رسول جعفریان
مروری بر یک اثر مهم فرهنگی- انتقادی
خلاصه: کتاب فوائد علیه اثری است از سال 1171، متنی از یک عالم هوشیار و منتقد در مسائل فرهنگی و اجتماعی و دینی. کتاب، اثری کشکولی است، اما در لابلای آن اطلاعات ذی قیمتی در باره مسائل مختلف این دوره روایت شده است. این دوره، شامل سی و پنج سال پس از سقوط صفوی، دوران پرحادثه نادر شاه، و تحولات یک دهه بعد از آن است. زبان نویسنده تند و تیز، و اثر او از حیث ادبی بسیار ارزشمند و حاوی نکات بسیار بدیعی است.
کتاب فوائد علیه اثری است از سال 1171، متنی از یک عالم هوشیار و منتقد در مسائل فرهنگی و اجتماعی و دینی. کتاب، اثری کشکولی است، اما در لابلای آن اطلاعات ذی قیمتی در باره مسائل مختلف این دوره روایت شده است. این دوره، شامل سی و پنج سال پس از سقوط صفوی، دوران پرحادثه نادر شاه، و تحولات یک دهه بعد از آن است. زبان نویسنده تند و تیز، و اثر او از حیث ادبی بسیار ارزشمند و حاوی نکات بسیار بدیعی است.
درباره فوائد علیه
اطلاعات ما از دوره پس از سقوط صفویه تا اوائل قاجار، اندک است، و هر آنچه که بتواند اوضاع این دوره را، به خصوص از دید انتقادی برای ما روشن کند، بسیار با ارزش خواهد بود.
کتاب فوائد علیّه که به صراحت نویسنده (ص 102) در سال 1171 نوشته شده، اثری کشکولی و سرشار از حکایات شیرین از این دوره است که هر کدام به نوبه خود، در روشن کردن تاریخ فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی و حتی سیاسی ما جالب خواهد بود. بسیاری از این نکات، مانند غالب آثار مشابه، مطالب کهنه و قدیمی است که از دیگر آثار برداشته شده است. اما در میان آنها، داستانها و اخباری هم وجود دارد که مربوط به روزگار خود مؤلف و زمان نزدیک به اوست. طبعاً این نکات ثانوی است که اثر یاد شده را بسیار ارزشمند میکند.
وی میتوانسته اواخر صفویه را درک کرده باشد، اما روشن است که از دوران نادرشاه کاملاً آگاه و منتقد آن دوره است. در این کتاب، چندین بار، نام نادرشاه به میان آمده و همواره از وی، بدگویی و انتقاد شده و گویی مانند یک عذاب برای مردم، تصویر شده است، مردمی که کارهای زشتی کرده و گرفتار افغانها و نادر شاه شدهاند.
یک بخش قابل توجه این کتاب، بخشی است که به رساله تعریفات عبید زاکانی شبیه است. میدانیم که عبید در آن رساله، تعریف معکوس از کلمات دارد. مثلاً: الحلال: آنچه نخورند، چشم قاضی: آن که هرگز پر نشود و مانند اینها که به عنوان یک رساله مستقل در «کلیات عبید زاکانی، به کوشش پرویز اتابکی، تهران، 1343» صص 313 ـ 320 منتشر شده است. نهاوندی، در این زمینه، هم به نثر و هم نظم، مجموعهای از اصطلاحات رایج روزگار را با تعریف معکوس، فراهم آورده و زمینه این ژانر ادبی را که در حوزه نقد اجتماعی و اخلاقی از جامعه است، توسعه داده است.
نویسنده فواید علیه، یعنی علی بن عبدالله بن هدایت الله نهاوندی، اغلب سعی کرده است با ترکیب برخی از رویدادهای معاصر خود با قصههای قدیمی، نوعی تطبیق ذهنی فراهم آورد، اغلب برای ترجیح گذشته، و این که نشان دهد روزگار او به شدت بد و شرایط دشواری دارد. بدین ترتیب نگاه انتقادی او بسیار جالب توجه است. نسخه منحصر این کتاب، به شماره 3809 در کتابخانه مرکزی دانشگاه نگهداری میشود. خداوند مرحوم باستانی راد را رحمت کناد که در آغاز نسخه، شرحی یک صفحهای در باره اهمیت این نسخه داده است.
درباره مؤلف
هر اطلاعی که در باره مؤلف داریم بر اساس همین نسخه است که در چند مورد اشاراتی دارد. وی عالم دینی درجه دوم و متوسط، شاعر، و اهل نهاوند است که خودش را علی بن عبدالله بن هدایت الله نهاوندی نامیده است.
یک جا هم از استاد خود سید محمد طباطبا یاد کرده که وقت نوشتن این کتاب، به رحمت خدا رفته بود (ص 16). نظر وی را هم در باره عینی بودن نماز جمعه نقل کرده است.
جایی هم میگوید: «مشافهةً از مرحوم میرصدرالدین قمی که مجتهد عصر خود بود شنیدم که حضرت موسی علیه السلام…». (ص 30)
نویسنده در شهر نهاوند میزیسته و دست کم یک بار تصریح کرده است که «در همین قصبه نهاوند آن قدر مالهای ذخیره نصیب اهل ظلم شد…» (ص 42). به دنبال آن حکایتی از پدرش نقل کرده که ضمن آن اشاره به نام برخی از خویشانش هم کرده است: «چنانچه والد مرحوم حقیر فرمود در اصفهان به حکاکی گفتم، اسم من عبدالله است. مهری برای من بکن. علی الصباح مهر را گرفتم. سجع آن مهر این بود که «ز نور هدایت عزیز عبدالله». و اتفاقاً میرزا نورای واقعه نویس عموی پدرم بود، و میر هدایت الله اسم جدم بود، و میر عزیز اسم عموم بود» (ص 42)
ازهمین کتاب بدست میآید که او ذوق شعر و شاعری هم داشته و از جمله در جایی از اشعار خود آورده است: لمؤلفه: (ص 8)
به قربان دستت شوم ای امام
علیک الصلاة و علیک السلام
بشو دستگیرم بدنیا و دین
تو میسید و بنده باشم غلام
بدست تو دارم دو چشم امید
براور امیدوم تویی یا امام
مبر دست ما را از دامان خود
به حق پیمبر رسول انام
و برای شعری دیگر بنگرید: ص 152. یک مورد هم ابیاتی از سرودههای خود آورده است (ص 149). همانجا حاشیه ای نوشته شده که گویی مؤلف را سید معرفی کرده است. و باز از سرودههای خود با تعبیر لراقم الحروف (صص 154ـ 155، 156). و این شعر او با تعبیر لراقمه: (ص 158)
قاصد به سگش سلام ما را برسان
هر چند ز حال ما نباشد پرسان
از شوق وصال مینگنجم در پوست
از هجر دلم همیشه باشد پرسان
و این شعر او: (ص 159)
در منطق و فقه و هندسه عمرم صرف
این نحو بسررفت و ندانم یک حرف
مکسور دل و عمل نگردد مرفوع
مجرور بشد آه و نشد خالی ظرف
فِعلم همه ناقص و از او اسمی ماند
مفتوح نشد در به من از یک طرف
آتش به دل و خاک بسـر آب بچشم
گشتم ز هوای سرد طالع چون برف
و نمونه دیگر از شعر او (ص 160). در جای دیگری از رسالهای که با نام «سنگ محک» نوشته و در باره نوشتن کلمات و تصحیف و مسائل دیگر مربوط به این موضوع است، یاد کرده است (صص 258، 260)
اغلب منابع حکایات خود را نقل نمیکند، هرچند گهگاه اشاراتی دارد و مثلاً در ص 149 حکایتی از ابن خلکان دارد. در موردی هم گوید که اشعاری را سید عبدالله شوشتری عالم معروف این دوره، به خودش و از افاضات خودش برای وی فرستاده است. (ص 154)
عنوان کتاب و فهرست ابواب آن
عنوان کتاب، فوائد علیه، در چند نوبت آمده است. از جمله در جایی از کتاب مینویسد: «بخاطر قاصر رسید که چند کلمه از باب مطایبه در این کتاب فوائد علیه بنویسم. اگر بیان واقع است و راست یافتهام، فمن الله، و اگر برخلاف واقع است و بهم بافتهام، فمن نفسی» ( ص 219). وی در صفحه 152 باز از نام کتاب که فوائد علیه است، یاد کرده است.
نسخه کتاب از ابتدا، گویا به قدر چند صفحه [؟] ناقص است، و بر اساس شماره گذاری که روی این کتاب صورت گرفته، جمعاً 271 صفحه است که البته انجامهای در کار نیست. صفحات آغازین از باب اول کتاب است، و عنوان باب دوم در صفحه 7 آمده و بنابرین نباید از ابتدای کتاب، بخش قابل توجهی سقط داشته باشد.
نسخه موجود از کتاب سیزده فصل دارد بدین شرح:
باب دویم: در مناقب باب مدینه العلم (ص 7)
باب سیم: در ذکر بعضی از اقوال و افعال عوام الناس که اکثر بیبنا و گرگ میش نماست (ص 10)
باب چهارم: در ذکر روایات غریبه و حکایات عجیبه (ص 25)
باب پنجم: در ذکر بعضی از جوابهای الزامی (ص 110)
باب ششم: در ذکر بعضی از اشعار عربی و فارسی (ص 146)
باب هفتم: در بیان بعضی از آیات مشکله (ص 161)
باب هشتم: در ذکر بعضی از احادیث مشکله (ص 171)
باب نهم: در ذکر بعضی از عبارات علما و مسائل و فقرات ادعیه و غیرها به عربی و فارسی (ص 183)
باب دهم: در ذکر بعضی از حرفهای احمقانه و افعال ابلهانه (ص 204).
