آیینۀ حیرت (شرح حال زنان شاعر فارسی‌گوی تا سدۀ سیزدهم هجری)

آیینۀ حیرت (شرح حال زنان شاعر فارسی‌گوی تا سدۀ سیزدهم هجری)

تذکرۀ آیینۀ حیرت (شرح حال زنان شاعر فارسیگوی تا سدۀ سیزدهم هجری)

تألیف:  منشی احمد حسین سحرکاکوروی  (متوفی 1289هـ.ق.)

به کوشش:

یوسف بیگ‌باباپور

مسعود غلامیه

درآمد:

آیینۀ حیرت یکی از تذکره‌های کوتاه زنان شاعر فارسی‌گو که ظاهراً نسخۀ منحصر به فرد آن در کتابخانۀ شبلی نعمانی در دارالعلوم ندوه العلماء لکهنو نگهداری می‌شود و مؤلف آن، منشی احمد حسین سحرکاکوروی (متوفی 1289هـ.ق.) که از منشیان و نویسندگان فارسی در سدۀ 13 هجری در هند بوده است. این تذکره شامل تراجم احوال و نمونۀ اشعار 37 تن از زنان سخنور فارسی‌گوی ایران و هند که به ترتیب حروف تهجی می‌باشد.

منشی احمد، نگارندۀ تذکرۀ حاضر، از خاندان قریش عرب بوده، و اجدادش غالباً از مردان علم و عمارت و از منصبداران قضا بوده‌اند. سلسلۀ خاندان وی به جد حضرت پیامبر (ص)، یعنی عبدمناف می‌رسد و به قرار زیر است:

احمد حسین بن شیخ عبدالحسیب بن شیخ غلام محمد بن شیخ لطف‌الله بن شیخ غلام مجتبی بن شیخ محمد غوث بن قاضی عثمان بن قاضی عبدالنبی بن قاضی محمود بن قاضی الله‌داد بن قاضی خضر بن قاضی محمد بن قاضی ضیاءالدین بن امیر حسام بن عیسی بن یوسف بن امیر احمد بن امیر طاهر بن امیر مصطفی بن امیر دانیال بن عبدالعزیز بن حجاج بن عباس بن اسحاق بن ابی عمر بن عامر بن زهیر بن رضوان بن عبید بن ابی بن کعب بن عبدمناف، جد رسول الله (ص).

از اجداد منشی احمد، امیر حسام بن عیسی از بغداد به قصد هندوستان مهاجرت و در قصبۀ دیوه از شهرستان باره بنکی، استان اترپردیش (که از قصبات معروف آن نواحی است) اقامت گزیده و از سمت دربار سلطنت آن روزگار به سمت قضاوت امنصاب یافت. خانوادۀ منشی احمد در قصبۀ دیوه ریشه دوانیده و از نوادگانش شیخ عبدالحسیب پدر احمد حسین سحر از دیوه نقل مکان نموده، در قصبۀ کاکوری، از قصبات نامبردار اوده، ماندگار گردید و منشی احمد ظاهراً در همان قصبه متولد و نشو و نما یافت و پس از اتمام تحصیلات متداولۀ عصر خویش همت خود را در انشا و نثرنویسی فارسی مصروف داشت و در این فن به مهارتی والا دست یافت که سرمشق بسیاری از انشاپردازان و منشیان همعصر خود گردید و توانست شاگردان بسیاری را تربیت کند. خانۀ او گاه و بی‌گاه مجمع ادبا و دانشوران و دوستداران علم و فرهنگ بود و معاصران وی معترف به فن انشاپردازی و نویسندگی او بودند.

منشی احمد شعر نیز می‌سرود؛ چنان که از تخلص وی، یعنی «سحر» در اشعارش پیداست؛ امّا متأسفانه شعری از او به دست ما نرسیده که قدرت تبحر وی را در شاعری بر ما بنمایاند. مگر یک غزل چهارده بیتی که به زبان اردو سروده شده است با مطلع:

هی نگاه آتشین، برق شررافشان هنین           شعله بیدردهی، رخساره جانان هنین

و با مقطع زیر که به تخلص شعری‌اش اشاره کرده است:

سحر ایسا کونساهی جو تری جوهر کو دیگه       مثل آیینه ده از سر تا به پا حیران هنین

امّا در نثر، سه تذکره از او به یادگار مانده است که هر سه تذکرۀ مذکور در کتابخانۀ شبلی نعمانی دارالعلوم ندوه العلماء لکهنویی و در مجموعۀ سید عبدالعلی حسنی نگهداری می‌شود. این آثار به قرار زیر هستند:

1- بهار بی‌خزان: که تذکرۀ سخنوران اردوزبان است و در 1261 هجری به فارسی نوشته شده است و دارای 26 برگ می‌باشد که از روی متن مغلوط همین نسخه دو بار در دهلی به چاپ رسیده است.

2- طور معتی: شامل تذکرۀ سخنسرایان متقدم و متأخر فارسی زبان ایران و هند است که از آغاز تا زمان مؤلف را شامل می‌شود. این تذکره در 52 برگ به ترتیب الفبایی تحریر یافته و شامل شرح احوال و اشعار 295 تن از شاعران را داراست که در 1259 هجری به پایان رسیده است.

3– آیینۀ حیرت: (تذکرۀ حاضر) که مؤلف آن را در سال 1258 هجری به اتمام رسانده که محتوای آن زنان سخنور فارسی‌گوی هند و ایران است. چنان که ذکر شد، یگانۀ نسخۀ موجود آن به خط نستعلیق شکسته در نه برگ به ابعاد 21*12 می‌باشد. بنا به گزارشی که رئیس احمد نعمانی در مقدمۀ خود بر این کتاب گزارش نموده، در این نسخه از آنجا که نام کاتب در هیچ یک از خطوط صفحات به چشم نمی‌خورد، چنین به نظر می‌رسد که شاید نسخه به خط مؤلف باشد.

این تذکره، با دیباچه‌ای ادیبانه شروع می‌شود که مؤلف پس از تحمیدیۀ خود، تذکره‌هایی را که پیش از آینۀ حیرت در این زمینه نگارش یافته، به بدی یاد کرده و تذکرۀ خویش را ستایش نموده و راجع به شخص خود بیان داشته که هموارۀ شیفتۀ دلبران خوش‌اندام بوده است.

متأسفانه مؤلف از منابع خود در تدوین این تذکره اطلاعی به دست نمی‌دهد. امّا در حین مطالعۀ این تذکره می‌توان به عناوین و نامهای کتب و مؤلفان زیر دست یافت:

1- خان واله، علی قلی خان واله داغستانی مؤلف ریاض الشعراء، در ذکر: حجابی.

2- مؤلف مرآت الخیال، شیر خان لودی، در ذکر: حجابی.

3- مثنوی واله (مثنوی واله و سلطان)، از شمس‌الدین فقیر دهلوی، در ذکر: سلطان.

4- تذکره‌النساء (جواهر العجائب)، از فخری هروی، در ذکر: ماهی و مهری و مهستی.

5- نشتر عشق، از حسین‌قلی خان، در ذکر: نورجهان.

6- مفرح‌القلوب، از نعمت خان عالی، در ذکر: نورجهان.

سبک نگارش آینۀ حیرت همان روش واله داغستانی است که در بعضی از موارد حد مبالغه در معرفی شاعرات را دوچندان نموده است.

می‌دانیم که تعداد تذکره‌های زنان سخنور در مقایسه با تذکره‌های مردان سخنسرا انگشت شمار است؛ لذا اهمیت چنین تذکره‌هایی آن زمان مشخص می‌شود که به این امر وقوف یابیم. جای دارد که تذکرۀ آینۀ حیرت را در ردیف تذکره‌های معروفی چون جواهر العجائب، حدیقۀ عشرت و اختر تابان قرار دهیم.

