حسن انصاری
هواداران مکتب موسوم به تفکيک در برابر اين واقعيت که ميرزا مهدي اصفهاني سخنان خود را با استناد به تلقی از “صاحب علم جمعی” يقينی و علوم ناب و خالص آل محمد قلمداد می کرده معمولاً پاسخی کليشه ای دارند: او تمامی استناداتش به قرآن و حديث و نور عقل و وجدان بوده است. اين آقايان گمان می کنند با دسته … سر و کار دارند. خوب. اگر راست است که تمامی استنادات ميرزا مهدي اصفهانی به اين منابع بوده اولاً چرا اصلاً سخنی از “صاحب علم جمعی” به ميان می آورده؟ ثانياً: خوب مگر ديگران از فلاسفه و عرفا و متکلمان و اصوليان سخنانشان بدون استناد به همين منابع بوده است؟ آنها هم از همين منابع بهره می برده اند. مگر آنان به حديث و قرآن و عقل استناد نمی کرده اند؟ پس فرق مرحوم ميرزا مهدي با آنان در چيست؟ ثالثاً: اگر چنين است چرا ميرزا مهدي تعاليم خود را علوم آل محمد قلمداد می کرد و در مقابل ديگران را متهم می کرد که علومشان آبشخور بشری دارد؟ مگر نه اين است که او هم تنها خوانشی و دريافتی را از همان منابعی به دست می داد که ديگران در اختيار داشتند و بهره می بردند؟ رابعاً: اگر مکاشفه و دستيابی به منبع نابی در کار نبوده اصلاً چرا از آن سخن می گفته اند؟ چرا مدعی چنان منبعی بوده اند؟ چرا هر گونه تخطی از تعاليمشان را “طلب معارف” از “غير اهل بيت” قلمداد می کردند؟ مگر نه آن است که آنان هم همچون ديگران با شيوه های معمول تفسير و فهم سراغ اخبار و احاديث و آيات می رفته اند؟ چرا بايد ديگران ادعاهای آنان را قبول کنند؟ نه آيا آنان از “صاحب علم جمعی” سخن می رانده اند برای اينکه طرف مقابل را خلع سلاح کنند؟
وانگهی اگر چنين ادعاهایی در ميان نبوده پس چرا دائماً تأکيد می شده که بايد به “دلالت” ولي عصر به “معارف ناب آل محمد” دست يافت؟ چرا از “انخلاعات و مکاشفه ها” برای رسيدن به “لافکری” سخن می رانده اند. راستی اين “لافکری” که دائماً از آن سخن می رانند ديگر چه صيغه ای است؟ آيا تأثير آيين های شرقی قدیم است؟ نه آيا آنان مدعی بوده اند که با مکاشفات و با راهنمایی “صاحب علم جمعی” درستی استنباطات خود را از احاديث و آيات آزموده و دريافته اند؟ خوب این ادعاها را شیخیه هم داشته اند. بسیاری دیگر هم داشته اند. ابن عربی هم می گوید فصوصش املای پیامبر است.