باب دوازدهم: در بیان بعضی از سؤالات و مجهولات حقیر (ص 224)
باب سیزدهم: مطالب پراکنده هر کدام با عنوان فائده (ص 261)
نسخه کتاب اصل و به احتمال زیاد به خط مؤلف است و گاهی تصحیحاتی هم در حاشیه کرد که با تعبیر «منه» از خودش یاد کرده است (برای نمونه: ص 9).
نمونهای از آداب و عادات بد مذهبی و اخلاقی
مرور ما بر این کتاب، انتخاب برخی از اخبار و اطلاعات او از اوضاع اجتماعی و فرهنگی جاری در روزگار اوست. بنابرین، به باقی مطالب وجود از جمله آنچه در باب اول و دوم آمده است نداریم. عنوان باب سوم کتاب در باره اقوال و افعالی از عامه است که به گفته وی، هیچ وجه شرعی نداشته و نوعی میش گرگنماست، یعنی ظاهرش به اسم مذهب و دین است اما اصلی ندارد، یا از اصل، مردم انجام میدهند اما در دین به عنوان امری مکروه و نادرست از آن یاد شده است. فهرستی از این موارد شامل آداب و عادات که به نظر وی نادرست است، چنین است: «یکی این که اختیار خانه را به زنان وا میگذارند، و ایشان را مطلق العنان که کردی و جلو از دستت گرفتند، بسا باشد که بسر در افتند، و مرکب و سوار هر دو را تبه روزگار نمایند». «دیگر متوجه اصلاح ریش و دراز نشدن… هرچند مدعی گوید که مگر ما اختیار ریش خود را نداریم… یا میتراشند یا مثل دنب روباه دراز میکنند». «دیگر میگویند که زن هر که مُرد، به شوهرش نامحرم میشود.. و اگر این عطیّه عظمی مرا نصیب شود، غسل و کفن و دفنش را هم علاج میتوانم کرد». «دیگر در مساجد، گم شده را فریاد میکنند و به آن بخت برگشته، گم شدهاش نخواهد برگردید، و به غیر از این چه بیحرمتیها که به خانههای خدا میکنند که تا آخر به اینجا کشید که خانههای خدا همه خراب گردید» «دیگر بدون ضرورت در خانه سگ نگاه داشتن، و در و دیوار را نقاشی کردن، و خانه را بلند پوشیدن، یا ظرف بول را در آنجا نگاه داشتن» (ص 11). «دیگر در وقت ماه نو، اشاره به ماه کردن … یا در وقت تحویل سال چه رنگ بپوشند» (ص 12). «از جمله اطوار ناهموار عوام، لعن کردن است به جنس خود یا به حیوانات دیگر… همچنین لعن که میکنی به مستحق آن بکن نه به رأی صوفیه شومیه باشید که میگویند به هیچ کس را لعن نباید کرد»… «از این افعال قبیح در میان عوام کالانعام بسیار است، مثل بازی کردن به ریش خود، و نظر کردن به خانه مردم، و منّت به مردم گذاشتن، و در مزارستان خندیدن، و با پدر و مادر به حمام رفتن، و نظر به عورت خود، یا غیر کردن، به خصوص وقت جماع نظر کردن، و به زیر آسمان و تنها خوابیدن، و دیر خوابیدن مگر مطالعه علوم نماید، و برهنه داخل نهر آب شدن، و به پشت بام بیمحجّر [معجر!] خوابیدن، و تنها به راه رفتن و خوابیدن و تنها چیزی خوردن، و در حیض جماع کردن، و بعد از احتلام نیز بدون وضو ساختن، و به مجذوم متکلم شدن، و خلا کردن پای درختهای میوه دار و کنار آب ها، و ایستاده زیر جامه و نعلین پوشیدن، و بدون چراغ به خانه تاریخ رفتن، و پف کردن به نان و آش گرم، و چراغ، و جای سجود در وقت نماز، و شرم نکردن زنان از زنان یهود و نصارا بخصوص از مردان ایشان، و به دندان ناخن گرفتن و مسواک کردن در حمام و نیم خورده موش در راه به مساجد انداختن، و بدست چپ چیزی خوردن و گچ کاری قبور، و نماز در مزارستان مطلقا الا روضات مشرّفه و آب خوردن در شب ایستاده، به خصوص از پیش دسته کوزه، و بول در آب کردن و یک تای کفش پوشیدن، و بول کردن مقابل قرص ماه و آفتاب و باد، و در بلندی و گوش دادن به صدای نوحه گر، و رفتن زنان در عقب جنازه. بلی اگر ان شاءالله تعالی خودشان باشند! به آن جنازه، دل و روح میشود تازه، بیحد و بیاندازه [نوعی شوخی برای ابراز خوشحالی از مرگ زنان]، و به زین سوار شدن ایشان تا آن که ایشان را به زیر زین باید کشید، و جماع کردن بدون دست بازی، و به پهلو و رو و پشت به قبله، و در جایی که کسی صدای نفس ایشان را بشنود، … و مجامعت در حمام، و بیلنگ رفتن، و طپانچه به صورت خود یا غیر زدن، و مبایعه خرمای خشک به تر، و انگور به مویز، و بزرک به روغن، و مویز به شیره، و گندم به نان، و امثال اینها… و مصافحه با یهود و نصارا، و شعر در مسجد … خواندن به خصوص هجو و عاشقانه، و شمشیر در مسجد کشیدن، و نماز کردن در میان راهها و رودخانهها و آسیا و شترخوابها، و داغ و تمغا به صورت حیوانات، و قسم خوردن بغیر ذات الله … ». (ص 14) «دیگر گرو بستن و برد باخت، همه حرام است، مثل قاب بازی، و گردو بازی، و انگشتر بازی، و سایر قمار بازیها به انواعها مگر در اسب و شتر دوانیدن و تیرو کمان، و خوردن تخمههایی که در برد و باخت شکسته باشند» «دیگر زیاده به سه چوب یا پنج چوب زدن ملامکتبیها شاگردان خود» «دیگر نشستن در جایی که مردم تو را ببینند در بول کردن یا غیر، و درین بیحیایی مردم اصفهان در بول کردن به مَبرز مسجد شاه به حدّ اجتهاد رسیده بودند، آخر چنان شد که دیدند، و بشومی قبایل اعمال شنیعه شایعه چه عذابها که نکشیدند» [اشاره به این که وقایع افغان به خاطر این مطلب بوده است!] «دیگر نرینه که حق تعالی کرامت میکند، در مقابل این عطاساز و سرنا مینوازند و شکر آن را به کفران مبدّل میکنند» «دیگر متعارفات عید نوروز همه خود تراش، الا حدیث معلّی بن خنیس» (ص 15) «هریسه پختن و خوردن در روز عاشورا، و کله پاچه خوردن در شب بیست و یک ماه مبارک رمضان، و حلوا پختن در عید نوروز، و آتش روشن کردن در شب نوروز، و چراغ بر سر گورها بردن شب عید فطر و اضحی، و سرنتراشیدن در دهه عاشورا، و روز عاشورا تراشیدن» «گردو بدون پنیر مضرّ است، و هر دو با هم شفاست، دیگر از جمله متعارفات عموم خلق شده که خیار را از سر میخورند، تا آن که عکس آن حدیث را بوَد، بلی در میان مردم میگویند فلانی بیسره خور است… خوردن خیار و غیر خیار اختیار خلق خدا باید داد… دیگر آب میآورند که دست ایشان را بشویند، میگویند، وضو ساختهام، نمیدانم پیغمبر و آل علیهم السلام وضو نمیساختند یا تا وقت چیز خوردن وضو را نگاه نداشته بودند!… هرگاه آن مأکول و مشروب قاشقی باشد که مطلقاً دست به او آلوده نشود، آیا باز دست شستن به استحباب خود باقی است یا نه؟» «دیگر هیچ میوه را از آب نمیکشند، بخصوص انگور بیات را، و استاد علامه حقیر سید محمد طباطبا ـ رحمه الله ـ اصرار زیاد داشت در آب نکشیدن انگو و غیره، مثل اصراری که در وجوب عینی نماز جمعه و روزه نگرفتن دوشنبه و نخواندن سیر و شیره مویز قبل از ذهاب دو ثلث داشت» (ص 16) «در چند جا نباید سلام کرد مگر به سبیل تقیه، به شارب الخمر، و یهود و نصارا و قماربازها، و سازندهها، و کسانی که به مادر خود دشنام میدهند، و قصّه خوانها، و هاجیها (هجوگران)»، (ص 17) «دیگر بعضی ملامکتبیها در نکاح کردن و طلاق دادن مطلقاً مضایقه ندارند. نمیدانم به محض اجرای صیغه که مطلقاً خبری از مبتدا ندارند و فاعل و مفعول را به عکس پندارند، درست است یا نه» (ص 17) «دیگر برای مفت خوردن در وقت مردن بیچارهای، به خانه او به بهانه فاتحه خواندن میروند و مینشینند تا چاشت یا شام را میل نماید، و برود هرجا آش مفتی و دیگی در بار و شهادتی در کار، بدون احضار میرود». «دیگر در وقت زیارت اهل قبور بنای خلق، به خواندن سوره فاتحه است که مطلق حدیثی ندارد». (ص 18)
«دیگر شام خوردن پیش از نماز شام، طریقه اهل مصر و شام است، و مخالف روایت ائمه انام علیهم السلام است»، «دیگر بعضی از اکابر و مترفین در وقت خوابیدن، باز چراغی را میسوزانند، شاید اسراف باشد، بلکه در چراغ شب مهتاب باز سخن میرود، چه جای آن که روغنش از پهلوی لاغر بیچارگان باشد»، «دیگر سیلی به روی کسی زدن یا چوب و تازیانه بر روی حیوانات زدن بیوجه است، نمیدانم انگشتی که حق تعالی برای حل مشکل آفریده، چرا همه را جمع کرده به صورت کسی بزنی!». (ص 19)