این تذکره نخستین بار توسط رئیس احمد نعمانی، مدیر مرکز مطالعات فارسی در علیگر هند، در خدابخش پتنه به سال 1996م. با تعلیقات مفصل منتشر شد. امّا متأسفانه اغلاطی چند در متن آن مشاهده می‌شود که ما در این ویرایش سعی در رفع آن اغلاط و ارائۀ متنی درست در حد توان خود بوده‌ایم. از طرفی با توجه به اهمیت این کتاب در معرفی برخی شاعرات گمنام و محدودیت کتب تراجم زنان شاعره، به نظر نگارندگان این سطور رسید که مبادرت به انتشار مجدد متن آن در ایران که خالی از فایده نبوده، نمایند. امید که مورد پسند دوستداران ادب فارسی قرار گیرد.

در آخر از جناب حجت‌الاسلام سید صادق حسینی اشکوری تشکر می‌نماییم که نسخۀ از چاپ مزبور این کتاب را در اختیار ما قرار داده‌اند.

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مشاطگی خامۀ جادو بیان به آراستگی مضامین حمد معنی‌آفرینی است که غنچگی دل‌های مخمول را از نسیم روح‌پرور مدّعای رنگین شکفته و خندان ساخته، و غازه‌آرایی عروس معانی به ثناپردازی متکلّمی است که هر نوع بشر را مادّۀ ایجاد سخن موزون عطا کرده؛ قدسیان عالم ملکوت با وصف شغل ذکر حمد و ثنایش قاصرالبیان‌اند، و سبحه‌گردانان خورشید ضمیر با وجود نور باطن از غایت تحیّر در مقام سکوت سردرگریبان.

تیره‌درونان انجمن معرفت را غیر از این‌که لب به نعت باعث ایجاد عالم و عالمیان و افتخار هر دو جهان، پیغمبر آخرالزمان -علیه الصلوات والسلام- و جناب ائمهۀ اهلبیت و صحابۀ کرام که مقتدیان دین متین و ارکان شرع مبین‌اند، گشادۀ ذریعۀ استغفار و معاصی برانگیزند، چارۀ درد دل بیماران جرم و عصیان جز این نیست، امّی‌لقب و عالم اسرار الهی، درویش‌صفت و بخشندۀ تاج و تخت پادشاهی:

آن سبز ملیحی که ز بستان عرب خاست           هر سبزه به تعظیم از او حسن ادب خاست

در بیان اوصاف و محامد پایگاه و منزلت عالی او، مدّاحان عالم سر و پا انداخته‌اند، و به حضور مراتب والایش سخن‌طرازان جهان، زمین را به آسمان برداشته، از کوتهی فکر به حضیض ندامت فرو رفته‌اند، این پریشان‌گفتار را یارای آن کجاست که حرفی به توصیفش بر زبان آرد.

ناگزیر، طبع معنی‌آشنا به افتتحاح قفل گنجینۀ اسرار معنی سلسله‌جنبان است؛ یعنی در کتب تذکرۀ شعرا اکثری از حال زنان شاعره ذکری به میان است، و دو سه تذکره هم که آغاز و انجامش چون ابتدا و انتهای عشق خانه‌برانداز پیدا نبود، به نظر آمد. می‌خواستم که تذکره‌ای مختصر در بیان حال رنگین‌بیانان لطافت‌زا و نزاکت‌بندان جوهر‌اَدا، ترتیب داده، تخصیص کلام نسا از مردان معنی‌فهم ساخته، هر قسم اشعار منتخب ایشان را داخل تذکره ساخته، به رنگ چمنی و تخته‌ای که گلزاری آراسته کنم که گل‌های بوقلمون به رنگ و بوی جداگانه نصیب جیب و دامان نظاره شوند و چشم تماشاییان در هر مقامش آیینه‌دار حیرت گردیده، به شگفت درآید، و از این رنگین‌صحیفه که شبیه بهار است، سواد نظر دریابد.

و پیداست که هر کلام موزون زنان خوش‌لهجه همچو حسن گلوسوز آن‌ها، دل‌پذیر عالم است؛ و کمتر از ایشان به کسب و اکتساب و تحصیل علوم همّت مصروف داشته، آن قدر استعدادی و سلیقه‌ای به هم می‌رسانند که لیاقت شعرفهمی و سخن‌طرازی داشته باشند. از هزار یکی، هم که در فن شاعری طاق گردیده، از مغتنمات و منتخبات روزگار می‌توان گفت؛ الحق:

یک دسته ‌گل دماغ‌ پرور                 از خرمن صد گیاه بهتر

نفس‌سوخته، آتشین‌مزاج احمد حسین «سحر» تخلّص که از فداییان حُسن و اَدا و جوهر و سلیقۀ این طایفۀ فتنه‌پردازان است، به جمع اشعار این زمانه‌آشوبان دل خون کرده، تذکرة‌النساء را به آیینۀ حیرت نام نهاده، تألیف دل‌چسب و مطبوعی کرده است. امید از نظارگیان نزاکت‌پسند، آن دارد که به ستر عیوب تألیف مذکور پرداخته و آن‌چه به نگاه پاک و مصفّایشان سقمی ظاهر شود، از آن نا آشنایانه در گذشته، برای انجام بخیر این غرق عصیان، دستی به دعا افرازند، و این نگارین نامه را مرقّع تصویرات جان‌بخش تصور کرده، به کاشانۀ دل و جانش چسبان کنند.

سخن جان است، دیگر گفتگو جانان! ز من بشنو

[1]

آتون

بی‌بی آتون، زن مولانا بقایی، و هر دو ندیم و محرم عبدالله خان بودند، و در حضور او مطایبات می‌کردند. جواب شوهر خود گفته:

ملا! غم ناز و عشوه‌ات کشت مرا                  تا چند زنی طعنه به انگشت مرا

شب‌ها، همه پشت سوی من خواب کنی               بگذار، که دل گرفت از پشت مرا

 

[2]

آرزویی

بی‌بی آرزویی، سمرقندی است. بسیار خوش‌طبیعت و عالی‌فهم بوده، این بیت را به وی منسوب می‌کنند:

ماند داغ عشق او بر جانم از هر آرزو           آرزوسوز است عشق و من سراسر آرزو

 

[3]

آغا دوست

آغا دوست، دختر درویش قیام سبزواری است. خوش‌فهم و صاحب‌کمال بود؛ خصوصاَ در علم عروض و قوافی بسیار مهارت داشت. این مطلع از اوست:

هر کجا آن مه، به آن زلف پریشان بگذرد         هر که کفر زلف او بیند، ز ایمان بگذرد

 

[4]

بزرگی

بزرگی کشمیری. طوایف بود از کشمیر، معاصر جهانگیر پادشاه. بسیار شعور داشت. آخر از بلند فطرتی سر به آن کار فرو نیاورده، ترک پیشۀ خود کرده و توبه را به کار برده، به استغفار پرداخت. قبل از آن که از راه و رسم تبرّا کند، روزی چهار شاعر برای ملاقات او رفتند. به جهتی آن‌ها را به مجلس خود نطلبید و بیرون خانه متوقف ساخت. در این اثنا عرب‌زاده‌ای که خالی از تعشّق وی نبود، وارد گشت. چو خبرش شنید، نزد خود خواند. شعرای مذکور از این حرکت بر خود بپیچیدند و این رباعی نوشته، پیش او فرستادند:

رباعی

ای شیوۀ کفر و دین به‌هم ساخته‌ای       غم را به وجود خود عدم ساخته‌ای

آثار بزرگی از جبینت پیداست         گه با عرب و گه به عجم ساخته‌ای

 

[5]

بیدلی

بیدلی، غیر از بیدلی مشهور است:

می‌برد هرکس به پیش یار از جان تحفه‌ای            ما تهی‌دستان بیدل شرمساری می‌بریم

 

[6]

حجابی

حجابی، اردبیلی است:

شوم هلاک حجاب بتی که در دل عاشق          خیال او نتواند که بی‌حجاب درآید

 

[7]