من در يادداشت قبل پاره ای از عباراتی که متضمن عقايد ميرزا مهدي در اين باره است را نقل کردم. اينجا پاره ای ديگر از عبارات مرحوم مبرور آقای حلبي را نقل می کنم که از اين مطالب در آنها سخن رفته:
لذا ميگويم اين دستگاه از مجراي يکي از نوکران حضرت است که حضرتش به او نظري خاص داشته اند، لبان او را بوسيده اند، بر او تجلي فرموده اند، حضرت او را انتخاب کرده اند که متحمل علومشان بشود و علومشان را پخش کند. ايشان حضرت حجة الاسلام و المسلمين – که واقعا حجة الاسلام بوده، حقيقتا نماينده امام زمان(عج) بوده، واقعا همانند محمد بن مسلم و زراره نسبت به حضرت صادق(ع) بوده – مرحوم ميرزا محمد مهدي اصفهاني، رضوان الله عليه و قدس الله سره است. ايشان کسي بوده که بزرگان در عالم رؤيا – رؤيايي که مکاشفهاي بوده نه بخار معدهاي – ديدند که حضرت او را خوابانيدند و لبان مبارکش را بوسيدند. در هنگامي که در انقلاب قلب و اضطراب فکري بود که چه بکند؟ به کجا برود؟ اين درويش معنوي نه درويش قلندرها يا آن مرشد سير و سلوک او را زير بال خودش ميخواند، ديگري خيال داشت او را به زير خرقه خود بكشد، آن فقيه ميخواست شاگرد خودش بنمايد. او را در جهات عديده مضطرب کرده بودند و در اضطراب شديد افتاده بود. براي اينکه از اين دغدغه نجات پيدا کند متوسل به حضرت شده بود. حضرت در بيداري بر سر قبر هود و صالح در وادي السلام نجف تشريف فرما شدند و بر او تجلي کردند و راه را به او نماياندند. آن بزرگ اين چنين آدمي بوده است و اين انجمن شما و اين مؤسسه شما و اين هياهوئي که راه انداخته ايد و چشم دشمنان امام زمان(عج) را کور کرده ايد و قلب آنها را ضعيف کرده ايد و چشم دوستانش را روشن کرده ايد و قلب دوستانش را قوي کرده ايد و براي هر دربدر حيراني پناه شده ايد، از ناحيه او بوده و از آن نوکر خود امام زمان(عج) است. التفات فرموديد! همين نوکر در اضطرابي که راجع به معارف داشته است، – معارف ديني بسيار دشوار است و خيلي اهميت دارد. معارف توحيدي، مبدئي، معادي، نفسي آنقدر خطرناک است که اندازه ندارد. شايد در اين بحثها خدا موفقيتي داد، اشاره مختصري به بعضي خطرهاي آن در اثناي گفتار كردم. – در اين اضطراب شديد که به چه کنم، چه کنم گرفتار شده بود، حرف چه کسي را گوش کند؟ دنبال چه کسي برود؟ در مطالب عرفاني و معارفي در پي محي الدين اعرابي و ديگران کشانيده ميشد به حدي که گيج شده بود. سرانجام متوسل به حضرت شد و ايشان بر او تجلي کردند. نواري سبز رنگ که با خطي نوراني بر آن عبارت زير نوشته شده بود، جلوي سينه مبارکشان بود:
طلب المعارف من غير طريقنا اهل البيت مساوق(يساوق) لانکارنا و قد اقامني الله و انا حجة بن الحسن
حجة بن الحسن قدري در هم به شکل امضاء نوشته شده بود. اگر بخواهيد معارف مبدئي و معادي و نفساني و آفاقي از غير ما اهل البيت طلب کنيد، مثل اين است که ما را انکار کرده ايد و من حجت خدا پسر امام حسن عسکري(ع) هستم. اگر ما را قبول داريد بايد معارف را از ما بگيريد. خدا شناسي، نفس شناسي، روح شناسي، آخرت شناسي بلکه آفاق شناسي (طبيعيات) - چون ائمه عليهم السلام در اين باره هم مطالبي دارند – را از ما بگيريد. وقتي که خوب اين مفهوم را ضبط کرد و فهميد راه چيست، آب روي آتش دلش افتاد، اضطرابش بر طرف شد و حضرت هم غائب شدند.