«دیگری به خانه قرض دار نزول کردن، و بروات و اسناد را نسیه خریدن» «و در محرم صورت امام حسین را ساختن، بلی صورت یزید را ساختن، صورتی دارد، چرا که در این عصر شبیه او بسیار هست، نمیدانم متموّلین و اغنیا که مبلغهای خطیر خمس در گردن ایشان است، و میبینند که سادات به تنگی زندگی میکنند، و حق ایشان را نمیدهند، خود را به چه چیز حساب میکنند، به ظالم یا مظلوم» «وکیل شدن از طرف روستائیان و صحرانشینان بر اهل شهر». (ص 20)
«استقبال قافله طعام کردن، و عبث عبث به سر کوچه نشستن و به بازارها رفتن و … دستها را در عقب داشته راه رفتن، به خصوص آن که انگشتر منقوش یا تسبیح هم در دست داشته باشی» «و با عدم اشتها چیزی خوردن مگر برای ملاها و صوفیها و ارباب عمایم، هرچند که ایشان همیشه اشتها را احتیاطا دارند، و چنین احتیاطی را از لوازم دین خود میشمارند». (ص 21)
«دیگر پارهای از ملاها برای تحصیل معاش، به خیال دعا نویسی افتاده، برای زنان یا مردان یا امردان مینویسند به کاغذ و میگویند این را نزدیک آتش بگذار، یا بسوزان، چنین ملاها سوختی اند نه دعای ایشان». «دیگر ترک عمامه و تختم به یمین و پوشیدن طالب علمان قباهای متعارف عوام را و ملبس شدن به لباس ایشان شدن، یا از زی خود بیرون گذاشتن» «دیگر عیبی که مختص خواص است ترک نماز جمعه و جماعت و به مساجد نماز نکردن، نمیدانم در این امر خیر چه ضرر دیدهاند و حال آن که میدانند که اگر ایشان به مساجد بیایند مسجد خراب نخواهد شد». (ص 22)
«و از این قبیل خلاف امر شارع از خواص هم به عمل آمده و میآید، مثل تعطیل درس، در روز دوشنبه، و تعظیم نکردن مومن، … و تکفیر و تفسیق یکدیگر کردن، و بدون اجتهاد فتوا دادن، و به حیل شرعیه بدون نص صریحی مستند شدن، و متعه کردن در هر جا و هر کس و او را واگذاشتن هرچند حامله شود، و صوفی منکر ملاّ شدن، و به عکس، و برادر وار با یکدیگر مباحثه نکردن تا حق معلوم شود، نمیدانم چه مانع دارد! اتفاقا شبی با استاد علامهام و یکی از اعاظم صوفیه در جایی مهمان بودیم و با یکدیگر بسیار گفتگو کردند تا آخر بحث به اینجا رسید که بحث ملا و صوفی نزاع لفظی است. حقیر گفتم: لا نسلّم، گفتند چه نحو؟ گفتم: ملاها حسن بصری را بد میگویند، به دلیل چند که اظهر از همه آن که حضرت امیر المومنین علیه السلام به او تأمل داشت و میگفت لا قتال، … و صوفیها این را رئیس بزرگ خود میدانند و طعن بر طاعن آن میکنند و چیزهای دیگر در ما بین شما هست که به آن جهت تکفیر یکدیگر میکنید، و کجا رأی شما موافق یکدیگر میشود، و هر دو ساکت شدند و جوابی نگفتند».
نهی از کفریات زبانی
در اینجا، نمونههایی از کفریات زبانی رایج را هم مانند آنچه حنفیان دارند [بنگرید: مقالات و رسالات تاریخی، دفتر سوم، ص 583]، آورده است: «دیگر از حرفهای عوام که بوی کفر از آن میآید، منها، اگر خدا دلش بخواهد و من نه، خر خدایم و نه رعیت پادشاه، و پیغمبر دعا به جان خودش کرده الاّ یک پیغمبر، و گر همه عیسی است در فکر خر و بار خود است، و ای خدا عدالتی بکن، و ای خدا بر سرت افتد، و ای تو کلاهت بر سر جبرئیلت بگذار، ای خدا من چه بد کرده ام، … به قمار خانه رفته بودم همه پاک باز بودند / چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی، ظلمی که به من شده، به کربلا نشده، و پدر و مادرم از گور درآید، حجاج از آن زودتر رود که این سیدها را به جا گذاشته، (ص 23).
و به روباه گفتند شاهدت کو، گفت: دنبم، … و به قاضی میگوید: بر سر قالیچه پیغمبر نشستهای، و تو نایب امامی، و عجب آن که آن قاضی هر چند مثل من جاهل مسأله باشد، مَنعش نمیکند، و بلکه خوشش میآید، و کربلایی که رفتهام یا کعبهام از تو باشد، و سر امام حسین را بریده باشم، و از این قبیل حرفهای عامیانه در میان خواص هم متداول بودن کمال تعجب است و الاّ در میان عوام عبارتها و حرفها هست که در پالان هیچ خری نمیرود، چه عبارتهای غلیظ و نستعلیق که به گردن صد علیق نمیتوان بست…
غلطهای زبانی رایج در میان عوام و خواص
اتفاقاً در ایام سابق با مدرّس اوّلم به خانه شیخی به دیدن رفتیم که اکثر اوقات ضیافت میکرد و هرچند عام بود الا به صحبت ملاها کمال خواهش داشت. بعد از برخاستن گفت: آقا امشب اینجا وعده کنید، هوس آش حدثی کرده ایم. مدرّسم جوابی نگفت. من گفتم: من آش حدث نمیخورم. گفت: چرا آقا میخورد، شما نمیخورید؟ گفتم: ظاهراً آقا هم هرگز نخواهد و نخواهد خورد. در آن وقت مدرّسم تبسّمی کرد. شیخ بوی برداشت. گفتم ای شیخ! تو مرد عام بازاری هستی، اگر بگویی آش نجوی هوس کرده ایم کسی به تو بحث نمیکند که چرا نجو گفتی و عدس نگفتی؟ حدث معنی بدی دارد و آش آن را خودتان هم نخواهید خورد، چرا به خورد ما باید بکنی. غرض از این کلمات نامأنوس در میان عوام زیاد از حد و حصر است».
در اینجا چندین نمونه از غلطهای زبانی مردم را از جمله این که «حی علی الصلاة» را به کسر یاء میخوانند، یا کعب الاحبار را الاخبار میگویند آورده است: «یکی از ائمه نماز جماعت را گفتم کعب الاحبار را به خاء معجمه گفتن، مردم مهمل گویند، با حقیر بسیار چون عشقه پیچید، و هر کتابی که میآورد همه به خا نوشته بودند حتی در کتاب مجمع البحرین آخر به جهد تمام قائل شد!» (ص 24). نویسنده می گوید: «چنین اراده کردهام که اگر حق تعالی عمر بدهد یک فقره ای از این اغلاط الناس را به عربی و فارسی در طبع آزماییها، ان شاءالله بنویسم».
حکایات شگفت امّا واقعی
باب چهارم کتاب در باره روایات و اخبار و حکایات عجیبه و غریبه است که غالب آنها از منابع حدیثی و روایی و مذهبی است. وی پس از نقل برخی از روایات، تعلیقاتی هم دارد که نشانگر تمایلات اوست. از جمله در مجموعه این کتاب، موضع ضد زن دارد و همین جا پس از نقل خبری مینویسد: «مؤلف گوید که حدیث شاوِروهنّ و خالفوهن بر شما مخفی نماند که این عاجزان شیر شکار و روباه بازان مکار، چه کارها که نکردهاند و چه سوار را که با مرکبش از پا نینداختهاند، فلاتغفل من کیدهنّ». (ص 28)
حکایت عجیبی را در باره خراب کردن آتشکدهای در هرات توسط مسلمانان نقل کرده و این که شبانه جایش مسجد ساختند و بعد هم عدهای شهادت دادند که اصلاً آتشکدهای اینجا نبوده، و آن را نشان دینداری گرفته و نوشته است: «حمیت و دینداری آن عصر چنان، و خرابی مساجد این عصر و تدیّن اهل آن را همچنین که میبینی!». (ص 30)
حکم غنا از سوی آقا جمال برای شاه سلیمان: تا که بخواند، و چه بخواند و برای که بخواند
حکایاتی که نقل میکند، معمولاً داستانهایی است که از منابع گرفته، اما برخی کمتر شنیده شده است. از جمله میگوید: «نقل است که شیخ محمّد حر عاملی رحمه الله که مجتهد علمای اخباری بود فرموده بود که من هجده هزار حکم در علم فقه دیدم که در نهصد مسأله او اختلافی نبود و تتمه دیگر همه خلافی بود». (ص 36)
و این حکایت شگفت: «از آقا جمال خوانساری، شاه سلیمان رحمهما الله میپرسد که آقا! آیا غنا حلال است یا حرام؟ آقا میگوید که تا که بخواند و چه بخواند و برای که بخواند. و ظاهراً این قیود احترازی باشد فتأمل». (ص 40)
«اولاد نادر شاه قطع صله رحم کردند دولت از ایشان بدر رفت، اگر مثل اولاد چنگیز میکردند، به ایشان دولت میماند». (ص 41)
خلعتهای سلطنتی در خاندان مجلسی
«ذخیره کردن [مال] کار لئام و عوام است، و از خواص، ظاهراً بد یُمنتر است. عالی جناب علامی میر ابوطالب اصفهانی که امروز از ورثه آخوند مولا محمد باقر مجلسی او مانده، خود مشافهةً به فقیر نقل کرد که در وقتی که افغان به خانه ما آمد، در یک صندوقی را وا کرد، بیست دست خلعت شاهی درآنجا بود. همه را برداشت و یک قبای سفیدی برای من گذاشت، و به من گفت سید شما این را بپوشید».
