نویسنده: علی کاکادزفولی
سفر به ماورای فلسفه از پس اعصار
در پهنای تاریخ همواره انسانهایی برجستهتر نمودهاند و در فلسفه نیز نامهای سقراط، افلاطون و ارسطو آنچنان بر سیطره این حوزه سایه افکنده است که حتی گاه توانسته رسالت فلسفه را برای برخی از مفهوم حقیقی خود خارج کند و به جای تفلسف، یادگیری را به محور اصلی رشته تبدیل کند. زمانی که سقراط میگفت «من فلسفه را از آسمان به زمین آوردم»، ابدا نمیخواست بگوید که من فلسفه را به وجود آوردم؛ اینسان نبود که فلسفه را یونانیان ایجاد کرده باشند؛ بلکه فلسفه، بیآنکه احتمالا همین نام را هم داشته باشد، بسان یک رود در جریان تاریخ به آرامی روان شده و از قرنها پیش و شاید از ابتدای تاریخ بشر مسیری را آغاز کرده تا به یونان رسیده و در آن بوم تشخص و تعینیافته است.
تاریخ فلسفه میگوید که افلاطون شاگرد سقراط بوده است؛ افلاطون حدودا از بیست سالگی شاگرد سقراط بود و در محضرش میآموخت و هرچیزی هم که از سقراط به ما رسیده، توسط شاگردش افلاطون در مکتوباتی مانند آپولوژی، کریتون و فایدون به رشته تحریر درآمده است. بنابراین سقراطی که ما درک میکنیم نه دقیقا خودش که احتمالا تابشی از اوست بر ذهن افلاطون؛ بنابراین نمیتوان گفت که افلاطون نسبت به استاد خود چه روشی را در پیش گرفته بود. اما مساله استاد و شاگردی در فلسفه به صورت مشخص بیشتر با افلاطون و ارسطو شناخته شده است. در نسبت با ارسطو ما حتی از افلاطون هم چیز زیادی نمیدانیم.
هنوز مشخص نیست که تا چه میزان از آثار افلاطون به دست ما رسیده و افلاطونی که ما میشناسیم با افلاطونی که بوده چقدر فاصله دارد؛ اما تابشی از افلاطون را میتوان در آثار خود وی و مکتوبات ارسطو به میزان نسبتا خوبی دریافت کرد. ارسطوی جوان که از مقدونیه به آتن آمده بود تا نزد افلاطون بیاموزد، دیری نپایید که سنگبنای جدیدی را در قامت فلسفه بنا نهاد و آن نوعی وسواس عملگرایانه بود. فلسفهای که تا پیش از او در اندیشههای اشراقگونه سقراط و در جهان مثل افلاطون شکل گرفته بود، حالا به ارسطوی جوان رسیده بود و نوبت او بود تا چیزی به آن اضافه کند.
ایدههای ارسطو برخلاف جهان ایدههای افلاطون که در گسترهای از انتزاع شکل گرفته بود، در دل زمین ریشه زد و از او یک طبیعتگرای قهار ساخت. دیری نپایید که ارسطوی جوان مسیر خود را از استادش جدا کرد و بنیانهای معرفتشناسی خود را در آسیای صغیر و درخلال مطالعه زیست گیاهان و جانوران بنا نهاد. احتمالا همین مقطع از زندگی ارسطو که در دل طبیعت گذشت، آنچنان شناختی از طبیعت به وی داد تا بعدها بتواند درباره ماورای آن قلم بزند؛ ماوراءالطبیعه ارسطو گواه محکمی بر آن است که وی با تمام وجود خود غرق در طبیعت شده بود و مگر جز از طریق این استغراق میتوان از پشت پرده آن سخن گفت؟ شاگرد افلاطون اگرچه در پایان عمر بهطور مستقیم یا غیرمستقیم بخش قابل توجهی از نظریات استادش را پذیرفته بود، اما به هرحال آنچنان طریق معرفتشناسی خود را از وی جدا کرده بود که وقتی آموزههای استاد با سرانگشتان او به تدوین درآمد، کمتر کسی را به این فکر میانداخت که ارسطو نه خود تفکر، که بنیانهای نگرش فکری خود را از افلاطون به ارث برده، اگرچه در آنها نیز دخل و تصرفاتی عظیم ایجاد کرده بود. حقیقت آن است که پس از ارسطو بزرگراههای اندیشه باریک و باریکتر شد و تا قرنها آنچه به نام فلسفه وجود داشت، درواقع فلسفه نبود؛ کالبدی مرده بود که جریانهای پسین سعی داشتند روح ارسطو را در آن بدمند و مانند او فکر کنند. حال آنکه این درست خلاف سیره ارسطو بود که فلسفه را نه آموختنی که فهمیدنی دریافته بود. زمانی هگل میگفت که فلسفه جز تاریخ فلسفه چیزی نیست؛ اما تاریخ فلسفهای که هگل از آن صحبت میکند با تاریخ فلسفهای که امروزه گاه به غلط فهم میشود، بسیار غریب است.
