداه- را ميخوريم و هيچ خدمتي نكرده، بلكه طوري به خاك پاي مبارك از اينجا در اين مدت عرض كردهاند كه همه چيز درست داريم و حال آنكه هيچ نيست!».
در بررسي گزارشات و تلگرافاتي كه بين تهران و تبريز مخابره ميگردد، به خوبي ميتوان به وضعيت اسفناك ايران پي برد. آنجا كه مستوفيالممالك با دستپاچگي سعي در جمعآوری و ارسال قشون براي جنگ با نيروهاي شيخ عبيداله دارد، مينويسد: «حكم بفرمایيد زود بروند و در بند چادر و ملبوس و غيره نباشند. تفنگ و توپ هم كه از طهران خواستهاند روانه ميشود. هنوز كه جنگ و جدال واقع نشده است كه مظطرب استعداد زياد باشند». اين سخنان را مستوفيالممالك زماني ميزند كه ساوجبلاغ غارت و قتل عام گرديده و محال بناب و مراغه به غارت رفته و صدها نفر كشته و شيخ در فكر تصرف تبريز مي باشد، حال آنکه او تازه به فكر اعزام نيروي به مقابله با اكراد است! آن هم در اوضاعی قشون دولتي نه سلاح، نه جيره و نه مهمات دارد؛ و اين جواب مظفرالدين ميرزا وليعهد جوابي درخور سخن مستوفي الممالك است كه: «جناب آقا! سرباز بيچادر و بيفشنگ و تفنگ چه مصرفي دارد؟ سربازي كه برود و در دهات متفرق شده و هر كدام در يك سوراخي باشند، چه به كار جنگ مي خورد؟!».
در تحليل نهايي، كارايي نيروي پيادهنظام در قدرت بسيج آن بر حسب آمادگي، انظباط، سرعت، تحرك و توان رزمي آن نهفته است، در حالي كه نيروي پيادهنظام ايران كلاً فاقد تمام اين ويژگيها بود. زماني كه شيخ عبيدالله با نيروهاي تحت امرش وارد كردستان ايران شده و مشغول تاخت و تاز بود، حدود سه ماه طول كشيد تا حكومت ايران توانست بيست هزار نفر را در تهران براي عمليات عليه شيخ بسيج كند و زماني اين نيروها آمادۀ عمل شدند كه اكراد كار خود را كرده و پراكنده شده بودند. ارتش اعزامي بدون رويارويي و برخورد با دشمن به تهران بازگشت. در پايتخت به مناسبت بزرگداشت و تجليل از اين فتح بزرگ و شكوهمندانه به گونهاي سخاوتمندانه مدالهايي در بين سپاهيان توزيع گرديد!
نقش قدرتهاي خارجي در اين فتنه
چنانكه گذشت، شيخ عبدالله به منظور گسترش دادن قلمرو حكم خود به ايران تاخت. آن سوي مرز، برادران كُرد بود. ايران ضعيف بود و ايرانيان شيعي مذهب بودند. اگرچه عثمانيها از «مجمع اتفاق مردم كُرد» حمايت ميكردند، دور نيست كه شيخ در نظر داشته بود همين كه قدرت خود را در ايران تحكيم كرد، نيروي قدرت جديد را متوجه عثماني كند و تأسيس كردستان مستقل را تسهيل كند؛ امّا نقشهها و رؤياهايش در ايران نقش برآب شد. ايرانيان شكست سختي را بر او وارد نمودند.
در باز آمدن نيز عثمانيها عليه او دست به اقدام زدند. شايد اين اقدام دو دليل داشت: نخست زير فشار افكار عامۀ اروپا، و دوم اين كه دريافتند كه حمايت از ناسيوناليسم كُرد ميتواند پیامدهای ناگواری داشته باشد و آنها را به سهولت از اختيار و سلطه خارج نماید؛ لذا شيخ عبيدالله را نيروهاي عثماني اسير كردند و در ژوئيه 1881 به استانبول بردند.