«شخص دیگر گفت که در کرمانشاه بود، افغانی تاچه تنباکوی به سهل البیعی به عجمی میفروخت، و آن عجم باز سماجت میکرد. افغان شمشیری کشید، و به تاچه تنباکو زد، و این را پاره کرد، و دشنام داد که عجم بیمروت است، ناگاه در میان آن تاچه تنباکو، کیسه زری پیدا شد، سی تومان در او بود». (ص 42)
درباره نهاوند، شهر مؤلف
نویسنده در اینجا تعلیقهای دارد که مربوط به شهر خود او نهاوند است: «در همین قصبه نهاوند، آن قدر مالهای ذخیره نصیب اهل ظلم شد که خدای جبار ارضین و سموات مقدار آنها را بداند. نمیدانم اینها همه به قضا و قدر الهی است حتماً مقضیاً، یا آن که از اتفاقات است و قضا را در آن مدخلی نیست. چنانچه والد مرحوم حقیر فرمود در اصفهان به حکاکی گفتم، اسم من عبدالله است. مُهری برای من بکَن. علی الصباح مهر را گرفتم. سجع آن مهر این بود که «ز نور هدایت عزیز عبدالله». و اتفاقا میرزا نورای واقعه نویس عموی پدرم بود، و میر هدایت الله اسم جدم بود، و میر عزیز اسم عموم بود»، سپس مینویسد: «شنیدم شاه سلیمان استخاره سر به مهری به خدمت یکی از فضلای اصفهان میفرستد، و میگوید آیه استخاره را بنویسید. استخاره این آیه میآید: «و لا تسرفوا فی القتل انه کان منصورا» و مراد شاه، کشتن منصور خان سپسهالار بود و … از این قبیل اتفاقات بسیار است». (ص 42)
در جایی در باره مالوجهات مینویسد: «معلوم حقیر نشد که آیا این مالوجهات که میگیرند بر رعیت ظلمی است که میکنند یا نه، و چگونه بر علما این وجه حلال بود که به وظایف از پادشاهان میگرفتهاند و شنیده بحث شیخ علی را با شاه که اگر دشمنی بر سر بیضه اسلام بیاید، اگر مسلمانان خود نیایند و به شما مال بدهند، آن وقت میتوانید گرفت و الاّ فلا، و الاّ به ما همه واجب است جهاد کنیم. شاه میگوید، پشه چه یکی و چه هزار. شیخ بدش میآید و به حرم میفرستد که پیش شاه نروید که کافر شده و چنان میکنند». (ص 45)
وظیفه طلاب هرات زمان سلاطین غور تا وظیفه طلاب زمان نویسنده
«شهر هرات در زمان سلاطین غور به مرتبه ای معمور بود که دوازده هزار دکان و شش هزار حمام و کاروانسرا و طاحونه و سیصد و پنجاه و نه مدرسه و خانقاه و آش خانه داشت، و چهار صد و چهل هزار خانه سکنه داشت. و در ایام سلطان حسین میرزای بایقرا، خبازی بود که هر روز بیست و یک خروار تخمه بر روی نان میگذاشت، و یازده هزار طالب علم موظف در آن شهر قلمی بود. در محل سکنای حقیر همین فقیر، به ده خروار موظفم که هر به دو سال نصف آن را هم نمیدهند. ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا، و شاید که توان گفت که طالب علم هم، منحصر به یک دو سه نفر است که احوال آنها از حقیر بدتر است». (ص 46)
در باره صاحب بن عباد نوشته است: «مدفن او نزدیک دروازه طوقچی اصفهان است در مقابل مسجد بایرک بیک و حقیر در جایی دیدم که مدفن او در جوار کاظمین علیهما السلام است و در سنگ مزارش نقش است که کلبهم باسط ذراعیه بالوسیط». (ص 48)
شیخ علی خان زنگنه
«مرحوم جنت مکان شیخ علی خان زنگنه که علی بن یقطین ثانی بود، در وقتی که سوار میشده که به در دولتخانه پادشاه میرفته، زری به جیب خود میریخته، برای مستحقین که بر سر راه او مینشسته، از آخر که حساب همان را میکنند، دوازده هزار تومان میشده است، و از کاروانسرها و مدارس و ابواب الخیر که از آن خان رضوان پاسبان باز بحمد الله بجا مانده است معلوم میشود.و ایمانش به مرتبه ای بود که حضرت امیر المؤمنین علیه السلام به یکی از زوار خود در خواب میفرماید که اصفهان برو که ما به شیخ علی فرموده یم به توی چیزی بدهد. آن شخص از خواب بیدار میشود، و به اصفهان مراجعت نمود، در سر راه دروازه حسن آباد میایستد. خان نظرش به او میافتد به ربکای میگوید که آن شخص را به خلوت بیار، بعد از آن خان به او میگوید که چرا دیر آمدی ما انتظار تو را میکشیدیم و بعده آرزوی او را کما امر به جای آورد، رحمة الله». (ص 50)
ایران بعد از نادر شاه
«حدیثی به خاطر دارم که شخصی به یکی از ائمه پرسید از حصه شطان در بنی آدم … که حصه شیطان چه قدر است؟ حضرت فرمود که از هر هزار نفر نهصد و نود و نه نفر حصّه شیطان است و یک نفر حصه خداست، به خصوص این عصر ما که بعد از نادر شاه احوال عامه مردم چنان منقلب شده، علانیه روزه میخورند، و خون ناحق به مرتبه ای کردند که امروز از هر شهری، عُشری بجا نمانده است، چه همگی به شومی بدی اعمال، پامال حوادث شدند از شریف و وضیع… اگر سلاطین زمان و خوانین دوران به فریاد مظلومان میرسیدند، چرا زن و بچه ایشان همه اسیر و کشته میگردیدند، و دولت چندین ساله ایشان به دست دشمنان میرسید. امرای اصفهان به داد اسرای خراسان اگر میرسیدند، خود گرفتار گروه افغان نمیگردیدند، و پیش نمازان اگر نظرشان به پس باشد، کارشان از پیش نمیرود، و واعظان اگر خود متّعظ نباشند به بلای «کبر مقتا عند الله» مبتلا نمیشوند. علما از حسد چه سودی خواهند برد، و حال آن که در کمال شدّت به یکدیگر حسد دارند. ایشان که میبایست ثانی اثنین آب حیوان باشند، آبشان گل آلود باشد، دیگر از عوام چه توقّع، و اگر بغیر حسد، بلاهای دیگر نیز داشته باشند، دیگر چه امید به ایشان میتوان داشت، مثل حبّ دنیا و حیل شرعیه در کار خود کردن و توریه در قسم خوردن العیاذ بالله منهم. (ص 50)
مشاغل رایج و مشکلات هر یک از آنها
در اینجا به مناسبت، اشاره به شمار زیادی از مشاغل دارد و نقاط ضعف هر کدام را بیان میکند. این قسمت، از نظر تنوع مشاغل و ارائه فهرستی از آنها در آن عصر جالب است:
«اگر مؤذنان که امینان خلقاند، غنا نکنند، ریسمان مکافات به گلوی ایشان نمیافتد، بزّاز قسم ناحقّش جامهاش را بر تنش کفن کنند، و تجّار را خیانت به خسارت خواهد انداخت، و طلبه علوم را بحثهای کج از راه راستش به در خواهد برد. خیاط از برداشتن دم مقراض و اضافه خیاطه و پنبه، گریبانش در قیامت بدست چندین مرغی خواهد پاره شد. جولا آخر کارش از آخر کارش نابخیر خواهد گردید، بقّال ترازوی کمش در میزان حساب به چه حساب خواهد کرد. ندّاف پنبه کهنه اش در میان پنبه نو، پنبه قبایش را به باد فنا خواهد داد. قصّاب گوشت بز و میش را به شیشک [گوسفند شش ماهه] و یکبر [گوسفندی که یک بار پشمش را چیدهاند] به قلم دادن، ریش را بر سر سبیل خواهد باخت. خباز گندم منقّی نکرده و نان خمیر به مردم دادنش، خمیر مایه ایمانش را خواهد سوخت، عطّار مشک و زعفران عملی او بوی از ایمانش بجا نخواهد گذاشت. نمد مال به بدی باطن نمدش یک سر موی از مروّتش نمیماند. کلاه دوز، پنبه کهنه را بجای نو هرگاه بفروشد چه