هگل با یک نگاه دیالکتیکی از سیر تطور اندیشهها و اثر تکاملی آنها بر یکدیگر در پهنای تاریخ سخن میگوید که مسلما معنایی فراتر از گذراندن یک سیر مطالعاتی تاریخ فلسفه 9جلدی کاپلستون یا تاریخ فلسفه ویل دورانت دارد. هنر بزرگ سقراط «طرح پرسش» بود و احتمالا هنوز هم بزرگترین و موثرترین گام در فلسفه طرح پرسش است. سقراط آنقدر از موضوعات و پدیدهها میپرسید که پرسشهای پسینش پاسخی به پرسشهای پیشینش را رقم میزدند. به نظر میرسد یک راه پیشبرد فلسفه و به تبع پیشبرد سایر علوم که هرکدام به نوعی وامدار فلسفهاند، بیشتر طرح پرسش باشد تا پاسخ و این پرسشها هستند که اصالت دارند و پاسخها نیز اگر هویتی دارند، از پرسشها اخذ کردهاند.
با این نگاه شاگرد افلاطون مسیرش را از استاد جدا کرد و به طرح پرسشهای جدیدتر پرداخت و حتی در بنیانهای معرفتشناختی استاد خود تشکیک ایجاد کرد. با همین نگاه ارسطو و شیوه مواجهه خود وی با استادش و بدون اینکه دغدغهای برای یافتن پاسخ داشته باشیم، ما نیز از پس قرنهای پس از ارسطو میتوانیم پرسشهای جدیتری را مطرح کنیم؛ اینکه آیا صورتبندی ارسطو از منطق تنها به همانگونهای که خود وی طرحریزی کرد، ممکن بود؟ چنانکه در گستره اعصار، منطقی که ارسطو به ما معرفی کرده بود با چالشهایی مواجه شد؛ هیوم درصدد پاسخ به این پرسش برآمد که آیا منطق ارسطو فقط بر ذهنیات حاکم است یا در دنیای بیرون هم عینیت دارد؟ و کانت نیز با سخن گفتن از منطق استعلایی سعی داشت به نوعی نگاه انتقادی خودش را به منطق ارسطویی نشان دهد که البته خود وی بعدها نیز از سوی فرگه و شاگرد او یعنی راسل مورد انتقاد قرار گرفت.
با این حال با ظهور فرگه فضای جدیدی در علم منطق رقم خورد و ابعاد جدیدی از علم منطق به وجود آمد. اما با وجود همه این پاسخهای تکاملی که در طول تاریخ در مواجهه با منطق ارسطو پدید آمد، همچنان این سوال پابرجاست که آیا صورتبندی ارسطو از منطق تنها به همانگونه ممکن بود؟ این سوال، بخشی از سوالهای کلانتری محسوب میشود که میخواهند ما را در یک مسیر اندیشه تاریخی سیر دهند. سوالاتی مانند اینکه اگر به نقطه آغاز ارسطو برگردیم و به اندیشههای افلاطون هیچگونه پشتپایی نزنیم و دقیقا با همان معرفتشناسی مبتنیبر انتزاع سنگبنای اندیشه را بچینیم، آیا باز هم به نقطه امروزی خواهیم رسید؟
اگر پاسخ به این سوال مثبت باشد، پس تلاشهای ارسطو بیهوده مینماید، چراکه در هرحال به همین نقطه میرسیدیم و شیوه مواجهه ارسطو و حتی بودن یا نبودنش نیز نمیتوانست اتفاق جدیدی را رقم بزند. اما اگر پاسخ به سوال طرحشده منفی باشد، سوال دیگری مطرح میشود و آن اینکه این مسیر به چه نقطهای میرسید؟ درواقع این پرسشها در بدو امر خود مسیرهای مختلفی را برای تاریخ فلسفه رقم میزنند که فقط یکی از آن مسیرها بر ما روشن شده و حداقل یک مسیر دیگر و چه بسا مسیرهای دیگر بر ما پوشیده مانده است. این سوال در نسبت افلاطون با سقراط نیز میتواند طرح شود، به این صورت که اگر سقراط سعی نمیکرد از همهچیز پرسش کند یا به عبارتی همهچیز را به عقل تقلیل دهد، چه اتفاق دیگری میافتاد؟ آیا اینکه از همهچیز بپرسیم و تکلیف همهچیز را در عقل بخواهیم روشن کنیم، امری شدنی است؟ اگرچه نیچه سقراط و افلاطون را در این باره خائن به تاریخ بشریت میداند و اقدامات آنها را مسیری میانگارد که پایانش به پوچی و نهیلیسم میرسد، اما حداقل در این یادداشت ما برآن نیستیم تا در مقام ارزشگذاری و اثبات یا رد سخنان نیچه برآییم. اما به هرحال پرسش از روی دیگر پدیدهها رسالت اصلی فلسفه است و به نظر میرسد که در روی دیگر فلسفهای که یونانیان رقم زدهاند نیز شاید خبرهایی باشد.