حجابی

حجابی، دختر خواجه هادی استرآبادی است. در حسن و جمال عدیم‌المثال بود که تا میل آدم به حوا افتاد، چو او از نسل انسانی نزاد و در عصمت و حیا نادرۀ زمان بود، و از غایت حجاب نقاب از رخ بر نمی‌داشت، و در ملاحظۀ صورت خویش آیینه و آب را محرم نمی‌پنداشت. بنابرآن «حجابی» تخلّص می کرد. این مطلع که نوشته می‌شود، خان واله، به نام نسایی نوشته و مؤلف مرآت‌الخیال به حجابی منسوب کرده:

رخ منوّرت و آفتاب هر دو یکی‌ست         خط عذار تو و مشک ناب هر دو یکی است

 

[8]

حرفی

حرفی صفاهانی، همشیره‌زاده ملا نیکی است:

یار برافروخته قامت رسید            فتنۀ ارباب سلامت رسید

می‌رسد آن شوخ، شهیدان عشق!         مژده شما را که قیامت رسید

 

[9]

حرفی

حرفی ثانی، به کتابت مدار معاش داشت:

صد داغ جنون بر دل دیوانه نهادیم           از ما مطلب عقل که دیوانه‌نهادیم

از خرقه و سجاده و تسبیح گذشتیم            رندانه قدم بر در میخانه نهادیم

 

[10]

خاتمی

خاتمی، از طوایفان مشهور شیراز بوده است:

صبح است و ترنّم و دف و نی              مُردم ز خمار، ساقیا! می

تا پی به سِرم مبرده بحران               پـرکـن قدح و بده پیاپـی

 

 [11]

خاتون

پادشاه خاتون، کرمانی بوده. نهایت شوخ‌طبع و مردانه بر سریر فرمانروایی داد کشورگشایی می‌داد:

من آن زنم که همه کار من نکوکاری‌ست         به زیر مقنع من توشۀ کله‌داری‌ست

درون پردۀ عصمت که تکیه‌گاه من است          مسافران هوا را گذر به دشواری‌ست

جمال سایۀ خود را دریغ می‌دارم              ز آفتاب که او شهره‌گرد بازاری‌ست

نه هر زنی، به دو گز مقنع است کدبانو        نه هر سری، به کلاهی سزای سرداری‌ست

 

[12]

خانه‌زاده

مسمات خانه‌زادۀ تبریزی، دختر امیر باگار بود. زنی خوب‌صورت، خوش‌طبیعت بوده:

شبی در منزل ما میهمان خواهی شدن یا نی؟          انیس خاطر این ناتوان خواهی شدن یا نی؟

 

[13]

رابعه

رابعه، بنت کعب قُزداری، فاضله و عابده بود. به زور بازوی سخن دست مردان را بر پشت بسته، صاحب مذاق بوده و در لغت تازی و دری اشعار آبدار بسیار گفته. در نفحات‌الانس از شیخ ابوسعید ابوالخیر منقول است که او عاشق غلام خود بود. روزی آن غلام سرآستین وی بگرفت. رابعه بانگ برآورده و گفت که زیاده طمع از من مدار، من صاحب توام:

عشق او باز اندر آوردم به بند             کوشش بسیار نامد سودمند

توسنی کردم، ندانستم، دریغ          کز کشیدن سخت می‌گردد کمند

* * *

دعوت [من] بر تو آن شدکایزدت عاشق کناد       بر یکی سنگین‌دل و نامهربان چون خویشتن

تا بدانی درد عشق و داغ مهر و غم خوری        چون به هجر اندر بپیچی، پس بدانی قدر من

 

[14]

زایری

زایری، زنی بود، فکر رنگین داشت:

خوردن خون دل از چشم تر آموخته‌ام           خون دل خورده‌ام و این هنر آموخته‌ام

کار من بی‌تو به‌جز خون جگر خوردن نیست        طرفه‌کاری که به خون جگر آموخته‌ام

شیوۀ عاشقی و رسم نظربازی را               همه از مردم صاحب‌نظر آموخته‌ام

زایری! بهر طواف حرم کوی بتان               صبح‌خیزی ز نسیم سحرآموخته‌ام

 

[15]

زیبالنساء

نوّاب زیب‌النساء‌ بیگم، دختر نیک‌اختر اورنگ‌زیب بود. همچو او در گلزار جهان گلی بی‌خار نشگفته. طبع رنگینش فصل بهاری از بیم خزان دور، و کلام سحرآفرینش دم مسیحایی باعث شفای رنجور، نهایت شوخ و طبع و رنگین‌ادا و نادره‌فهم واقع شده. شاه سلیمان شاهزادۀ ایران که پری شمایل بوده، به خواستگاریش نامه‌ای به پادشاه عالمگیر نوشت. پادشاه استمزاج از زیب‌النساء گرفت، به اجابت مقرون نگردید. چون سرو آزاد می‌زیست و سر به تأمل فرو نیاورد. این بیت او شاهد این مقال است:

ای صدف! تشنه بمیر و سوی نیسان منگر           بهر یک قطرۀ آبی جگرت بشکافند

گُلش از زحمت خار و غنچه‌اش از خراش منقار بر کنار ماند. اکثر اشعار که در عین سرمستی شباب گفته، باعث شوریدگی طبع خانه‌براندازان گردید.

تولدش دهم شوّال سنه هزار و چهل و هشت هجری از بطن صبیۀ شاهنواز خان صفوی رو نموده، بعد رسیدنش به سن شعور به حکم پادشاه استفادۀ کمالات ساخت و در علم عربی و فارسی مهارت کلّی به‌هم رسانید و حافظ کلام مجید گشت. اکثر خطوط نسخ و نستعلیق و شکسته خوب می‌نوشت و در تربیت افاضل و شعرا سعی بلیغ می‌کرد، و اکثر از این طایفه در سلک ملازمانش انتظام داشتند، و چند رسایل به نامش تصنیف کرده‌اند.

نقل است که نوبتی بیگم دعوت شعرا کرد و حکم داد هر کس میل هر قسم طعام داشته باشد، عرض‌داشت کند، حسب فرمایش او مهیا خواهد گردید. یکی از اوباشان فرقۀ آزاد مشرب که نهایت بی‌باک و چالاک می‌باشند، عرضی نگاشت که «سنبوسۀ بیسن» می‌خواهم. بیگم که از نکته‌فهمان زمانه بود، از «سنبوسۀ بیسن» مراد طلب بوسه فهمیده، بر عرضی دست‌خط کرد که «ازمطبخ مادر طلب!».

تخلص «مخفی» ظاهر است که از او بوده، و شاعری غیر از او هم به این تخلص آشنا بود.

روزی در عالم سرور به گلگشت باغ این شعر بر زبان داشت:

چهار چیز که دل می‌برد، کدام چهار؟           شراب و ساقی و آب روان و روی نگار

مخبران به پادشاه خبر کردند که بیگم صاحبه امروز شعری تا دیر بر زبان داشتند. وقت ملاقات از زیب‌النساء ارشاد رفت که بیتی که تازه گفته‌اید به حضور من بخوانید. همان دم تغییر مضمونش کرده، بخواند:

چهار چیز که دل می‌برد، کدام چهار؟          نماز و روزه و تسبیح و دیگر استغفار

حضرت شنیده دم به خود شدند.

از اوست:

سحر رفتم به گلزاری، گرفته دامنم خاری        فغان از بلبلان برخاست: دزد ماست، مگذارید!

ناصر علی این بیت شنیده، در مصرع اخیر تصرّف کرده و شعری گفته که به سمع بیگم رسید:

سحر رفتی به گلزاری، گرفته دامنت خاری          بیا، در پهلوم بنشین که تا حاصل کنم کاری

بیگم از غصه برآشفته، جوابش گفته فرستاد:

ناصر علی! به نام علی برده‌ای پناه               ورنه به ذوالفقار سرت را بریدمی

چون طبع معنی‌فهم داشت، محض به جوابش اکتفا کرد، ورنه به مکافات این کلام گستاخانه از دیگری می‌دید، آنچه می دید.

گویند با عاقل خان نسبت اتحاد مخفی داشته و او هم در خوبی و زیبایی انتخاب بود، و بیشتر جواب اشعار بیگم می‌گفت. واقف این اسرار عالم‌الغیب است.