خیری در کلاه او خواهد بود؛ نقاش با وجود مصوّری ایمانش بچه صورت خواهد بود؛ صحاف خِیاطه اضافه را که واپس ندهد، شیرازه عملش گسسته خواهد گردید. حمامی از برگردانیدن آب به خزانه، چه آبی بروی کارش خواهد آمد؛ در آب هم مضایقه دارند که خاکشان بر سر، دلاک نظر کردنش به زنان در وقت فصد، اگر رگش حرکت کند دعوی تقیدش رگ گردن است؛ کوزه گر گل رو اندودش خاک بسرش خواهد کرد؛ رشوه گرفتن اهل شرع حقش را ناحق خواهد نمود، بخصوص گرفتن کفاره قسَم که بهیچ قسم حلّیتی ندارد. شیر فروش آب به شیر کردنش، کلیه اعمالش را به سیلاب فنا خواهد داد؛ مغنّی صدای بدنامی و زشتی عملش آخر خواهد برخاست، میوه فروش به جهت بیمروّتی، ثمره ای از عمرش نخواهد برد. سلّاخ به آن قبای نجس نماز کردنش، چه قدر مقبول شود. پالان دوز زخم پشت حیوانات، کمرش را خواهد شکست. سرّاج تبدیل چرم و تیماج، درِ مرحمت خدا به روی او خواهد بست. روغن فروش داخل کردن دنبه روغن او تبه کرده، اسلامش خواهد گداخت. یرر فروش [کذا] به جهت کم دادنش، چراغ ایمانش کور خواهد گردید. حدّاد خیانت کردنش در آهن مردم، در کوره آتش جهنّم خواهدش بُرد. سفیدگر از زیاد گرفتن حق خود، روسیاه خواهد گردید. ریسمان تاب از پشم کهنه تابیدنش ریسمان مکافات به گلویش خواهد پیچید. شعرباف مثل نسّاج نیز آخر کار نابخیر خواهد گردید. کباب فروش گوشت و پیاز و آرد مخلوط کردنش، دلش کباب خواهد شد. سکّاک آهن را بجای فولاد فروختن او دستش را از آن جهت خواهند برید. صرّاف تقلبش در زر، قلب رُو اندود نمک گیر، و قلب منقلب ایمانش ظاهر خواهد ساخت. صباغ تعمّدا بجای روغنی فروختن ایمانش را خواهد باخت، و از صبغة الله بجز رنگ زردی برای او نخواهد ماند؛ به خصوص آنکه هرگاه موشی در خم نیل او بمیرد، البته پیش فسقه و نامقیدان رنگی ندارد، بلکه در میان اهل ایمان خائن خواهد گردید. نجّار بغیر مزدش چوب تراشه آن را برداشتن، به تیشه مکافات از پا خواهد افتاد. دبّاغ قیمت جلود را کم دادنش پوست کنی خواهند کرد. نعاله، آهن کهنه را بکار بردنش نعل کنی خواهد کرد. برنج فروش، خورده برنج را داخل نمودن به خورده گیریهای قیامت مبتلا خواهد شد. زرگر نیز خود میدانی که ریزهای نقدین را چون شیر مادر خود حلال میداند، و ذرّه و مثقالی از آن را به صاحبانش پس نخواهد داد. بنّا، بنای کارش را اگر به چابک دستی بگذارد، به طاق ایمانش شکستی نخواهد رسید. باغبان اگر شریک بزرگ باغ صاحب نباشد، میوه ای از عمر خود خواهد برد. قنّاد اگر شیره، مویز را با شکر بکار نبرد، تلخ کام نخواهد گردید. حجّام اگر مزدش را مشخص نکند خونش به جوی خواهد رفت. اسبار کن [اسبار کردن، بیل زدن باغ] اگر خاک به سر نکند، خاک بر سرش نخواهند ریخت. طباخ روغن گوشت را اگر از روی آش نگیرد، آبروی او نخواهد رفت. حکاک اگر غایبانه مهر به اسم دیگران نکند، ایمانش حک نخواهد شد. دلال اگر پیری حیوانات را به جوانی به قلم مشتری ندهد، به سر نخواهد غلطید. تنباکو فروش اگر چوب را داخل نکند، سرش کوفته نخواهد گردید. تریاق فروش اگر آرد جو داخل نکند، یک جو به ایمانش نقص نخواهد رسید. حاجیها را متعارف شود که یک اشرفی زر را میفروشند به یکدیگر در چنان سفری به دو مقابل زر سفید نسیه، و دو نامشروع را در یک سودا اگر نکنند سود آخرت را در سر دنیا نخواهند باخت، میبازند و نمیدانند که چگونه باختهاند. [52] حافظ قرآن اگر غرضش اظهار حسن صوت باشد، گلوگیر خواهد شد. عمله موتی، اگر مرگی را دوست دارند، البته دشمن رسول الله خواهند بود. ارباب قلم در بیش و کم، اگر قلمشان زبان درازی نکند، قلم عفو شاید بر گناهانشان کشیده شود. اطبّا خود میدانی که در کشتن مرضی چه قدر حذاقت دارند، مگر ملک الموت علیه السلام از ایشان راضی باشد، وای بر ایشان در روزی که دردشان را دوایی نباشد. غسّال با کمال! اگر لباس آن میت را مع شئ زاید بردارد، خاک بر سرش، و نقیب که طاس و فوته را از میان ببرد، چه ایمانی به گور برد!
وقتی که به ایشان گفته شود که چرا چنین میکنید، میگویند در میان ما چنین دستور است از ایام قدیم، و متمسّکاند به این آیه کریمه که «بَلْ قالُوا إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلى آثارِهِمْ مُهْتَدُونَ» و نمیدانند که اکثر نامشروعات به استمراری بودن، حلال نمیشوند.
در اصفهان بیت اللُّطَف را به اجاره میگیرند، چه فرق است میان عمل اینها و آنها؟ و کذلک صبّاغی و دبّاغی و تریاک فروشی و تنباکو فروشی و راه داری و عشور گرفتن و امثال اینها همه اختراع در دین است، و هر که دلیل بر اباحت اینها دارد، اضلّ ضالّین است، و مثل این است کفّاره قسم گرفتن اهل شرع، کما ذکر، مکاری و باروَزن، آنقدر بار به حیوان میکنند که داد آن زبان بسته به فلک میرود، به خصوص آنکه به کرایه بگیرند. آه از دست ظلمه دست کوتاه آخر که به زیر بار مظلمه آن حیوان کمر را خواهد باخت.
دلاّل اگر دروغ نگوید، چرا دلاّل مظلمه خواهد گردید. کلاف فروش اگر نگوید همه یکدست است، سر کلافه اش گم نخواهد شد. کاغذ فروش اگر دفتری را به استنبولی وا ننماید، و کاغذ بیآهار بکار مردم ندهد، هرگز روسیاه نخواهد شد. اغنیا اگر خمس و زکات را جدا میکردند، به صورت فقرا نمیشدند. فقرا نیز اگر صبر و قناعت میداشتند و شکوه خدا را به خلق نمیکردند، خسر الدنیا و الاخره نمیگردیدند. سبدباف اگر ترکه را از باغات غیر ببرد، و سبد ببافد، آخر زنبیل گدایی بدست نخواهد گرفت.ترکه سبد ایشان، حکم ترکههایی دارد که نساجان به زمین میکوبند، و کار میدوانند، همه از باغات مردم بیاذن میبرند، و امثال این چیزها را به هیچ گناهی حساب نمیکنند. آسیابان اگر پای آسیاب را برندارد، و موشک مصطلح خود را از عمل باز دارد، و زیاده بر مزد خود نگیرد، و با صاحب آسیا خیانت نکند، دستش در زیر سنگ حوادث نخواهد ماند، و این طبقه ضالّه خائنه، خاین ترین خلق عالمند، و از این جماعت بدتر در عمر خود ندیده ام، و از ایشان بیانصاف تر از هیچ احدی نشنیده ام، مع هذا هرگز نماز اول وقت نخواهند کرد، چه جای نماز جماعت ـ قاتَلَهُم الله و خیّبهم.
فالیزکار آنقدر آب به بوستان میدهد که میوه در ترازو سنگین شود، نمیدانم ترازوی عملش را چه قدر سنگین خواهد کرد. زرنیخ ساوان اگر آجر پخته به زرنیخ نسایند، پخته ایشان خام نخواهد شد. شریک المضاربه اگر ابتداء از سرمایه نخواهد سود را، با سرمایه از کیسه خود بیرون نخواهد دید. آن است که آخر همه نابخیر و خاسر و زیان کار خواهند شد؛ مع هذا که مالک به او اذن نداده باشد اگر بسیار از خدا بترسد، آخر حلالی از صاحب مال میخواهد.