تهاجم شيخ عبيدالله به ايران جنبش استقلالطلبانۀ كُردها را به مسئلهاي بينالمللي بدل كرد كه قدرتهاي وقت بر آن به ديدۀ ناموافق مينگريستند، و بعدها نيز با كوششهايي كه در اين راستا شد، روي موافق نشان ندادند. روسيه نميخواست سرزمينهايي را كه به موجب معاهدۀ برلن در شرق تركيه به دست آورده بود و مناطقي از آن كه وسيعاً كُردنشين بودند، از دست بدهد و كشوري كُرد به ويژه كشوري متأثر از طريقت نقشبندي، در جوار مرزهاي قفقاز باشد؛ چرا كه در دهۀ 1830م. خود با جنبش شيخ شامل به قدر كافي مشكل پيدا كرده بود، و با دشواري بسيار آن را سركوب كرده بود.
بريتانياي كبير از اين رو با جنبش شيخ عبيدالله مخالف بود كه نميخواست وضعي پيش آيد كه ايران را به روسيه نزديكتر كند. چنين جرياني سياست استعماري وي را در آسياي جنوب باختري پيچيده ميكرد. تنها قدرت بزرگي كه از جنبش شيخ عبيدالله حمايت ميكرد امپراطوري عثماني بود؛ چرا كه ميخواست «اتفاق مردم كُرد» در قبال اصلاحات و در معنا عليه قدرتهاي اروپايي، به ويژه روسيه و بريتانيا استفاده كند. در ضمن ميخواست به ياري كُردها جنبش استقلالطلبانۀ ارامنه را از نمود بيندازد. ضمناً دور نيست دولت عثماني ميخواسته كه با تصرّف مجدّد مناطق سني مذهب كردستان ايران و نيز تصرّف مناطق ترك زبان آذربايجان زيانهايي را كه در اروپا متحمل شده بود، جبران سازد.
حمله به آذربایجان
چون خبر قتل و غارت شهر مياندوآب به دهات ديگر رسيد، از هر طرف دستهدسته به عزم تاراج شهر كمر بسته و تا مدّت ده روز از غارت دست كوتاه نكرده، سپس تمام شهر را آتش زده، مشتي خاكستر كردند.
قواي اكراد در زمان تصرّف شهر عبارت بود از نه هزار سوار و هشت هزار پياده. شيخ عبدالقادر در اين لشكركشي نه آذوقۀ كافي و نه عليق لازم جهت دواب به همراه داشت. از اين رو براي تأمين آنان اين اجازه را به قواي خود داده بود تا در مسير يورش دست به غارت بزنند. هرچند بعضي از رؤساي اردو مانند ايل قرهپاپاق و ماماش و ايل گلابي و دهبكري پسر شيخ عبيدالله را از اين عمل و قتل نفوس بيگناه و غارت اموال روستاييان سخت سرزنش مينمودند، ولي متأسفانه اين تذكرات در روحيۀ شيخزاده مؤثر واقع نميشد؛ لذا افراد ايلهاي قرهپاپاق و ماماش به بهانۀ پيوستن به قواي خود شيخ عبيدالله كه در اين زمان اروميه را محاصره نموده بود، پس از جنگ بناب به دهات خود رفتند و ايلات گلابي و دهبكري نيز به قواي دولتي در بناب پيوستند.
پس از قتل و غارت مياندوآب و ويران نمودن و آتش زدن آن شهر در چهارم ذيقعده قواي شيخزاده به سمت بناب و مراغه به حركت درآمدند. از طرف ديگر، اين خبر وحشتآفرین در حول و حوش دهات مراغه و بناب و ساير دهات آن صفحات انتشار پيدا كرد و اهالي هر ده، حفظ جان و عيال خود را بر هر چيزي مقدّم داشته، ارضاي خود را به خصم واگذاشته، فراري ميشوند. اهالي محلات ثلاثۀ سراجو، بناب و ديزجرود چنان وحشتي از آوازۀ حركات بيرحمانه و وحشيانۀ اكراد پيدا كردند كه چشم از داروندار خود پوشيده، همۀ دهات را خالي گذاشته، با عيال و اطفال به کوهها و درّهها گريخته، يا به طرف تبريز و هشترود فرار کردند.