روزی شوریده‌سری پریشان‌نظری به سواری بیگم شعری خواند:

نگه نمی‌کنی و تند می‌روی از پیش             غرور مستی حسن است، این گناه تو نیست

بیگم بدیهه جوابش داد:

نگاه بوالهوسان حسن را ضرر دارد                که از هوای خزان آفت گلستان است

روزی این مصرع تکرار می‌کرد و به فکر مصرع ثانی بود که آزادمشربی هم‌کلامش گردیده، عرض داشت که این مصرع مرا از زبان خویش باید گفت که شعری موزون گردد:

چو بر گورم گذر سازد جوانی چارده ساله           ز تربت سر برون آرم، کفن پرکاله پرکاله

از بیگم:

گرچه من لیلی‌اساسم، دل چو مجنون در نواست        سر به صحرا می زدم، امّا حیا زنجیر پاست

عشق تا خام است، باشد بستۀ ناموس و ننگ             پخته‌مغزان جنون را کی حیا زنجیر پاست؟

بیگم به جوابش گفت:

پاکبازان محبت را حیا گردد حجاب              چون تو مرغ بی‌حیا را کی حیا زنجیر پاست؟

از عاقل خان است:

ای که می‌گویی که می‌آیم، نمی‌آیی چرا                پای شوقت را مگر رنگ حنا زنجیر پاست؟

از ادای کلام همدیگر می‌توان یافت که خالی از تعلّق طبع نبوده است.

ولها

بشکند دستی که خم در گردن یاری نشد                  کور به چشمی که لذّت‌گیر دیداری نشد

صد بهار آخر شد و هر گل به فرقی جا گرفت                   غنچۀ باغ دل ما زیب دستاری نشد

* * *

من ز دل تنگ و دل ز من تنگ است                صحبت ما چو شیشه و سنگ است

مخفیا! کی رسم به منزل دوست                        راه تاریک و مرکبم لنگ است

* * *

بیا که زلف کج و چشم سرمه‌سا اینجاست             نگاه گرم و اداهای آشنا اینجاست

کرشمه تیغ، نگه خنجر و مژه الماس               شهادت ار طلبی، دشت کربلا اینجاست

* * *

بلبل نیم که نعره زنم درد سر برم                قمری نیم که طوق به گردن درآورم

پروانه نیستم که به یک‌دم عدم شوم            شمعم که جان گدازم و سر بر نیاورم

* * *

آهو ز من آموخت به هنگام رمیدن             رم کردن و اِستادان و برگشتن و دیدن

* * *

لبش مکیدم و خاموش آرزویم کرد              کبودی لب او سرمه در گلویم کرد

* * *

بارها با دل این قرار کنم                     که روم ترک عشق یار کنم

باز اندیشه می‌کنم که اگر                  نکنم عاشقی چه کار کنم؟

* * *

گل گشتم و مطبوع مشامت نشدم               مُل گشتم و هم‌نشین جامت نشدم

عمری به پر بریده کردم پرواز                  از بخت نگون شکار دامت نشدم

بر مزار زیب‌النساء بیگم، عالمگیر پادشاه تاریخ گفته، خود کنده کنانیده: «هذا مرقد البنت الکبری للعبد العاصی المحوقه برحمه الرحمن الرحیم، زیب‌النساء، و تاریخ فوتها: وادخلی جنّتی»؛ به زیادت یک الف ادخلی محسوب است، و بر مزار زینت‌النساء خواهر زیب‌النساء که در زینت‌المساجد شاهجهان آباد واقع است، این بیت کنده است:

مونس ما در لحد فضل خدا تنها بس است                سایۀ این ابر رحمت، قبرپوش ما بس است

و بر مزار بیگم دختر شاهجهان که در اثنای راه قطب صاحب است، از تصنیف او شعری کنده است:

به غیر سبزه نپوشد کسی مزار مرا               که قبرپوش غریبان همین گیاه بس است

 

[16]

زیبایی

زیبایی:

بیش از این تکلیف ایمانم مکن، زاهد! برو         درد سر کم ده که کاری با مسلمانیم نیست

 

[17]

سلطان

خدیجه سلطان‌بیگم، متخلّص به سلطان، دختر امیری بوده از امرای ایران. علی‌قلی خان واله داغستانی از خُردسالی به او تعشّق داشته، و از ناسازی بخت با این همه که دختر عمّ او بوده، و به او منسوب بود، نوبت کتخدایی با علی‌قلی خان نرسید و به افغانیی منکوح شد. واله به مقتضای غیرت چون از وصالش حرمان نصیب گردید، جلای وطن گزیده، به شاهجهان آباد رسید و مقرّب پادشاه گردید.

در لطافت طبع و نزاکت فهم نظیر نداشت و سوز و گدازی که از صحبت ناجنس او را عارض گردیده بود، داغش به دل داشت، و در تمامی شهر آوازۀ حسن و جمال او شور در دل‌ها انداخته.

شمس‌الدین فقیر مثنوی‌یی به عشق واله و سلطان گفته، در سراپایش اشعار پاکیزه بر آورده؛ این چند بیت از سراپاست:

از گلشن حسن تازه سروی              ننشسته به شاخ او تذروی

جان‌ها به قدش سپند گشته                 گویی آتش بلند گشته

رویش مه و جبهه غرۀ او                  رشک شب ماه طرۀ او

با شوخی آن دو چشم پرکار                آهوی رمیده، نقش دیوار

کرده‌ست بیان دم نظاره                صد معنی را به یک اشاره

هشیاری اوست، عین مستی                   بیماری اوست، تندرستی

در گوشۀ چشم طرفه خالی               چو در پی آهوی، غزالی

دندان [و] دهان آن بت چین                در غنچۀ گل بنفشه نسرین

در پردۀ زلف آن بناگوش                   صبح آمده شام را هم‌آغوش

شرمندۀ سینه‌اش سحرگاه                 صد داغ از او به سینۀ ماه

از سینه ز بس صفا دل او               پیدا چو نهنگ از ته جو

مانند دو گوی زرده پستان                آسوده ز دست‌برد چوگان

نی نی، غلطم، ز بس نکویی                از سرو دمیده نار گویی

وآن نار لطیف هر که دیده                  دست طمع از بهی کشیده

یا خود ز طلای دست‌افشار               گویی دو ترنج شد نمودار

با صبح شفق به هم بسایم                     تا نقشی از آن شکم نمایم

لغزنده و نرم و صاف چون برف                وآمیخته برف را شنجرف

وصف شکمش به خود نسنجید                   پای قلمم به صفحه لغزید

از بس لغزیدنش که رو داد                    تا زانو به هیچ جا نَاِستاد

از دیدن ساق و ساعد او                  شد دل‌شده دست و پاچه هر سو

تابنده صفای او ز دامن                   چون در فانوس شمع روشن

انداز و ادا ز قامت او                می‌ریخت چو گل ز شاخ هر سو

معشوقی و دلبری و انداز                 بی‌باکی و خودنمایی و ناز

این مه همه و هزار چندان               در پردۀ شرم داشت پنهان

از زاده های طبع اوست:

من ساقیم و شراب حاضر                            ای عاشق تشنه! آب حاضر

آب است شراب پیش لعلم                          هان! لعل من و شراب حاضر

با حسن من آفتاب هیچ است                          اینک من و آفتاب حاضر

سلطان چو منی نبود در دهر                          عالم  عالم  کتاب  حاضر

رباعی

من سستی عهد یار می‌دانستم                        بی‌مهری آن نگار می‌دانستم

آخر به خزان هجر خویشم بنشاند                من عادت نوبهار می‌دانستم

 

[18]

سلیمه

سلیمه سلطان بیگم زوجۀ اکبر پادشاه بوده:

من به مستی کاکلت را رشتۀ جان گفته‌ام       مست بودم، زآن سبب حرف پریشان گفته‌ام

 

[19]

شاهی

بیجه شاهی، از زنان فاحشۀ هندوستان بوده، در هجو حکیم ابوالفتح گیلانی گفته:

تا چند … خویش نهی بر … من                    کـ… چو دوال درزنی در پس من

گر  قاعدۀ کـ… تو این خواهد بود              ریش تو به جای کـ… به در … من

 

[20]

عاشی (عایشه)

عاشی سمرقندی، و بعض وی را عایشه نوشته‌اند که غلط می‌توان دانست:

رباعی

با من چو شب وصل تو بگشاید راز             نا کام از شام کنم صبح آغاز

با این همه گر عوض کنندم، ندهم           کوتاه شبی از آن به صد عمر دراز

 

[21]

عصمتی

عصمتی، جایی در مرثیۀ فرزند خود گفته:

در غنچه چو گل هنوز، ای میوۀ دل!             باد اجلت چرا فکند اندر گِل

تا دیده تو را زمین ز تو گشت خجل             بربود و به مهر دل گرفته در دل

 

[22]

عفتی

عفتی از خدمۀ شیخ آذری بود. از اوست:

قامت سرو که در آب نمودار شده                  کرد دعوی به قد یار و نگون سار شده

 

[23]

فاطمه

فاطمه خراسانی، از زنان صاحب‌جمال خراسان بوده. به متانت عقل و لطافت طبع و استقامت فکر معروف بود. پهلوانان سخنوری را مضروب دست فکرت نموده:

ای از تو وفا و مهربانی نایاب!                بی عیش تو لذّت از جوانی نایاب

وصل تو حیات جاودانی، لیکن                   یابندۀ آب زندگانی نایاب

 

[23]

فاطمه

فاطمه قواله، مزمار سخن‌سرایی به قانون می‌نواخت و به سحر غزل‌سرایی گره در هوا می‌انداخت. از اوست:

در این زمان رواج خوشامد ز بس رواست         در گوش خلق، حرف نصیحت هزار پاست

بحر از صدف به گوش دهد جای اشک را         کوچک‌دلی ز وضع بزرگان چه خوش‌نماست

 

[25]

فصیحه

جمیله خانم، متخلص به «فصیحه»، تاب رخسارۀ جمالش بازار مهر و ماه شکسته، و مشّاطۀ طبعش حنای مضامین رنگین بر دست شاهدان الفاظ بسته، معاصر شاه عباس ماضی است:

جز خار غم نرست ز گلزار بخت ما                      آن هم خلید در جگر لخت‌لخت ما

رباعی

دیگر نه ز غم، نه از جنون خواهم خفت                 نی زین دل غلطیده به خون خواهم خفت

زین گونه که بست نرگست خواب مرا                  در گور به حیرتم که چون خواهم خفت؟

* * *

روزی که به خوان وصل مهمان گشتم                   شرمنده ز انتظار هجران گشتم

زآن چشمۀ حیوان چو کشیدم آبی                    از زندگی خویش پشیمان گشتم

* * *

قتل چو منی به خشم و کین می‌ارزد               خونم به شکست آستین می‌ارزد

 

[26]

کامله

کامله بیگم، از مستورات هند بوده، در عصر اکبر شاه به عرصۀ وجود آمده، به جواب رباعی فیضی گفته:

فیضی! مخور این غم که دلت تنگی کرد                 یا پای امید عمر تو لنگی کرد

می‌خواست که مرغ روح بیند رخ دوست             زین واسطه از قفس شب‌آهنگی کرد

و فیضی راست:

دیدی که فلک به من چه نیرنگی کرد           مرغ دلم از قفس شب‌آهنگی کرد

آن سینه که عالمی در آن می‌گنجید                تا نیم‌نفس بر آورم، تنگی کرد

 

[27]

گلرخ

گلرخ بیگم، از بیگمات هند بوده. این بیت از اوست، و علی‌فلی خان به زعم خود، نسبت به کامله داده:

هیچ گه آن سرو گل رخسار بی‌اغیار نیست       راست بوده است آن‌که در عالم گلی بی‌خار نیست

 

[28]

ماهی

آفاق خاتون، همشیرۀ محمد علی جلایر نثاری تخلّص، متخلّص به ماهی، در بزم سخن شمع روشن بود، و بسیار شوخ‌مزاج و هزّال. این رباعی او دال بر این معنی است:

شویی دارم که هرگزم سیر نگاد                    یک شب به مراد دل من کام نداد

وز آن که به دیگری دهم، منع کند                    کافر به چنین روز گرفتار مباد!

صاحب تذکرة النساء این زن را حرم درویش علی کتابدار، برادر علیشیر می‌داند و می‌نویسد که ماهی از شراب توبه چند ماهی کرده بود. بدیع‌الزمان مرزا را حرکت او خوش نیامد، ماهی این بیت به او نوشت:

من اگر توبه ز می کرده‌ام، ای سرو سهی!            تو خود این توبه نکردی که مرا می‌ندهی

ولها

آه از آن زلفی که دارد رشتۀ جان تاب از او           وای بر لعلی که هر دم می‌خورم خون ناب از او

* * *

اشکی که سر ز گوشۀ چشمم برون کند                 بر روی من نشیند و دعوای خون کند

 

[29]

ماهی

ماهی، این دو بیت را به وی نسبت می دهند و از مهری است:

بیخ هر خاری که [آن] از خاک من حاصل شود               زاهد ار مسواک سازد، مست و لایعقل شود

* * *

غربت چه، وطن چه داستان است؟                        هر جا که خوشی، وطن مهمان است

 

[30]

مخدومه

مخدومه لطیفه، از زنان صاحب‌طبع یزد بود. گویا لطیفه مادر اوست که نسبت او به مخدومه لطیفه اشتهار داشت. از اوست:

شب عربده با محنت هجران کردم                     با او دل و جان، دست و گریبان کردم

چون دیدم از او روی خلاصی مشکل                    جان دادم و کار بر خود آسان کردم

 

[31]

مهری

مهری جلایر هروی، بسیار شوخ و شنگ بود. بر سر هر گل و به پای هر سروی که می رسید، دست و پا می‌زد، چون قمری و بلبل یک جا قرار نداشت، و از پردگیان مهد علیا نورجهان بیگم بوده.

روزی به قصر جهان‌نما به خدمت بیگم نشسته بود. ناگاه که حکیم که شوهرش بود، در پایان قصر ظاهر شد. بیگم مهری را فرمود که خواجه را بطلبد. چون خواجه حکیم از این معنی وقوفی یافت، می‌خواست که خود را به خدمت بیگم رساند، میسر نمی‌شد، و از آنجا که تعجیل می‌کرد، در ضمن آمدن حرکات غریبه از او مشاهده می‌نمود. بیگم به جانب مهری توجه نموده، فرمود که توانی که بیتی به همین حال به نظم درآوری؟ مهری بدیهه این دو بیت برای حکیم گفت:

مرا با تو سر  یاری نمانده                             سر مهر و وفاداری نمانده

تو را از ضعف پیری قوت و زور                     چنان که پای‌برداری نمانده

بیگم بخندید و صلۀ لایق حال از نقد و جنس به مهری بخشید.