برده فروش اگر خود با غلام و کنیز دخلی نکرده بفروشد، اسیر گناهان خود نخواهد شد؛ هر چند که عمل او موافق حدیث، عمل خوبی نیست. ملاهای مکتبی بسی خلاف شرعها را مرتکب میشوند که در مکتب خانه شرع شریف یکی از آنها موافق قول خدا و رسول نیست، و اکثر ایشان خفیف العقل میباشند، و جاهل مسئله؛ با وجود این، مجتهد عصر خود را میدانند و بس، و شاید بعضی از حکایات ایشان مذکور بشود ان شاء الله. و خطر این طبقه عظیم است «وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعا».
میراب اگر به مسئله الاعلی فالاعلی عمل نکند، خاکش بر سر؛ محتسب اگر رسم الاحتساب را از جمله گناهان کبیره حساب نکند، وای بحالش. رؤسای دهات، ده را به اجاره میدهند که شخصی در آنجا میوه بفروشد، نمیدانم چه حقی از آن میوه فروش میخواهند، و قبح این عمل را استمراری پوشیده، مثل وجه اجاره دباغی و صباغی و تنباکو فروشی وباج گرفتن کاروانسرایان، و به اجاره گرفتن مزارع خالصه و امثال اینها، و گمرک که یادگاری آل عثمان است و نیز شایع در میان مسلمانان است.
کاروانسرایان بروجرد
جمعی صلحا، تعریف کاروانسرایان بروجرد را کردند، به مرتبهای که حقیر گمان میکردم که البته ثانی اثنین اباذر و سلمان است، و به شوق تمام به دیدن او رفتم. پرسیدم که، ای فلانی! هرگاه سوداگری به اینجا منزل کند، و شبی دو غاز حق السکنا را به تو بدهد، و متاع خود را بفروشد، تو دیگر چیزی از او حسب الشرع میخواهی؟ گفت: بلی آنچه در اینجا میفروشد، باید بهره ای به من بدهد. گفتم معلوم شد آنچه مجهول من بود، تو به غیر کرایه حجرات چه حقی داری؟ گفت: چنین استمرار یافته. گفتم مال میّتی که عثمانلوها میگیرند، از زمان فرعون تا حال مستمرّ بود؛ پس آن هم به دلیل استمرار حلال است!
خلاصه هر کی از مردم که ملاحظه میشود، در کار خود، اگر خیانت نکنند، عالم گلستان میشود. مرد فاضل عزیزی گفت، من به خواب دیدم که فلان مجتهد نماز جماعت رو به شمال میکرد. حقیر از این خواب هر چند حجت نشود که بسیار مأیوس شدم، به جهت آن که چون پیشنماز به کثرت مریدان البته خوشدل میشود و روی ظاهرش به قبله و روی باطنش به عقب است اغلب اوقات، بلکه این خواب مصداق آن حال باشد، اَعاذنا الله من سوء النیات. (ص54)
ارتباط شفیعای ابرو صوفی با سیاستمداران
حکایتی در نقد صوفیه میگوید که البته این قبیل مطالب علیه آنها در این اثر، یعنی فوائد علیه زیاد است. از جمله مینویسد: «هرگاه شفیعای ابرو که یک خیک شیره را میخورد، و دهن که بر لب حوض میگذاشته، در وقت آب خوردن یک وجب آب فرو مینشسته، دعوی ولایت کند و مریدان دست از دامن او بر ندارند، چه استبعاد دارد، یکی از طالب علمان متصوفه اینها را که میگفت در فخریات آن طبقه میگفت که این مقام را سالکان، مقام نهنگیه مینامند و با ولایت و درویشی منافات ندارد» (ص 56). در باره این شفیعای ابرو در تاریخ جهانگشای نادری (ص 429) مطلبی آمده، و این که در اصفهان اظهار کشف و کرامت میکرد، و همو بود که به ابراهیم خان، «وعده چهل سال سلطنت به او داد و آن سخیف العقل سخنان زرق آمیز او را قبول کرد» در بستان السیاحه هم آمده است: درویش صفا علی محمد آبادی از بلوک جرقویه برای فقیر حکایت نمود که در شهر اصفهان، وقتی از اوقات، آن مظهر کرمات به طریق استعلام خدمت وی عرض کردم که در زمان شاه سلطان حسین صفوی، درویش شفیعای ابرو یک خیک خرما تناول کرده و بعضی گویند با هسته خورده، حقیقت این روایت چگونه است، آن جناب جواب مرا نداد و بر رد و قبول آن زبان نگشاد» (بستان السیاحه، ص 92).
نویسنده فوائد علیه پس از داستان شفیعای ابرو این اشعار را میآورد: (ص 56)
شکم از خوشدلی و خوشحالی
گاه پر میکنند و گه خالی
فارغ از خلد و ایمن از دوزخ
جای او مزبله است یا مطبخ
کارشان جمله نفس پروردن
روز و شب خوردن است یا ر..دن
صوفیانند اولیاءالله
بلکه باشند جملگی الله
حاش لله از این عقاید و دین
چشم دل واکن و درست ببین
در ادامه حکایتی از بخشندگی صاحب بن عباد دارد و آنگاه میافزاید: «مؤلف گوید که در این عصر نکبت توأمان ندیدم امیری که دوای دل فقیری را چنان بدهد که به جای دیگر محتاج نشود، ناخن گره گشا گویا وجود عنقا دارد و اگر از این بدتر روزگار باز خواهد شد، پس پناه میبرم به ساحت مرحمت پروردگان مهربان از کم همتی امرا و بیطاقتی فقرا» (ص 57).
مقایسه امیری که همه خروسها را کشت با نادرشاه
در جای دیگر (ص61) مینویسد: «امیری به دهی فرود آمد. ابتدایش خروسی صدا داد. امیر به فال، آن را بد دانست، مقرّر کرد که همه خروسها را کشتند. بعد از آن خوابید، و گفت: هر وقت که خروس میخواند، مرا بیدار کنید که کوچ کنیم. هوشمندی گفت: مگر تو خروسی بجا گذاشتی که وقتی که بخواند تو را بیدار کنند! و بعینه حکایت آنها موافق است با پادشاهی نادر شاه و بعد از او؛ هر که بود در آدم کشتن به شمشیر یا به گرسنگی، آنچه بالقوه داشتند، بالفعل آوردند، و نمیدانند که رعیت که نباشد پادشاه کی خواهند بود،
رعیت چون بیخ است و سلطان درخت
درخت ای پسر، باشد از بیخ سخت»
آزادخان افغان در شیراز
حکایت دیگری هم از روزگار خود نقل میکند: «دراین عصر شنیدم، شوهری به اردوی آزاد خان افغان رفته، زن او را که اسیر کرده بودند دیده بود. اوّلاً زن حاشا میکرده که تو شوهر من نیستی، آخر که به آن افغان معلوم میشود که مرد راست میگوید، به آن شوهر میگوید، پانزده هزار بده تا زن تو را به تو بدهم، زن به او میگوید که شوهر من دولتمند است، بیشتر بخواه. آزاد خوان میخواهد. شوهر بیچاره در اردو دست و پای میکند، دو تومان را میدهد. زن میگوید بگو شمشیر بیاورند. افغان دو تومان را به شوهر پس میدهد و گردن آن زن را میزند، و به آن شوهر میگوید که چنین زنی به چه کار تو میآید؟». (ص 61)
وی حکایاتی از غرایب عالم نقل میکند، و وقتی حس میکند که این مطالب چندان هم قابل قبول نیست، میگوید اینها را «در کتابی دیدم که از جمله کتابهای خزانه پادشاه بود که در کمال خوبی نوشته بودند، مذهب منظوم، و مصنّف آن کتاب حکیم آذری بود، و سخنان غریب داشت که به طرز علمای ما نبود». (ص 66)
یادی از روزبهان خنجی و قاضی نورالله
وی در میان حکایات غریبی که در باره شیعه و سنی و مناظره بر سر این بحث است، به داستانی در باره فاضل روزبهانی و بحث او با ملامحمد تقی نامی در هند یاد کرده که مباهله کردند، و آن روزبهانی در کتابخانهاش که دنبال کتابی بود، سوخت. وی این شخص را همان فضل بن روزبهان دانسته، و میگوید: «این فاضل روزبهان شرحی به کتاب کشف الحق علامه حلی رحمه الله نوشته، و دلایل امامت را، همه را به زعم خود چون ملاعلی قوشچی که در شرح تجرید نوشته، جواب داده، و آن شرح که به نظر قاضی نورالله شوشتری رحمه الله رسیده، آن شرح را شرح کرده و ادلّه رد را بر آن مردود رد نمود، و آن مردود عبارتهای ناخوش در شرحش به علامه گفته. و حقیر سی سال قبل از این آن شرح شرح را در همدان دیدم که مرحوم میرصدرالدین قمی امر کرده بود که آن را مجزا کرده کاتبان مینوشتند. چند روزی حقیر آن کتاب را مطالعه کردم، و فی الواقع که به مضمون لکل فرعون موسی، قاضی مزبور پوست کنی آن فاضل جاهل کرده… حقیر هیچ کتابی را بهتر از آن ندیدم حتی الفین علامه رحمه الله». (ص 70)