اهالي شهر مراغه را جز معدودي، چنان واهمه احاطه كرده بود كه به كلّي خود را باخته و به هيچ وجه به خيال استحكامات لازم و شرايط خودداري نبودند. آنان همۀ اموال و احمالشان را پنهان و در زير خاك دفن كردند. بالجمله، غالب عجزۀ اهالي دهات و بقيهالسيف اهالي مياندوآب به مراغه آمده، كوچهها و معابر و خانهها و مساجد از آنها پرشده، همه پريشان و بيآب و نان حيران بودند. اوضاع حكومت به كلّي از هم پاشيده شده بود. يك نفر فرّاش و تفنگدار و ساير طبقات نوكر حكومتي در دربخانه پيدا نميشد. همه در فكر و خيال فرار و در بردن عيال و اطفال خود چنانكه همۀ مردم دچار اين حال بودند.
پس از قتل و غارت مياندوآب و ويران و آتش زدن آن شهر قواي اكراد در مسير حركت به سمت مراغه به سوي قصبۀ بناب به حركت در ميآيند. در اين موقع اردوي دولتي به فرماندهي اعتمادالسلطنه كه از تبريز اعزام شده بود، در بناب مستقر و متمركز شده بود. از طرفي حاجی آقا علي قاضي بناب كه انسانی شریف بود، به مجرد شنيدن ماجرای قتل عام مياندوآب، در لوازم استحكامات و شرايط نگاه داري قصبۀ بناب، مجاهدات بسیاری به عمل آورده، مردم را جمعآوري كرده، سنگر دور بناب را در كمال محكمي موافق حصار و هندسه بسته، به كلي مكمل مسلح بسياري در كمال نظم به حراست بازداشت.
اكراد پس از عبور از دهستان ملككندي (ملکان امروز) و غارت آنجا به بناب ميرسند. جمعيت اكراد از دو طرف رو به بناب آورده، به كوچهباغهاي حوالي قصبه داخل شده، بناي تيراندازي ميگذارند. بعد از زماني كه از دو جانب، دوكوچه يا چند خانه را متصرّف ميشوند و ساكنين خانهها را به قتل رسانيده و آتش ميزنند. مردم با كمال اظطراب از سنگرهاي خود دور شده، رو به گريز ميگذارند. حاج علي قاضي همين كه رشتۀ كار را سخت سست ميبيند و استيلاي دشمن را غريبالحصول ميپندارد دست از جان شسته و دل از حيات برميكند، متوكلاً عليالله، دامن همت بر كمر زده، داخل مردم ميشود. نخست به آواز بلند شهادتين بر زبان جاري كرده، پس از آن «يا علي!»گويان فريادها ميزند و مردم را به جنگ تحريض مينمايد. مردم نيز با وی هم صدا شده، فوراً صداها را به لفظ مبارك «يا علي!» بلند كرده و به جانب سنگرها روی میآورند. تا وقت ظهر جنگ برپا و از طرفين گلوله بر يكديگر ميريختند.
ساكنين بناب برعكسِ مردم مياندوآب سخت مقاومت مينمايند؛ چون پس از وقايع مياندوآب ميدانستند در صورتي كه پاي اكراد به شهر باز شود كسي را زنده نخواهد گذاشت؛ لذا از كوچك و بزرگ جهت مقابله با اكراد مهاجم آماده شده، درگير جنگ ميشوند. در نتيجه رشادت و جدّيت مردم و رهبريهاي حاج علي قاضي، اكراد شكست خورده به سمت ملككندي عقب مينشيند و بدين سان قصبۀ بناب از دستبرد اكراد محفوظ ميماند. البته اين محفوظ ماندن بناب نه به دليل حضور قواي دولتي و توپچيان، بلكه عدم اتحاد و اتفاق در بين رؤساي اکراد باعث گرديد كه شيخ عبدالقادر نتواند بناب را تصرف كند.
قتل و غارت شهر و مردم مياندوآب عامل تفرقه ميان اردوي شيخ شد؛ چرا كه بودند از رؤساي اكراد كه با انجام اين جنايات موافق نبودند و اين خونريزيها را رفتاري غير انساني ميدانستند و آنان ميديدند كه تمامي اينگونه اعمال از ناحيۀ حمزهآقا و تدابير اوست؛ چرا كه او براي سير كردن شكم اردوي خود كه بيتوشه و خرجي نميتوانست به يورش خود ادامه دهد، براي آنكه دهان لشكريان خود را چرب كند، دستور قتل عام داده و غارت و چپاول اموال مردم را آزاد نمود.