نیک روشن است که منظور از طرح این پرسشها صرفا اشاره به مواجهه منتقدانه برخی متفکران نظیر لئو اشتراوس با فیلسوفان سیاسی مدرنی نظیر ماکیاولی و هابز نیست و در اینجا بر آن نیستیم تا آنچه را که برای مثال اشتراوس از آن تحت عنوان بازگشت به فلسفه افلاطونی یاد میکند، مطرح کنیم. بر استبعاد از اشتراوس بر این دلیل تاکید میشود که مواجهه با پیشنهاد مورد بحث از موضع ارزشگذاری صورت نگیرد. چراکه اشتراوس با نقد وضعیت اخلاق در فلسفه سیاسی مدرن، نوع اصیلی از اخلاق را از طریق بازگشت به فلسفه افلاطون پی میگرفت.
اما پیشنهاد بازتامل و ساخت مسیرهای تاریخی مورد تاکید در این مکتوب بیشتر یک پیشنهاد ماجراجویانه به نظر میرسد تا پیشنهادی مبتنیبر نگاه نقادانه که برای تبیین ضرورت آن نقدهای منتقدان در حوزههای مختلف نیز باید بهعنوان نیروی محرکه بدان ضمیمه شود. گرچه پیشنهاد اشتراوس را نیز قطعا میتوان در راستای رقم زدن یک سیر تاریخی جدید دانست که پذیرفتن آن احتمالا جهان دیگری را متفاوت با جهانی که هماکنون در آن هستیم، در سیاست رقم خواهد زد. به هرحال طرح این پرسشها بهویژه وقتی که قرار باشد متفکران جامعهشناسی و علوم سیاسی نیز از آبشخور فلسفه به مسائل اجتماعی و سیاسی بپردازند، جدیتر میشود؛ چراکه اثر عینی آنها ملموستر و احتمالا چالشبرانگیزتر خواهد بود. بهعنوان مثال افلاطون در جهان ایدهها صورتی برای پدیدهها متصور بود که حداقل در ظاهر تکاملیافتهتر از صورت عینی آنها در دنیای خارج بود، اما ارسطو قبل از آن که بخواهد بر گفتههای استاد خود صحه بگذارد، دو زانو در برابر طبیعت مینشیند و ناخواسته خود را مقهور آن میسازد تا بتواند از پس این مرحله بر آن سیطره پیدا کند.
این پرسش که تداوم نگاه افلاطونی یا تداوم نگاه ارسطویی چه پایانهایی را رقم خواهد زد، احتمالا پرسش بنیادی و جذابی برای متفکران علوم اجتماعی به نظر برسد؛ چراکه افلاطون نگاهی فعالانه به دنیای بیرون داشت و بیشتر از اینکه به تفسیر و توصیف بپردازد، به خلق معانی و تحلیل میپرداخت؛ رویکردی که در روش معرفتشناسی ارسطو یافت نمیشود و در عوض او خود را جاری در طبیعت میبیند که باید از طریق تکثیر شناخت از آن بیشترین بهره را گرفت. در یک مثال بسیار ساده با تسری این دو شیوه مواجهه به عرصه سیاسی و اجتماعی میتوان به زمینههای دگرگونی جوامع و حکومتها پرداخت و با هرکدام از این شیوهها به نحوی متفاوت به جوامع نگریست و اتفاقات را طرحریزی کرد. آنچه روشن است آن که تاریخی که رقم زده شده، فقط یکی از مسیرهای ممکنی است که پیموده شده است؛ به عبارت روشنتر در پهنه تاریخ اتفاقات بسیاری میتوانسته رخ دهد که نداده و اینکه چرا رخ نداده و اگر رخ میداد چه اتفاقات دیگری میافتاد و چه نتایج دیگری رقم زده میشد، موضوعی است که کمتر به آن پرداخته شده است. چه بسا ورود به این حوزه بکر دستاوردهایی کلانتر از تجزیه و تحلیل تجربههای تاریخی را به دست دهد.
منبع: فرهیختگان