گاهی هم تعلیقههای خاصی بر برخی از مطالب دارد. مینویسد: حدیث است که هرچه در آسمانها و زمینهاست، برای طالب علم طلب آمرزش میکند حتی ماهیان دریا. سپس میافزاید: «مؤلف گوید که نمیدانم ماهیان دریا و غیره چه میدانند که زید تحصیل میکند که تا برای ایشان طلب آمرزش کنند، شاید تجوز باشد، و شاید که حقیقت باشد!». (ص 88)
سوخت حمامهای مدائن با کتابها
نقل این خبر هم شگفت است، لابد باید منبع مولف را دانست که از کجاست: در زمان عمر خطاب، مداین فتح شد، چهار صد حمام در مداین بود، و تا شش ماه تمام حمامها را به کتابهای حکمت یونانیان میسوختند، و علم حکمت دیگر شایع نبود تا زمان مأمون الرشید! با آن علم قدیم و علم تصوف شیوع یافت و آن هم جهتی داشت که علم آل محمد علیهم السلام را منسوخ کنند (ص 98). وی حکایتی در باره مرقد رسول (ص) نقل میکند و میافزاید: «مؤلف گوید: غرض صاحب تاریخ از اطناب آن است که کرامات و معجزات از آن روضه منوره کم اتفاق میافتد، و نکته آن بر صاحبان فهم و ذکاء معلوم است» (ص 100)
پیش بینی ظهور در دهه هفتاد قرن دوازدهم هجری
ذیل نام جاماسب گوید: منجم وزیر گشتاسب بود، بسیاری از مغیبات را استخراج میکرد، مثل ظهور موسی و عیسی و زوال ملت مجوس و خروج ترک و غیره را، و به فارسی کتابی نوشت مشهور به جاماسب نامه، و قبرش در ملک فارس بر سر تلی است، و هر حاکمی که سواره از آنجا بگذرد، معزول میشود، لهذا هر که مقابل قبر او میرسد، اگر سوار است پیاده میشود، و سلامی میکند و میگذرد. و معلم مرحوم حقیر میگفت که من به یکی از علمای کرمان برخوردم که کتاب جاماسب نامه را داشت و میگفت که محمد مهدی علیه السلام خروجش در عشر سابع مائه ثانیه الف ثانی است و تا حال که هزار و یک صد و هفتاد و یک هجری است چیزی از آن علامت معلوم حقیر نشده است». (ص 102)
نویسنده در این کتاب، بارها از عدم پرداخت خمس توسط مردم ابراز ناراحتی میکند، و جایی هم مینویسد: «مؤلف گوید که هرچند انفال در این حال غیبت امام علیه السلام متحقق نیست، اما در خمس چه سخن دارند اهل دولت، و چه عذر خواهند خواست در روز قیامت از شفعای محشر که اکثر سادات مستحق و از حق خود محروم شدهاند، و عجیب است از جمعی اهل دولت که ادعا میکنند که ما غلام علی میباشیم، اما آقازادههای خود را از گرسنگی و برهنگی به هلاکت میاندازند، و حق واجب آقازادههای خود را نمیدهند، حقیقت که عجب نمک به حلالها هستند، و عجب امیدی در قیامت دارند». (ص 106)
حکایت ملایی که از بس کلمات عربی بکار میبرد، کسی زبانش را نمیفهمید
حکایت نقد از این قبیل سخن گفتن آخوندی، در دوره معاصر، به مقاله جمالزاده با عنوان فارسی شکر است باز میگردد که در مجموعه داستانهای یکی بود یکی نبود، چاپ شده است. وی در آنجا تصویری از افتادن چند نفر در یک اتاق به رسم زندان را ارائه کرده که یکی آخوند است، و دیگری رعیت و دیگری فرنگی. آخوند مدام کلمات عربی بکار میبرد و این رعیت چیزی از آن سر در نمیآورد. اما جالب است که همین حکایت، به شکل دیگری در فوائد علیه، یعنی همین نسخه ما آمده که مربوط به سال 1171 است. پیداست که این سابقه وجود داشته است. نویسنده که خود آخوند و روحانی است، در تعریف حکایت خود مینویسد: «طالب علمی همسایه کبوتر بازی داشت. روزی کبوتر باز، کبوترهای خود را میپرانید. یکی از آنها به دیوار طالب علم نشست. کبوتر باز سنگی به او انداخت. سنگ به خانه آن ملا افتاد. از شاگرد خود پرسید که این حجر از کجا به بیت الاحزان ما نزول کرد؟ شاگرد نفهمید. ملا گفت: ای رُجیل احمق! گویم آن اوباش قلاش از سطح بام ما، این حجر را انداخته. باز نفهمید. خود برخاسته به بام رفت و گفت: ای جاهل اوباش، و ای مجهول قلاش، حجری از احجار اراضی برداشته به قوت ید … به سما معلق و از جانب علو، آن حجر میل به مرکز اصلی نموده، به بیت الاحزان ما نازل، و بر رؤوس احدی از خدام یا جواری ما، سترهن الله فی جلابیب العصمة و سرادق العفاف و الطهاره ملاقات کند، تو از قصاص آن مکسور الرأس چگونه خلاص گردی؟ دید کبوتر باز جوابی نداد. اعراض شده گفت: ای قلیل الفهم کثیر الحماقه ی منسلک در سلک اولئک کالانعام بل هم اضل، این نوع کلام مختصر مفید قلیل اللفظ و کثیر المعنی که مفاد خیر الکلام ما قلّ و دلّ است به تو میگویم که درک نمیکنی. کبوتر باز گوشی میداد، و به گمان این که البته آخوند اوراد میخواند، دیگر باره از این کلمات مغلق بهم میبافت، و مسلسل میگفت تا آن که کبوتر باز و اطفال همسایگان همه جمع شده اتفاق کردند که این مرد دیوانه شده، به دارالشفایش بردند و مدتی در آنجا محبوس بود تا روزی جمعی به دار الشفاء رفتند. آخوند التماس بسیاری کرد. گفتند، صباح روز جمعه است قاضی به دارالشفای میآید به او بگو. علی الصباح قاضی آمد. آخوند به او گفت: ایّها القاضی! لم لا تصل حقیقة الامور، و لاتسرع فی العبور، و لا تتأمل فی الامور، فانّ الدنیا دار غرور و عبور و مرور، و الاولی أن تلاحظ من عذاب القبور و یوم البعث و النشور، یوم ینفخ فی الصور! ویلک ایّها القاضی! تحبس من لایستحق الحبس، و تغلق علیه ابواب العیش و السرور، ایّها الجاهل المغرور. قاضی نیز از فهم کلمات عاجز بود. فرمود که او را چند چوب زدند تا شاید به حال آید. دید که فایده ندارد تا آخر یک دو سه نفری که به حال آن ملا مطلع بودند، به قاضی گفتند که این ملا پیوسته چنین حرف میزند، آخر او را بیرون آوردند.
مؤلف گوید که اگر ملا بودی، میبایست حدیث کلّم الناس علی قدر عقولهم را دیده باشد، و شعر شاعر را نیز شنیده باشد که گفته:
فهم سخن گر نکند مستمع
قوت نطق از متکلم مجو»
سپس از استادش داستان مشابهی نقل میکند. (ص 110).
سفیر پرتغال خبر کشف امریکا را برای شاه صفوی میگوید
خبر جالب دیگری که در این جا آمده، این است که سفیر پرتغال در ایران، خبر کشف امریکا را برای یکی از شاهان صفوی بازگو کرده است. نویسنده مینویسد: «در زمان یکی از پادشاهان صفویه از جانب پرتکال ایلچی آمده بود که سی و پنج سال پیش مَینوپا نام به خدمت پادشاه فرنگ آمد و گفت از روی علم نجوم و قول استادان، پیش ما معلوم شده که در جانب شمال مایل به مغرب، آبادانی هست، و صنفی از آدم که به نظر ما نرسیده است. اگر پادشاه مدد کند، این را بدست میتوان آورد. پادشاه، کشتی با پانصد نفر آدم و آذوقه دو ساله به ایشان داد، و روانه دریا شدند. شش ماه و بیست و یک روز میرفتند و به خشکی نرسیدند، اهل کشتی بر آن مرد شوریدند. او مهلت سه روز خواست. از قضا چاشت روز سیم مرغان سفید که خوراک ایشان ماهی است نمایان شدند. گفتند تعیّش این مرغان بیخشکی محال است. چند روز دیگر رفتند. خشکی به نظر ایشان پیدا شد. چون بیرون آمدند، خلقی به نظر ایشان رسید. چون حیوانات درنده، برهنه و آلت حرب ایشان به غیر از سنگ چیزی نبود. و آن سنگ همه، پارچههای طلا و نقره بود. بعد از جنگ و محاربه چند روز، آنها را مطیع خود نمودند، و حاصل آنها جز طلا و نقره چیزی نبود، و گندم و جو ندیده و نشنیده بودند. و غذای ایشان میوه و گوشت حیوانات بود. بعده در آنجا قلعهها ساختند و زراعت نمودند و نامش ینگه دنیا گذاشتند. و دور آن هشتاد و سه فرسنگ است. (صص109ـ 110)
نکته ای که در این داستان آمده و باید منشأ داشته باشد، این است که آن پرتغالی میگوید 35 سال قبل آن سفر اکتشافی اتفاق افتاده است. با توجه به این که کشف امریکا در سال 898 / 1492م است، اگر 35 را به آن علاوه کنیم، 933 میشود و این میتواند زمان طهماسب باشد.