شيخ عبيدالله پسر عمو و داماد خويش محمد امين را با سه هزار لشكر از محال نوچه حركت داده و رؤساي اكراد اروميه را به هر يك كاغذي نوشته و از عالم غيب خبر داده و به هر كدام وعدۀ حكومت داده. يكي از خلفاي خود را كه خليفه سعيد نام داشت، در ميان طايفۀ شكاك و اكراد متهم بود، به محمد امين پيوسته با پنج هزار نفر تفنگچي از طريق محال برادوست به ارومي ميآيند.
قواي اكراد به حوالي شهر رسيده، در قلعۀ اسماعيلآقا سه فرسخي شهر اردو ميزنند. از طرف اقبالالدوله كه حاكم اروميه بود، عبدالعلي خان را با پنج دسته سرباز و يك عرّاده توپ جهت جلوگيري از حملۀ اكراد از شهر خارج شده، با آنان درگير ميشوند. اكراد در اين حين به غارت دهات و قتل نفوس پرداخته، پس از قتل عام ساكنين چندين قريۀ شيعهنشين و مسيحينشين دست به غارت ميزنند. به هنگام عبور قشون اقبالالدوله دو عرّاده، توپ جنگي در نهري بر گل مينشينند و امكان تكان دادن نميشود؛ در حال كه قواي دولتي سعي در آزاد كردن آن دو توپ داشتند، اكراد از اين خبر مطلع شده، به محل آمده، پس از يك درگيري مختصر توپها را متصرف ميشوند. پس از گرفتن توپها جسارت اكراد زياد شده، توپ ها را نزديك اروميه آوردند و در شكستن و حمله به شهر از آنها استفاده نمودند. از سنيهاي شهر اروميه به شيخ عبيدالله اطلاع ميدهند كه اقبالالدوله با فوج افشار در قلعۀ بدربو در خارج شهر است و شهر خالي از لشكر ميباشد. اگر زودتر بيایيد شهر به آساني به دست شما خواهد افتاد. شيخ عبيدالله هم با سه هزار نفر عشايره، سواره و پياده در چهاردهم ذيقعدۀ 1297ق. به سمت اروميه حركت نموده، از طريق محال مركور به نزديك شهر ميرسد.
شيخ براي دست يافتن سريع به شهر دستور ميدهد آب شهر را ببندند. اهالي شهر پس از شنيدن خبر رسيدن شيخ به اطراف شهر بازارها را بسته و همگي جهت دفاع از شهر آماده ميشوند. شيخ دو نامه به عنوان مير جمالالدينآقا شيخ الاسلام ارومي و ديگري به نام ميرزا حسين آقا مجتهد نوشته، به سمت شهر كه در محاصرهاش بود فرستاد. اعيان و كسبه و بزرگان در خانۀ ميرزا حسين مجتهد جمع شده، به خواندن اين نامه مشغول شدند كه متن آن نامه چنین است: «من به جهت دادخواهي عشاير و دفع ظلم آمدهام و دو روز در اروميه مهمان شما هستم و از شما به غير از سيورسات لشكر چيز ديگري نميخواهم و در مسجد جامع اروميه با اهل اسلام نماز خواهم خواند و هر صاحب شغل را در سر كار خود گذاشته، به تبريز خواهم رفت. اگر سركار اقبالالدوله اطاعت كرد منصب بزرگ به او خواهم داد و اگر به دستور من تمكين نكرد او را به شهر راه ندهيد، چون رفع و رجوع او براي اين جانب آسان است و اگر غير از اين كرديد به اهل اروميه همان رسد كه به اهل مياندوآب رسيد».
مردم شهر با ارسال نمايندگاني و نوشتن دستخطي به شيخ سعي در دفعالوقت ميكنند و از شيخ دو روز مهلت ميخواهند، هرچند شيخ عبيدالله به دو ساعت رضايت داد. در اين بين اقبالالدوله از جريان مطلع گرديده، سريعاً خود را به داخل شهر ميرساند و پس از مرمّت ديوارهاي اطراف شهر توپها را در جاي مناسب قرار داده، آمادۀ جنگ ميشود.