صاحب علم جمعي قدس الله سره يک وقتي سخت به امير الموءمنين (ع) متوسل شده بود که يا الله! چه تفاوتي ميان ما و عمري ها است؟ آنها از معارف که شخصيت انسان به آن است محروم هستند و ما هم محروم! چرا اين طوري هستيم؟ يک شب در عالم روءيا و مکاشفه ديده بود که در فاصلهء دوري از کوه بسيار عظيمي ايستاده و از قلهء آن کوه سيل مهيبي سراشيب شده است و به زمين ميريزد و نمي از آن سيل خروشان بر پيشاني او نشسته، \’ينحدر عني السيل و لا يرقي الي الطير`. پس از بيداري به راهي افتاد که او را در آن انداختند. به دلالت ولي الله امام عصر ارواحنا فداه به معارف دست يافت. همهء اين معارف ذرهاي است از آن آبشار غول آسا که به پيشاني اين بزرگوار، صاحب علم جمعي، خورده است و اين رودخانهء سيل آسا و خروشان در وجود مسعود امام زمان روحي و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء جاري است. دعا کنيد بيايد، نميدانيد درک زمان ظهور و حضورش چه لذتي دارد دست بر سرها ميگذارد، عقلها کامل ميشود. بدانيد که بنده يک جاروکش در اتاق يکي از نوکرهاي نوکر امام زمان بودم. آن وقت از اين جاروکشي که کردم دو مثقال خاکروبهاش گيرم آمده و الا چيزهاي بزرگش مال صاحب خانه است و تازه صاحب خانه نوکر نوکر نوکر امام زمان است. بفهميد آنجا چه خبر است… خداوند به حق رسول الله و به حق ارواح طيبهء ائمه معصومين، ظهورش را نزديک فرمايد
مطلب را بهتر درک ميکند. اين روش انبياء است. حضرت خاتم الانبياء که آمدند اول عوام به ايشان ايمان آوردند و بعد علماء. علماء هم تا عوام نشدند ايمان نياوردند. مکتب انبياء يک چيز دارد و آن فقط صفاي جوهر است و پاکي از تعلقات و رهائي از قيد و بند اصطلاحات. بايد خودمان را از غير خود پاک و ليسيده نمائيم. ما خودمان نيستيم که اينجا هستيم، بلکه خودمان هستيم با هزاران تعلقات و آرايشات. به جبر و مثلثات و مقابله و قواعد فيزيکي و فرمولهاي شيميائي و مطالب طبيعي … آرايش يافتهايم ودر يک جمله به اصطلاحات و معلومات فني و علمي خود، آرايش يافتهايم، اين مطالب دور ما را گرفتهاند. بنده هم نوع ديگري متعلق شدهام، ادبياتي خواندهام، فلسفه و معقول و کلام خواندهام و اينها فکر مرا گرفتهاست و خود مرا کور کردهاست. شرط يافتن اين مطالب و رفتن اين راه آن است که خودمان را پاک کنيم وبه همان چيزي که خدا ما را آفريده بر گرديم. بالا رفتن سخت است اما پائين آمدن آسان است. شما ۱۶ سال زحمت کشيدهايد تا اين افکار بشري برايتان پيدا شدهاست، ولي رها کردن اين افکار زحمت ندارد. خوب توجه کنيد، دارم مفاتيح به دستتان ميدهم : لافکري، بي فکر شدن، برگشتن به سادگي و بساطت و صفاي فطرت. چون خداوند همه انسانها را بر فطرت توحيد آفريده، قرآن هم ميفرمايد : فطره الله التي فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله. در روايات هم آمدهاست : کل مولود يولد علي الفطره الا ان ابواه يهودانه و ينصرانه و يمجسانه. حتي کفار فطرت اوليهشان پاک و صاف است.
اما همه اين ادراکات شما را از وجدان خودتان انداختهاست و رکود وجدان را باعث شدهاست. براي اينکه به وجدان برسيد بايد همه اين نقوش را پاک کنيد و به لافکري بيفتيد، نه اينکه در خودتان فکر کنيد. زيرا فکر، خودش حجاب است، اگر چنين نموديد (همه افکار را رها کرديد) خودتان را مييابيد، نه اينکه ادراک ميکنيد. اگر يک سوفسطائي بيايد وبه شما بگويد که شما نيستيد، يعني در وجود شما تشکيک کند، شما به او پرخاش ميکنيد که چه ميگوئي؟ من هستم، دارم نفس ميکشم دارم صحبت ميکنم، او ميگويد اينها همه خيال است، خيال ميکنيد که هستيد، در واقع نيستيد. وقتي اين تشکيکات را زياد کند شما به شدت متوجه خود ميشويد بدون هيچ گونه صورت فکري و خيالي و به جائي ميرسيد که ميگوئيد : من نيستم؟ من! من؟ در اين حالت شما دائما به سينه خود ميزنيد و به خود اشاره کرده با استفهام انکاري سوال ميکنيد که آيا من نيستم؟ من وجود ندارم؟ و در آن موقع خودتان را وجدان ميکنيد، من خودتان را مييابيد، مييابيد که هستيد. حالا براي اينکه به طور اختياري به وجدان خود برسيد بايد تمامي تعلقات و افکار خود را رها کنيد، نه اينکه به اين الفاظ من فکر کنيد بلکه حتي همين الفاظ را هم رها کنيد، در آن حالت به وجدان خود خواهيد رسيد، هر کسي بدين حالت بيايد و توي حال برود و همه چيز را ول کند، خودش را مييابد. اين مطالب مذکر و منبه شما است، دارد راه را به شما مينماياند نه اينکه دراطراف اين کلمات فکر کنيد، اصلا الفاظ را نشنيده بگيريد، تمام معلومات را رها کنيد، خود را مييابيد. اين مطلب را در مرگ، خوب مييابيم، روز مرگ مثل روز ولادت است، همان طوري که در اول ولادت خودمان بوديم، خودي پاک و ساده، بعد فکرها آمده، صور عقليه، خياليه و وهميه آمد، روز مرگ هم به همان حالت بر ميگرديم، تعلقات که کنده شد حقائق روشن ميشود فکشفنا عنک غطائک و بصرک اليوم حديد ميشود حالا هم اول کاري که بايد بشود اين است که خودمان را بيابيم. خود را نبايد فراموش کرد که بالاترين دردها و عذابها همين فراموشي خود است، قرآن ميفرمايد : و لا تکونوا کالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم تازه همه اين مطالبي که من ميگويم براي شما ايجاد فکر ميکند، بايد اين فکرها را هم رها کنيد و خود را بيابيد که يافتن بالاتر از هر دليل عقلي است. اگر کسي صد دليل براي من اقامه کند که شما هستيد، از قبيل اينکه چون حرف ميزنيد، چون عمامهتان تکان ميخورد، چون ريشتان ميجنبد و… برابري نميکند با يک وجداني که من خودم، خودم را بيابم. چه بسا که من فرمايشات او را بشنوم و صورت عقلي و فکري به آن بدهم و بعد با مختصر تشکيکي نسبت به آن تغيير عقيده بدهم اما اگر وجدان کنم، ديگر ثقلين هم جمع بشوند نميتوانند مرا از اين وجدان منحرف و منصرف بکنند، هر چقدر هم دليل و برهان اقامه کنند من ابدا اعتنائي نخواهم کرد.
اين مسئله وجدان در لافکري است. اين کلمه جمعي جملي را به ذهن مبارکتان بسپاريد. بدانيد که هر جا فکر آمد شما در منجلاب اين عالم، غوطهور شدهايد. اگر بخواهيد از اين منجلاب بيرون بيائيد، راهش اين است که از فکر بيرون بيائيد. از فکر که بيرون آمديد، به خود، توجه وجداني کنيد. توجه وجداني با فکر، دو راه مختلف است. اين راه ميرود به کعبه و آن ميرود به ترکستان! علما و دانشمندان اگر در وجدان ميبودند اين قدر اين کتابها را نمينوشتند. اينها از همان اول در وادي فکر قدم گذاشتند. وارد فکر که شدند از وجدان خارج شدهاند. مثلا در فکرشان خدا آمد. با خود گفتند که خدا هست يا نيست؟ بايد فکر کرد. بله خدا هست. به چه دليل؟ دليل ميخواهد. دليل يک دسته از مطالب عقلي و خيالي است که آنها را به هم متصل ميکنند، بعد يک نتيجه از آن ميگيرند. در اينها فکر ممکن است اشتباه بکند. خيلي جاها فکر خطا کرده است. بايد کاري کرد که فکر اشتباه نکند (خوب دقت کنيد) خود همين مطلب دوم هم فکر است! به فکر ميخواهند يک راهي باز کنند که اگر از آن راه رفتند فکرشان اشتباه نکند. لذا علم ميزان را شروع کردهاند. تمام اين علم را باز به فکر درست کردهاند. علم ميزان همين منطق است. اين ترازو را براي سنجش افکار خويش ساختند تا جلو خطاهاي فکرشان را بگيرد.