این رباعیاتش شاهد شوخی طبع اوست:

هرگز کامی ز خفت و خوابم ندهی                     شب با تو سخن کنم، جوابم ندهی

من تشنه‌لب و تو خضر وقتم گویی                      از بهر خدا، چه شد که آبم نه دهی؟

* * *

در خانۀ تو آنچه مرا شاید، نیست                        بندی ز دل رمیده بگشاید، نیست

گویی همه چیز دارم از مال و منال                     آری همه هست، آن‌چه می‌باید، نیست

* * *

شوی زن نوجوان اگر پیر بود                         چون پیر بود، همیشه دلگیر بود

آری، مثل است این‌که زنان می‌گویند:                «در پهلوی کس تیر به از پیر بود»

 

[32]

مهری

بی‌بی مهری عزّت صاحب تذکرهالنساء نوشته که زوجۀ حکیم عبدالعزیز است و اکثری برآنند که تبریزی است. در عصر شاهرخ مرزا منصوبه باز بساط سخن بود. از فرزین نرد خیال اوست:

حل آن نکته که بر پیر خرد مشکل بود                   آزمودیم، به یک جرعۀ می حاصل بود

گفتم از مدرسه پرسم سبب حرمت می                درِ هر کس که زدم، بی‌خود و لایعقل بود

دوش تا وقت سحر در چمن از گریۀ من                 لالۀ سوخته خون در دل و پا در گل بود

دولتی بود به وصل تو شبی مهری را                    حیف، صد حیف که آن دولت مستعجل بود

منقول است که یکی از اکابر در حالت پیری به عشق آن نوجوان در این دیر کهن غلغله انداخت. مهری از صورت حال مطلع شده، این رباعی نوشت:

یا رب! که سرشتم از چه آب و چه گِل است             میلم همه سوی گلرخان چگل است

گـر مـیـل مـرا به سـوی پیـران بودی                    زین پیر ضعیف و ناتوانم چه گل است؟

راست است آن‌چه گفته‌اند: «در پهلوی زنِ جوان تیری نشیند، به زآن که پیری!».

 

[33]

مهستی

بیجه مهستی، در حسن و لطافت یگانۀ آفاق، و به دلبری و چالاکی در عالم طاق بود. گویا این ابیات شمس‌الدین فقیر در وصف اوست:

ز سر تا پای او حسن و لطافت                         چنان پیدا که از آیینه صورت

قدش بگرفته از سرو چمن باج                           رعونت را  رسانیده به  معراج

ریاض دلبری  را سرو موزون                           قد خوبان به پیشش بید مجنون

خم گیسوی آن شیرین شمایل                             کمندی  بود بهر بستن دل

هر چند مهستی از فواحش بود، لیکن دست فلک به دامنش نرسید. معشوقۀ سلطان سنجر بود، و عالمی را گشته، لیکن همچو آفتاب، پرتو حسنش بر همه کس تافته، و از ساغر نظارۀ ماه رخسارش، شهری کام دل یافته، سلطان را با وی تعلّق خاطر بسیار بود.

نقل است در شب برفی، مهستی از در، درآمده، سلطان از او احوال هوا پرسید. او بدیهه این رباعی خواند:

شاها! فلکت اسب سعادت زین کرد                     وز جملۀ  خسروان تو را تحسین کرد

تا  در حرکت سمند زرّین  نعلت                             بر گِل ننهد پای، زمین سیمین کرد

و از رباعیات اوست:

در دام غم تو خسته‌ای نیست چو من                 وز جور تو دل شکسته‌ای نیست چو من

برخاستگان عشق تو بسیارند                             لیکن به وفا نشسته‌ای نیست چو من

* * *

برخیز و بیا که حجره پرداخته‌ام                         وز بهر تو پرده‌ای خوش انداخته‌ام

با من به شرابی و کبابی در ساز                           کین هر دو ز دیده و ز دل ساخته‌ام

در تذکره النساء که مسمّی به جواهرالعجایب است، می‌نویسد که مطایبات او با میر احمد قاضی غیر واقع است و خلاف تواریخ، و کلام هر دو به مناظره و مشاعره هم دیگر شاهد؛ چنان‌چه مهستی در هجو او گوید:

قاضی چو زنش حامله شد، خون بگریست               گفتا ز سر غصه که این واقعه چیست؟

من پیرم و کـ… من نمی‌جنبد هم                     این قحبه نه مریم است و این بچه ز کیست؟

رباعی

گفتم که دلم بوسه ز تو خواهان است                    گفتا که بهای بوسۀ من جان است

جان آمد و در پهلوی من زد انگشت                      یعنی که بخر، تیغ به کین ارزان است

* * *

شب‌ها که به ناز با تو خفتم، همه رفت              دُرها که به نوک مژه سفتم، همه رفت

آرام دل و مونس جانم بودی                     رفتی و هر آن‌چه با تو گفتم، همه رفت

* * *

هان ای پسر عیسی‌نفس ترسایی!                      خواهم که به پیش من تو بی‌ترس آیی

گه اشک ز چشم تر من پاک کنی                   گه بر لب خشک من، لب تر سایی

علی‌قلی خان واله داغستانی می‌نویسد که یک رباعی او را که با هزار دیوان برابری می‌کند، راقم حروف تا شش ماه ورد خود کرده بودم، به حدی که در خواب هم می‌خواندم و خیالش می‌داشتم، و هر کس نزد من خواب می‌کرد، می‌شنید و از خواب بیدار می‌گشت، و آن این است:

من عهد تو سخت سست می‌دانستم                         بشکستن آن درست می‌دانستم

هر دشمنی، ای دوست! که با من کردی                     آخر کردی، نخست می‌دانستم

الحق این رباعی از آن جمله است که مثل خاقانی شاعر را در مدّت‌العمر شاید به خاطر می‌رسد، و صدق این مقال بر هر سخندانی روشن خواهد بود، محتاج بیان نیست.

 

[33]

نازنین

نازنین، بنت حسام سالار، معاصر شاه عباس ماضی بوده:

روزی که طرب با لب و خال تو کنم                            جان تازه به فرخنده‌جمال تو کنم

وین جرم که زنده مانده‌ام بی‌رخ تو                               در گردن امید وصال تو کنم

 

[35]

نور جهان

نور جهان مخدّرۀ سرادقات سلطانی، از پری‌رویان عصر و حوررُخان دهر بوده. جهانگیر پادشاه دل و دین به عشق او باخته و کار و بار سلطنت و فرمانروایی از نام و سکه‌اش جاری داشته. طبعی رسا و دلی معنی‌آشنا داشت. در بدیهه‌گویی و حاضرجوابی و حسن تقریر لاجواب بود، و قطع نظر از جوهر علمی و سلیقۀ شعاری، آن‌چه برای تفریح مزاج پادشاهان آسمان‌جاه می‌باید، از او حاصل بود. آفتاب‌رخسار، کبک‌رفتار، مشکینه‌مو، آیینه‌رو، سرو خرامان بوده، و چشم فتان و کاکل عنبرافشان داشته، و این مراتب از کمترین اوصاف حسن او تصوّر می‌توان کرد.

فداییان معشوقۀ کلام رنگین، هر شعر دل‌نشینش را به هزار جان خواستگار بودند. اکثر اوقاف در اختلاط لطیف کلام موزون از پادشاه که به طرز بدیهه‌گویی گفته، آن چه به گوش راقم سطور رسیده، صفحۀ کاغذ را به تحریرش روکش قطع باغ می‌سازد:

روزی از غسل فارغ گشته، جامه‌ای باریک به طور چادر از سر تا پا پوشیده بود که ناگاه پادشاه بر سرش رسید و به این وضع او را دیده، چون هر عضو مصفایش ماه ته ابر مصفا از میان چادر صاف درخشان به نظر پادشاه در آمد، پرسید: «زیر دامان تو پنهان چیست، ای نازک بدن؟».

بیگم گفت: «نقش هم آهوی چین است بر برگ سمن!».

پادشاه گفت: «گر رود پیک صبا اندر دهان تنگ او؟».

بیگم گفت: «قطره قطره می‌چکد لعل بدخشان در یمن!».

نقل است که نورجهان بیگم به حوض بلورین برهنه تن به غسل مصروف بود. ناگاه پادشاه بر سر حوض آمد. به اقتضای حجاب، آن سمن‌زار یاسمین بدن، کاکل مشکین که چون شام هجران بیدلان دراز بود، پریشان ساخته، همه تن روکش آفتاب را در حجاب گیسوهای خم اندر خم بپوشید. پادشاه این بیت را بر زبان آورد:

به گرد خرگهت می‌گردم و مشتاق پابوسم                    به صد بی‌طاقتی پروانه‌ام، بیرون فانوسم

نورجهان بیگم جوابش داد:

بال پروانه اگر پاس ادب می‌دانست                         شمع پیراهن فانوس چرا می‌پوشید؟

وقتی از زبان پادشاه این مصرع برآمد: «معشوق خُردسال به ما رو نمی‌دهد».