اقبالالدوله كه از مقرّ فرماندهي اكراد مطلع ميشود، دستور ميدهد امارتي را كه محل اقامت شيخ سعيد پسر شيخ عبيدالله بود به توپ ببندند. اكراد از انفجاز توپها هراسان گرديده، با سرعت از خانۀ اقامتی خارج ميشوند و سعي ميكنند كه سوار اسبهاي خود شده، فرار نمايند كه گلولۀ توپي در جلو اسب محمد صديق كه از فرماندهان اكراد بود منفجر و پاي وي مجروح ميگردد و ديگر اكراد وحشت كرده پا به فرار ميگذارند.
شيخ عبيدالله پس از شنيدن اين خبر و رسيدن اكراد فراري از شهر اروميه سخت ناراحت شده، به تلافي شكست آنان دستور ميدهد دهات اطراف را غارت نمايند و خود با قواي كافي به سمت شهر حركت ميكند و در باغ معروف به دلگشا در جنوب شهر اروميه مقرّ فرماندهي خود را مستقر ميسازد.
فرداي آن روز حملۀ اكراد از طرف باغ دلگشا كه باغ خود اقبالالدوله بود، آغاز شد و هزاران تير به سوي شهر شليك گرديد. اقبالالدوله به توپچيان دستور داد تا به سمت باغ شليك كنند. شدّت عمل توپچيان اكراد را وادار به عقب نشيني نمود و فرداي آن شيخ عبيدالله به سمت قريۀ سير رهسپار گرديد و بدين سان دومين حملۀ نيروهاي شيخ به سمت شهر اروميه بينتيجه پايان يافت.
رسيدن تيمور پاشاخان سردار ماكو با شش فوج سرباز و دو هزار سوار و شش عرّاده توپ به نزديك اروميه باعث وحشت اكراد گردید. هرچند شيخ عبيدالله در حملهاي به آنان قصد قتل عام آنان را داشت، ولي نتيجهاي حاصل نگرديد؛ لذا اوّل به قلعۀ اسماعيلآقا پناهنده ميشود. آنان به هنگام هزيمت از هيچ گونه قتل و غارت در دهات مسير خود مضايقه نمينمايند.
شكست و فرار شيخ عبيدالله و سرانجام او
مقاومت دليرانه و جسورانۀ مردم اروميه در مقابل حملۀ اكراد، رسيدن نيروهاي تيمورپاشا خان از سمت خوي با امكانات كافي نظامي، تدبيرات اقبالالدوله در دفاع از شهر تداركات به موقع و ارسال ملزومات جنگي از قبيل گلوله، تفنگ و چادر و غيره از سوي ميرزا حسين خان سپهسالار، وقوع تفرقه در ميان رؤساي اكراد، فرا رسيدن سرماي سوزناك آذربايجان، همگي عواملي بودند تا شيخ عبيدالله و نيروهاي تحت امر او را وادارند تا مجبور به ترك مخاصمه و فرار شود.
شيخ عبيدالله كه در حمله به شهر اروميه توفيقي نيافته و در درگيري با افواج تيمورپاشا خان تاب مقاومت نياورد و مجبور به عقبنشيني گرديد، جعفر خان يكي از اهالي اروميه به دست اكراد دستگير و براي مدتي براي شيخ عبيدالله طباخي ميكرده، ساعات آخرين كار شيخ عبيدالله را چنين گزارش ميكند: «شيخ عبيدالله كمال اضطراب را دارد و سپاه او از جانب قصبۀ بناب شكست خورد و چهار طابور عسکر از جانب دولت دوم مأمور شده، به محال نوچه آمده، شيخ عبيدالله و رؤساي عشاير كه از جانب دولت دوم آمدهاند، آنها را مي خواهند و دو نفر پاشا آمده، در قريۀ اظهر نشسته، ميخواهند شيخ عبيدالله را برگردانند و سپاه شيخ ديروز از جنگ فرار كرده، رفته الآن در قريۀ سنگر در نزد شيخ عبيدالله زياد از پانصد نفر اكراد نماند و امشب شيخ فرار خواهد كرد».