وقتي نبي تذکر ميدهد، بايد تحولات و انقلابات خودمان را بوجدان بياوريم (نه اينکه فکر کنيم زيرا که فکر، سبب پيدايش مفهوم است، اينجا لافکري است). شغل نبي همين است، لذا اولين کلمهاي که پيامبر گفت،\’الله اکبر` بود، قرآن هم دستور آنرا باو داد: يا ايهاالمدثر، فم فانذر و ثيابک فطهر و ربک فکبر. اولين حرف و کار پيغمبر \’الله اکبر` بود. (معناي الله اکبر را هم در مبحث توحيد بتفصيل ملاحظه فرموديد) اين حرف او هم معجزه و آيه و بينهاي نميخواهد. او ادعائي نکرده، چيزي راجع به خودش نگفته، به خداي فطري تذکر داده که انکار وجحود قلبي نکنند. بمعرفت خدا تذکر داده که از دو حد تشبيه و تعطيل خارج است. در عين اين که هست، صورت و شبهي ندارد. اين پيامبر با \’الله اکبر` خلق را از مادي ملحد گرفته تا خديجهء موءمنه سلام الله عليها، همه را به معرفت فطري تذکر داد (اين نکته را حالا که اسم از حضرت خديجه بردم بگويم که آن بانوي بزرگوار پيش از الله اکبر گفتن به پيغمبري او ايمان آورده بود، انوار جلال او را ديده بود. آنرا انشاءالله بعدا خواهيم گفت) اگر صاحب اين کلمات بيايد و همانطور که پيامبر الله اکبر گفت، ايشان هم بگويد، شماها تکان ميخوريد، اصلا خدا را مييابيد، يک درجه مقام وجدان شما بالا ميرود.
همانطور که گفتيم، خود فکر يکي از حجب است بايد در لافکري افتاد. اگر در لافکري افتادي، آن وقت مييابي. تمام صور فکري حجاب هستند و ما را از آن حنيفيت خارج ميکنند. وظيفهء انبياء هم اين است که بيايند و ما را به آن وجدان بسيط معرفه الله تذکر دهند. تذکري هم که او ميدهد، خدائي را که او ميگويد، چون ايمان دارد و خودش خدا را مييابد و غرق در خداي متعال است و زبانش زبان خدا شده است و نفس الله القائمه بالسنن است و با تمام وجود خدا ميگويد، لذا گفتنش براي مستمع تنبه ايجاد ميکند، او را بيدار ميکند. حنيفيت او را احياء ميکند. با يک \’الله` گفتن (آنهم به آن طريقي که او ميگويد که اگر انشاء الله روزي برايتان بيان کنم خواهيد فهميد و با شنيدن يک \’الله` تکان ميخوريد) آن معرفت بسيط که در حجاب است احياء ميشود. همه انبياء بدون اختلاف همين کار را کردهاند، نهايت پيغمبر اکرم (ص) کلاس بالاتر را آورده است. اين عرفان بافيهاي بالاي منابر و در محاضر که چند شعر حافظ و مولوي را با صوت و آواز موسيقي ميخوانند بريزيد دور. آنها خيالاتي است که با تابيدن الفاظ در شنوندگان ايجاد ميشود. همهء اينها حجاب خدا است، همه چيز را \’عشق` کردهاند و بصورت يک مفهومي در خاطر متمثل ميکنند. اينها عفريت است نه عرفان، خلاف واقع است نه واقع. عرفان واقعي همان آيات قرآن است که وقتي توسط پيغمبر قرائت ميشود فوري حجابها ريخته ميشود و آن معروف فطري وجدان مشود لذا به گريه ميافتند و خضوع و خشوع ميکنند و به خوف ميرسند. گاهي که پيغمبر (ص) قرآن تلاوت ميفرمودند، هم خود ميگريستند و هم ديگران را بگريه درمياوردند. در حاليکه به چشمهاي اين عرفا اگر تبر بزني، از خوف خدا به گريه نميآيند. در الواطي و رقاصي و هوهو گفتن خودشان هستند.
منبع: حلقه کاتبان – بررسی های تاریخی