بیگم گفت: «تا غنچه هست گل به کسی بو نمی‌دهد».

سؤال از پادشاه:

تو مست بادۀ حسنی، بفرما این دو نرگس را             که بر خیزند از خواب و نگه‌دارند مجلس را

بیگم:

مکن بیدار ای ساقی! ز خواب ناز نرگس را            که بد مست است و بر هم می‌زند فی‌الفور مجلس را

روزی پادشاه این مصرع گفت: «دُر ابلق کسی کم دیده موجود».

تلاش مصرع دیگر بود که بیگم گفت: «به‌جز اشک بتان سرمه‌آلود».

در ایام انقباض خاص، پادشاه میل هم‌آغوشی او کرده، این بیت برخواند:

پای بر سر نه و برخیز و بیا جانب ما                   که دل غمزده ما را هوس صحبت توست

نورجهان بیگم دست به رو گذاشته، به جوابش گفت:

به قتل من اگر شاها! دلت خوشنود خواهد شد          به جان منّت، ولی تیغ تو خون‌آلود خواهد شد

این هم به شکایت خوبی ایّام گفته:

از تاب و تبم ارض و سما را که خبر کرد؟              وز گریۀ من ابر و هوا را که خبر کرد؟

بیرون همه سبز است، درونم همه پر خون              از حالت من، برگ حنا را که خبر کرد؟

شبی طالب علمی پریشان حال، قریب نصف شب گذشته، حواس باخته از مدرسه می‌آمد و بیگم به مکانی سر راهی سر از دریچه بیرون کرده، جلوس داشت. بی‌خواسته از زبان طالب علم برآمد: «از شب چه قدر رسیده باشد؟».

بیگم همان دم گفت: «زلفش به کمر رسیده باشد!».

چون طالب علم سر برداشت، ماه شب چهاردهم را که از افق دریچه‌ای که مطلع آفتابش می‌توان گفت، جلوه گردیده، صحیفۀ هوش و خرد بالای طاق گذاشته، بایستاد و گفت: «من در طلبت گرد جهان می‌گردم».

بیگم گفت: «گر بادشوی، بر سر مویم نرسی!».

باز طالب علم این مصرع گفت: «چشم من در صورت غرفه‌نشین حیران بماند».

بیگم چون دید که ساده‌لوحی از عقل معرا، بر سر راهی استاده، بی تکلّفانه متکلّم است، پاس ادب شاهی ملحوظ داشته، به زودی در غرفه مسدود کرده، این مصرع به جوابش برخواند:

شمع در فانوس شد، پروانه سرگردان بماند

ولها

دل به صورت ندهم تا شده سیرت معلوم           بندۀ عشقم و هفتاد و دو ملت معلوم

زاهدا! هول قیامت مفکن در  دل  ما                هول هجران گذراندیم، قیامت معلوم

در تذکرۀ نشتر عشق نوشته است که نورجهان بیگم در اکثر ابیات کلیم خُرده می‌گرفت. روزی ابوطالب کلیم این بیت خود به خیال این که لایق اعتراض نیست، به خدمت بیگم فرستاد:

ز شرم آب شدم، کآب را شکستی نیست                به حیرتم که مرا روزگار چون بشکست؟

بیگم زیر رقعه نوشت که: «یخ بسته، شکست!».

کلیم سخت خجل گردید.

ولها

ای  آبشار نوحه‌گر از  بهر چیستی؟                       چین بر جبین فکنده در اندوه کیستی؟

دردت چه درد بود، که چون من تمام شب             سر را به سنگ می‌زدی و می‌گریستی؟

از مفرح القلوب نعمت‌خان عالی، نقلی لطیف که گوش فلک نشینیده باشد، نقل برداشته شد:

روزی در ایام بهار و آغاز ابتسام گلزار که ابر آذاری سایبان زنگاری پیش ایوان فدک زبرجدی بسته، و فراش نسیم بر نطع صندلین ارضی قالی‌های اخضری ساخت، حضرت جمشید دستگاه جهانگیر شاه هنگام اقامت اکبرآباد به مقتضای این منطوقه:

گرچه در ویرانه‌ای زاهد نمی‌گیرد قرار                نوبهار آمد، عزیزان! خیمه در صحرا زنید

حکم سیر دریا دادند. نور جهان بیگم تسلیم کرده، این بیت برخواند:

در موسم بهار، خصوصاً به روز ابر                          واجب بود به باده‌کشان سیر آب کرد

و به کارپردازان بیگم حکم رسید که به امتثال فرمان امروز از هر چهار طرف، دریای جمن را به سراپرده‌های بانات رومی و مخمل کاشانی بگیرند، و از سوزنی‌های گل‌دوزی و مسندهای رنگ‌آمیزی، شرف تمهید دهند، و بالای آن شامیانه‌های زربفت ولایتی مهلهل و نم‌گیره‌های کم‌خواب مکلّل با مسلسله‌های مقیشی و علاقه‌های گلابتونی برپا نمایند.

کارپردازان سلطنت و پیشکاران دولت به موجب حکم عالی به زودی هرچه تمام‌تر آرایش جشن شاهانه و بند و بست زنانه نموده، به عرض رسانیدند.

حضرت ظلّ سبحانی مع قندهاری بیگم و نورجهان بیگم بر زورقی هلال‌آسا که از بار خمش ابروی خوبان پیوسته، و از رشک رفتارش کشتی سریع‌السیر هلال در افق سر در گم:

نادرۀ صنع خدای کریم                           خانه‌روان، خانگیانش مقیم

سوار شده، متوجه سیر دریا شدند؛ و قریب هزار پرستاران زهره‌رخسار دستان‌شعار:

هر نگاری به سان تازه بهار                  هم‌رکاب است ناگرفته مهار

لب لعلین  چو لالۀ بستان                     خنده‌شان چون بهار حورستان

دست و ساعد پر از علاقه و در                گردن و گوش پر ز لؤلؤی تر

با جواهرهای رنگارنگ و خلعت‌های تنگاتنگ خود را آراسته، بالای سفینه‌های سقفی و کشتی‌های شنجرفی، پیرامون شاه، چون خم گرد ماه، حلقه زد، و از هر جانب گاینان جادونوا و رامشگران طاووس‌ادا به گیت‌های گوپالی و ترانه‌های تانسینی، ماهی را از دریا و مرغ را از هوا می‌کشیدند:

در کشید از نوای روح فزا                        ماهی از آب، مرغ را ز هوا

برده آوازشان ز روی فریب                     هم ز ماهی و هم ز ماه شکیب

پادشاه دست قندهاری بیگم مثل گل حمایل ساخته و دست چپ بر دوش نورجهان بیگم گذاشته، هر دو را تنگ در آغوش کشیده، گهی لب بر لب این می‌داشت و گهی دست بر سینه آن می‌گذاشت؛ و متوجه به قندهاری بیگم شده، این بیت بر خواند:

ز عشقت، ای پری! دیوانه گشتم                             زخویش و آشنا بیگانه گشتم

او جواب داد:

حدیث عشق من خوانی و دل با دیگران بندی            دو تیغ آخر نمی‌دانم چه‌سان در یک نیام آید

نورجهان چون زلف بر خود پیچیده، این شعر گفت:

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند                 در دایرۀ قسمت اوضاع چنین باشد

پادشاه فرمود: «لعل و گهر به قیمتی در چشم جوهری‌ست».

قندهاری بیگم برنجید و گفت: «نادان جوهری که گهر از شبه ندید!».