شيخ عبيدالله كه تاب مقاومت نياورده، چارهاي جز فرار نداشت؛ لذا به طرف مقرّ دایمي خود، ديه نوچه در خاك عثماني فرار كرد. شيخ عبدالقادر پسر او نيز همچون پدر مجبور به فرار شده، به قريۀ نوچه ميرود. حمزه آقا نيز فرار كرده، به لاهيجان ميرود و ايل خود را برداشته، در ساريقمش كه آن طرف شطالعرب بود، اطراق ميكند. عبدالله خان و ابراهيم خان زرزا و ديگر رؤساي اكراد هر كدام با طوايف خود به گوشهاي فرار ميكنند و بدين سان اين فتنه با دهها هزار كشته و زخمي و قتل و غارت صدها آبادي و شهر به پايان رسيد.
قيام شيخ عبيدالله در زمان ضعف دولت عثماني بود و از اين رو در اندك مدّتي قدرت فوقالعادهاي پيدا كرد و دايرۀ نفوذش را هرچه بيشتر توسعه داد و همزمان خطر بزرگي براي دو دولت ايران و عثماني شد. شيخ در اين زمان رسماً اعلام استقلال كرد و علاوه بر مناطقي كه از خاك ايران تصرّف درآورد و ضميمۀ حكومت خود كرد.
چون كار شيخ عبيدالله اين گونه بالا گرفت، دولت روس را نيز نگران كرد؛ لذا براي محافظت ولايات خود و جلوگيري از تعرض لشكر شيخ عبيدالله نيرويي گرد آورد و در سرحدّات خود با ايران و عثماني جاي داد. دولت ايران نيز لشكري از سواران تركمان را تحت فرماندهي حمزه ميرزاي حشمتالدوله و مصطفيقلي خان، اعتمادالسلطنه قراگؤزلو، رئيس قشون آذربايجان ماكو، فراهم آورد و از دولت عثماني تقاضا كرد كه او نيز براي دفع شيخ نيرويي حاضر كند. به اين ترتيب بعد از مدّتي كوتاه لشكر شيخ عبيدالله از سه طرف مورد تعرض قرار گرفت و پس از جنگهاي سختي تاب نياورد و ناچار با تبعۀ خود به شمذيان برگشت. سپس شخصاً به استامبول رفت و خود را به دولت عثماني تسليم كرد.
شيخ عبيدالله پس از مدّتي اقامت در استامبول فرار كرده، به شمذيان برگشت، تا دوباره قوّه و قدرتي جمع كند و به تعقيب اهدافش بپردازد؛ امّا دولت عثماني با اطلاع يافتن از اين مطلب، چنين امكاني به شيخ نداد و به سال 1303 هـ.ق. شيخ عبيدالله ناچار خود را تسليم كرد و از دولت عثماني خواست كه اجازه دهند به حجاز برود. دولت عثماني موافقت كرد و وسايل حركت او را فراهم آورد. او پس از آنكه به حجاز رسيد، در شهر طائف سكونت گزيد و عاقبت به سال 1310 هـ.ق. همانجا درگذشت.
و امّا کتاب حاضر
می دانیم که دربارۀ این واقعۀ مهم تاریخی در ایران چقدر منابع ما محدود است. البته پیش از این چند رساله و مقالۀ انگشت شمار منتشر شده بود، اما کتابی به این تفصیلی و مستندی برای اولین بار است که دربارۀ این واقعه منتشر می شود. این کار البته بسیار کار مهم و سترگی است که از طرف کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی ارائه شده است. کتاب به صورت گزارشی و سند به سند است. طبق آنچه مصححین اثر در پیشگفتار کتاب گفته اند، همگی اسناد این کتاب از روی یگانه نسخۀ موجود آن در کتابخانۀ موزۀ کاخ گلستان تصحیح و ارائه شده است.
می دانیم که در تاريخ ايران هيچ فصلي چون فصل تاريخ قاجاريه آلوده با شبهات و اغراض نيست؛ يكي از مصاديق اين سخن، همین شورش شيخ عبيدالله كرد در صفحات آذربايجان ميباشدكه هر چند از وقايع و رويدادهاي معاصر تاريخي كشورمان ميباشد، امّا نبودِ اسناد و گزارشهاي معتبر و عدم پرداخت صحيح و معتبر و مستند به اين واقعه، بيشتر شكل روايي و غيرعلمي به مجموعه كارهاي صورت گرفته داده بود.
به هر حال، با عنايت به کمبود كتاب و يادداشتهاي معتبر و مستند دربارۀ اين رويداد مهم سياسي، تاريخي و اجتماعي، سندهاي ارائه شده در اين كتاب ميتواند روشنگر بسياري از مسايل سياسي و اجتماعي ايران آن زمان باشد. ويژگي بارز اسناد گردآوري شده در كتاب حاضر «دولتي و رسمي» بودن همۀ آنها و گاهي «محرمانه» بودن برخي از آنهاست.
چنانکه اشاره شد، نسخه خطی حاضر كه مجموعهاي از فرمانها و رقمهاي موجود در موزۀ كاخ گلستان به شمارۀ 924 ميباشد، حاوي تعداد انبوهی فرمان و گزارش مربوط به سالهاي 1297-1298 هجری قمری از دوران پادشاهي ناصرالدين شاه و وليعهدي مظفرالدين ميرزا در تبريز ميباشد. این کتاب حاوي ارزندهترين و اصيلترين و گوياترين اسناد تاريخي اين واقعه ميباشد كه چگونگي پيدايش و پيشرفت شورش شيخ عبيدالله را به خوبي روشن ميكند و رازهاي شگفت و پوشيدۀ آن را آشكار ميسازد و نابساماني و آشفتگي اوضاع سياسي، اداري، نظامي و اجتماعي دوران ناصري را باز ميگويد و دورنماي ايران و دربار قاجار را در آن روزگار پريشان و سياه همچون نقاشي چيرهدست برای ما مصور ميدارد. در سايۀ اين اسناد و گزارشات، انگيزههاي گوناگون و نقشهاي رنگارنگ سياسي و اجتماعي را كه دست به دست هم داده و اين واقعۀ تلخ را پديد آوردهاند، در كمال روشني براي ما ترسيم ميكند.
اهميت بيشتر اين اسناد از اينجاست كه نويسندگان و گزارش دهندگان اين اسناد همگي از رجال دولتي و از نزديكان دربار بودند که به رويدادهاي كشور علم كامل و اطلاع شامل داشتهاند. اين نوشتهها همه با دقت و نظر خاصي تنظيم شده و دقيقترين و مطمئنترين اطلاعات را دربارۀ حوادث مذكور دربر دارد و بيترديد معتبرترين اسناد در تاريخ قاجار ميباشند. اميد است مجموعۀ حاضر گام اولی باشد برای ارائۀ تحقیقات بهتر و عمیقتر در این مورد و وقایع وابسته بدان، تا تاريخ مستقل و صحيحي از این برهه از تاريخ معاصر ايران تدوين گردد.
کتاب حاضر در 736 صفحه، (شامل: از صفحۀ 9 الی 46 مقدمه و پیشگفتار؛ از صفحۀ 47 تا 693 متن کتاب؛ از صفحۀ 697 تا 707 تصاویر مربوط به واقعه و تصویر صفحات اول و آخر نسخۀ خطی؛ از صفحۀ 711 الی 737 نمایه های فنی، اعم از نامها و القاب، جایها، ملل و نحل، سازمانها و نهادها، اصطلاحات نظامی، کتب و نشریات و گوناگون) می باشد.
* * *
- 1. این مقدمه گزارشی است مختصر از مقدمۀ مصححین و بخشهایی از متن کتاب حاضر که در این جا آورده می شود.
ایل پیران است نه ایل میران 800 سوار و برادر زاده مامنداقا پیران سواراقا رئیس ایل زودی با سیصد سوار نظام از ان طرف هم ایل مامش
است نه ایل ماماش لطفا سعی کنید اگر اطلاعاتی مذکور هم می رسانید دقت بفرماید در ضمن خیلی ممنون بابت زحمات کشیده برای مقاله
درود ، ممنون از انتقاد سازنده شما ، مقاله مورد بررسی قرار میگیره