نورجهان خندید و این دو بیت بر خواند:

آهن که به پارس آشنا شد                              فی‌الحال به صورت طلا شد

خورشید نظر چو کرد بر سنگ                        تحقیق که لعل بی‌بها شد

پادشاه به مصالحت آمد و به نورجهان فرمود:

ساقیا! برخیز و در ده جام را                             خاک بر سر کن غم ایّام را

نورجهان بیگم به حکم خدیو کیهان کورنش ساخته، به دو زانوی ادب بنششت و جام بلورین مالامال رحیق شنجرف‌گون پیمود و به شاه داد. پادشاه نیمه را فروبرده، به نورجهان ارزانی داشت، و نورجهان به مراسم ادب سربرداشته، به عرض رسانید:

ما تنگ حوصله و ساقی ما دریا دل                     پر صریح است که در شیشه نگنجد دریا

قندهاری بیگم چون شاه را متوجه حال دیگر دید، آهی سرد کشید و گفت:

ساغرکشان سحر سر مینا چو وا کنند                         آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند؟

پادشاه از این سخن سرخوش بادۀ نشاط گردیده، ساغر گل می بدو انعام فرمود و او جرعه‌ای درکشید و به گردش چشم مجلسیان را مست بادۀ حیرت ساخته، پیالۀ خالی به دست نورجهان داد و در عین خمار تکلیف به او نمود که بخورد. نورجهان بیگم گفت:

هنوز اندک شعوری دارم، ای ساقی! ز من بگذر        به چشم مست خود تکلیف کن این جام خالی را

از دور دمادم صدای زیر و بم:

خروش از صراحی درآمد به جوش                        سروش از سر خم همی‌گفت: نوش

شکر ریخت مطرب به رامشگری                          کمر بست ساقی به جان‌پروری

و بازار نای و نوش گرم گردید، و متاع دست ناز و نیاز به کار رفت. یکی از مستی می‌خواند:

ساقی! به نور باده برافروز جام ما                          مطرب! بگو که کار جهان شد به کام ما

و دیگر از فرط نشاط و سرور بر زبان می‌راند:

بده ساقی! می باقی، که در جنّت نخواهی یافت             کنار آب رکناباد و گل‌گشت مصلّی را

پادشاه از حرارت آفتاب بد دماغ شده، فرمود تا از فواره‌ای نهر به وجود آرند، و حجله از غیر پرداخته، با قندهاری بیگم که آن روز نوبت او بود، خلوت ساختند. نورجهان بیگم از بیرون پرده این منظومه به مطربان آموخت تا بسرایند:

روا مدار، خدایا! که در حریم وصال                     رقیب محرم و حرمان نصیب من باشم

چون دو سه ساعت بگذشت و مزاج همایون به اعتدال آمد، حکم شد که اسباب شنا حاضر آورند، و هر یک خود را در آب مشغول سازند؛ چنان‌چه نورجهان پیش آمد و این بیت به عرض رسانید:

تو مگر بر لب آب هوسی بنشینی                        ورنه هر فتنه که بینی، همه از خود بینی

پادشاه مع خواص به دریا آمدند و به بازی شنای آب مشغول شدند. دریا از تشریف حضرت ظلّ سبحانی و هجوم سیمین‌تنان و وفور یاسمین‌بدنان، و کثرت سفاین رنگین، رشک‌افزای بیت‌الشرف کواکب گردید، هلاله چون صحن گلستان پر گل و مالامال لاله شد. در این ضمن پادشاه دست نورجهان بگرفت و این بیت بر زبان آورد:

سیر گلشن کن، اگر تشنۀ دیدار خودی                     آب از گوشۀ چشم تو رود در جوها

نورجهان به قندهاری بیگم مخاطب شده، گفت: «از موجۀ نگاهت دریا حجاب دارد».

او هم جواب داد:

کنار بحر گر آن ماه از رخ پرده بردارد                    حباب ابر بر رو، آب نیلوفر شود پیدا

پس پادشاه به نورجهان بیگم فرمود: «آب از برای دیدنت می‌آید از فرسنگ‌ها».

او جواب داد: «ازهیبت شاه جهان سر می‌زند بر سنگ‌ها».

قندهاری بیگم دست به گردن انداخته، این بیت را خواند:

زهی صلابت چشمت که ماهیان در آب                   ز بیم ناوک مژگان تو زره پوشند

پادشاه فرمود:

گر به صحرا رخ نمایی، خار صحرا گل شود                  ور به دریا رخ بشویی، آب دریا مُل شود

عرایس ماه‌پیکر و دوشیزگان گل‌اندام از هر طرف با گیسوهای مشکین و زلف عنبرین، لجّه‌شکن امواج گشته، چون ماهیان خوش‌خرام و مرغابیان مینافام به شنا درآمدند و از قلابه‌های مژگان ماهیان دریا را شکار می‌کردند، و گل مانند خوشۀ پروین یکجا شده، به آب‌بازی و دریاگشتی سیر نمی‌شدند، تا آن‌که زورق زرّین‌نقاب رخ به ظلمات مغرب آورد و پادشاه از آب بیرون آمد.

در آن وقت قندهاری بیگم از آب برآمده، بر ساحل نشسته، مقنع نافرمانی بر دوش انداخته و در عدنی به گوش آویخته، از راه بازی و غرور حسن، هر دو پای خود که از برگ گل نازک تر بودند، بر سینۀ دریا می‌زد، و در این محل ملکه همشیرۀ نورجهان بیگم به بدیهه گفت:

پای در آب منه این قدر، ای گل! برخیز              کثرت آب به گل برگ تری نقصان است

قندهاری بیگم حمایل مروارید هشتاد هزار روپیه، صله به ملکه انعام فرمود و به نورجهان بیگم گفت: «اگر تو نیز چیزی موزون می‌کنی، منّت بر چشم ما گذاری».

نورجهان گفت به شرطی که پادشاه را، به طریق صله امشب به من بخشی! و قندهاری بیگم دو انگشت قبول بر دیده گذاشت. نورجهان به بدیهه این رباعی بگفت:

بر ابر نگه کن که پرد بر در و دشت                      گل‌های ارم مست لب می نوشت

دریا سر بوسیدن پایت دارد                                  در آمده تا عرض کند در گوشت

پادشاه، قندهاری بیگم و دیگر حضار محفل محظوظ گشته، آفرین‌ها گفتند، و از نشاط جوهر قیمتی بر فرق ایشان نثار کردند و چنان‌چه قندهاری بیگم به انعامی که وعده داده بود، پادشاه را ساعتی تنگ در آغوش کشیده، به نورجهان تسلیم کرده، رنجیده بماند.

 

[36]

نهانی

نهانی، دختر مرزا یادگار است، و تخلّص او از اندام نهانی‌اش خبر می‌دهد. از اوست:

وای بر شاعران نادیده                         که ندارند نور در دیده

سرو را قدّ یار می‌گویند                          رخ ایشان به ماه تابیده

ماه قرصی‌ست ناتمام عیار                      سرو چوبی‌ست ناتراشیده

* * *

 

نه بهر درد من این چشم خون‌فشان بستم             نظر به غیر تو حیف است، بهر آن بستم

 

[37]

نهانی

نهانی، مصاحب و همنشین خرّم بیگم، والدۀ شاه سلیمان بوده، و پدرش از امرای عمدۀ شاهی بود. چون آوازۀ جمال دلکش و فطرت‌بلند وی بر زبان‌ها افتاد، و عماید به خواستگاریش جستجو کردند، نهانی این رباعی گفت و در چارسوی بازار آویزان کرد. مقرر بر این که هر کس آن رباعی را جواب بگوید، در عقد ازدواجش در آید؛ چنان‌که از موزونان هر کس به جوابش نپرداخت:

از مرد برهنه روی زر می‌طلبم                          از خانۀ عنکبوت پر می‌طلبم

من از دهن مار شکر می‌طلبم                         وز پشّۀ ماده، شیر نر می طلبم

نوّاب سعدالله خان وزیر جوابش داد:

علم است برهنه‌رو که تحصیل زر است                تن خانۀ عنکبوت و دل بال و پر است

زهر است جفای علم و معنی شکر است                هر پشه از او چشید آن شیر نر است

* * *

 

تاریخ اختتام از انوار حسین تسلیم

چون تذکرۀ سحر به الطاف الهی                        دید آینۀ حال وی از خاتمه صورت

از غیب ندا شد، پی تاریخ تمامش                         آیینۀ دل‌هاست چه آیینۀ حیرت

1258 هجری

 

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.