آقاجمال و گفتن نمیدانم در پاسخ سؤال
شخصی از آقا جمال خوانساری ـ رحمه الله ـ مسأله میپرسد. آقا میگوید: نمیدانم. آن شخص اعراضی میشود، میگوید: هر سالی از پادشاه مبلغها وظیفه میگیرید که مسألههای ما را جواب بگویید. آقا میگوید که آنچه میگیریم در مقابل چیزهایی است که میدانیم، و اگر در مقابل آنچه نمیدانیم پادشاه به ما وظیفه بدهد، تمام خزانه به آن نمیرسد. مؤلف گوید که علمای متدین چنین میباشند، یعنی آنچه را میدانند میگویند، و آنچه را که نمیدانند میگویند که نمیدانیم. نه مثل این ملامکتبیها که هرچه از ایشان بپرسی، میگویند، و همین نمیدانیم را نمیداند… حقیر خود هفده مسأله از مرحوم میر محمد تقی شاهی خراسانی پرسیدم سه چهارتا را جواب گفت و باقی را گفت نمیدانم. همچنین از یکی از متجهدین جمعه گذار پرسیدم، معنی مجلت یداها را که در حدیث تسبیح حضرت فاطمه علیها السلام است گفت نمیدانم. (صص 112 ـ 113)
شاه سلیمان از آقا جمال ـ رحمه الله ـ میپرسد که غنا حلال است است یا حرام، آقا میگوید که تا که بخواند و برای که بخواند (ص 115). حکایتی هم از مباحثه خود با یک صوفی نقل میکند و چنین مینماید که او مدافع شیطان بوده است. (ص 115)
ظلمی که میان عجم است در فرنگ نیست
حکایتی از ارسال سپاهی از عجمان از سوی منصور عباسی برای موصل نقل میکند، و از ظلم آنان به مردم آن شهر یاد کرده، سپس مینویسد: «از اینجا معلوم میشود که عجم در آن وقت نیز ستم پیشه بودهاند، و البته ظلمی که در میان عجم است، در فرنگ نیست». (ص 121)
حقیر در تاریخی در ایام جوانی دیدم که شاه عباس جنّت مکان، در شب تاریکی در زمستان بدون خبر داخل قزوین یا تبریز میشود، و برف یا باران میباریده، مقرّر کرده بود که اگر در یک خانه را بزنند، گردن ایشان را بزند. (ص 122)
نویسنده، مکرّر از خمس ندادن مردم یاد کرده، و در موردی مینویسد: «اکثر مردم مالشان که هباءً منثورا میشود به چندین علّت است، و علت غایی اینها زکات و خمس ندادن است، و دانسته که تخلّف معلول از علت ممکن نمیشود. اگر مردم ترک غش و خیانت بکنند، عالم گلستان میشود». (ص 133)
داستانی از میرداماد و شاه عباس
از دیگر نکات مورد انتقاد وی، روابط عالمان و شاهان است: در این عصر اگر رئیس دهی، عالمی را احضار کند، افتخار میکند و به سر میدود، به سبب طمعی که جبلی این طبقه شده است. و استاد مرحوم حقیر میگفت که شاه عباس جنت مکان، در جلو میرداماد ایستاده تا در خانه میر میرود. میر وقت پیاده شدن دستی به دوش شاه میگذارد که دیگر تصدیع به خود راه مده. و خود به خانه میرود. و ظاهر حال شاهد است که در این عصر نه چنان پادشاه عالم دوستی است و نه چنان عالم بیطمعی، و هر ذلّتی که عالم در عالم میکشد، به جهت طمع است … و هرچه میر مرحوم میخواسته به آن شاه بیخوف میگفته تا آخر امر از راه حدس پادشاه را بر این میدراند که دو شمشیر و یک غلاف نزد میر میفرستد. میر که ناخوش میآید، از اصفهان به طرف شیراز حرکت میکند که از آنجا به هند برود، و جمعی کثیر به اتفاق میر بیرون میروند، پادشاه پشیمان میشود و هرچند التماس کرد فایده نداد تا آن که میر به شیراز رسیده بود، پادشاه رقمی به حاکم شیراز نوشته بود که هر وقت که میر از شیراز بدر رفت دانسته باش که شیراز را قتل عام میکنم. حاکم آن رقم را به میر نشان میدهد. میر فسخ حرکت میکند، و میگفت که پادشاه هند آوازه آمدن میر را شنیده بود، خود تا لب دریا به استقبال آمده بود. غرض قدر گل، بلبل شناسد قدر گوهر گوهری» (ص 135). طبعاً این داستان است، اما نشان از نگاه عصر زندیه به دوره صفوی دارد.
شنیدهام که سجع مُهر میرزا حسابی صاحب دفتر این بود که هرجا باشد، حرف حسابی پیش است. ظریفی در زیر آن مهر مینویسد که زور که آمد، کون زن حسابی را پاره میکند، و لکن روباه چون رویه مرضیه تقیه را در نظر داشت، جانی بسلامت بیرون برد. (ص 139)
باز هم درباره و نقد صوفیه
از دیگر عبارات ضد صوفیه وی این است: «عجب است از جماعت صوفیه که البته دانستهاید که چه همچشمیها که آن جماعت بینور بیشعور با نور دیده عالمیان و امام زمان خود میکردهاند، با وجود اینها آنها را اولیاء الله میشمارند، و خود را اهل کشف و اهل باطن میپندارند، نمیدانم چرا بر ایشان کشف و ظاهر نشد فضیلت شرف آل محمد علیهم السلام، ولی بر شیخ محیی الدین یا غزالی کشف شده بود که در عرش دیده بودند که مقام ابوبکر بالاتر از مقام علی بن ابی طالب ـ علیهما السلام ـ بود. سبحانَکَ هذا بُهتانٌ عَظیم (ص 140). نمونه ای دیگر هم گفتگوی او با یکی از صوفیه است که قدری بیادبی است (ص 143). و نمونه ای دیگر: «بخاطر دارم که صوفی پیر خود را با جمعی از اشامله مریدان را به ضیافت طلبید و برای هر یک، زن عاقله مؤمنه ی آن جاهل بوشقاب آشی کشیده بر روی هر بوشقابی مرغی گذاشت، و مرغ بوشقاب شیخ را به زیر بوشقاب قرار داد. شیخ چون نظرش به بوشقاب بیمرغ افتاد، طایر روحش به ملکوت هوا پرسید و بسیار رنجه خاطر گردید، و تاب نیاورده شروع به ملامت مردی خود نمود. زن آن مرید در عقب در ایستاده بود. فریاد کرد که یا شیخ، تو از عشر خبر میدهی که چندین هزار سال است، و از زیر بوشقاب چرا خبر نداری. شیخ دست به زیر بوشقاب کرد و مرغ را دید. خاطر شریفش آرمید. مردی چون به خانه آمد، زن به او گفت: با وجود این کمال که دیدی چرا مردی مرتدی شده ای؟ (ص 147)
گفتگو با استاد در یک مسأله فقهی
یک مورد از مباحثه طلبگی و علمی میان نویسنده و یکی از استادانش اتفاق افتاده که مرورش بد نیست: «در یکی از اعیاد نماز عید را جماعت کردم. بعده به خدمت استاد علامهام به دیدن رفتم. گفت میبایست مرا خبر کنی که آمده در عقب شما نماز کنم. گفتم: به چه سبب؟ گفت: به جهت آن که ابن زهره یا ابن حمزه به صحّت نماز دو عید گذار بدون فاصله فرسخی قایل نیستند. گفتم: به ما لازم نیست که مقلّد هر معلوم النسبی بشویم، به خصوص آن که مرده باشد. گفت: احتیاط در این است که بنای مسائل را چنان بگذاری که جمع بین اقوال المختلفه کرده باشی. گفتم: هرگاه بنابر این باشد، باید که منع از ادعاه ظهر یوم جمعه نکنید، با وجود چندین خلاف از چندین کس در نماز جمعه، به خصوص آنها که حرام میدانند نماز جمعه را در غیبت امام، و مثل آقا جمالی که شما او را افضل الفضلاء اصفهان میدانید. گفت: از کجا معلوم که آقا به حرمت نماز جمعه قائل شده است؟ گفتم: رساله در این باب نوشته که دلالت صریحه بر حرمت نکند، اما در حاشیه دعای صحیفه نوشته که مراد به این مقام نماز جمعه است. پس باید که احتیاطا نماز جمعه را که کردیم ظهر را هم به قصد قربت بجا آوریم، چنان که جمعی به این قائل شدهاند، و به خصوص غیر مجتهد که نماز را بکند. پس دیگر جوابی نگفت. (ص 141)
مجادله دینی با شاه عباس بر سر مالیات
شیخ علی ـ رحمه الله ـ به شاه عباس جنّت مکان میگوید که: مالوجهات [مالیات] وقتی بگیر که دشمن بر سر بیضه اسلام آید. شاه میگوید: در آن وقت که مالوجهات خواهد داد؟ شیخ میگوید: جهاد بر ما و رعیّت همه واجب است. آن وقت همه به جهاد میرویم. شاه میگوید: پشه! چه یکی و چه هزار. شیخ میگوید: تو ما را به پشه حساب کردی و استخفاف به علما کردی، کافر شدی، و زن بر تو حرام شد، و میفرستد به حرم و اهل حرم. همه از اهل شاه کناره میکنند تا وقتی که توبه میکند و شیخ زنان را مرخص میکند [که با شاه باشند]. (ص 142).
در ادامه گزیده ای از اشعاری که از منابع مختلف گرفته، آورده و میگوید گرچه دواوین فراوانند، اما «خواستم که این مجموعه خالی از آنها نباشد». (از صفحه 152 به بعد) یکی از این نمونهها، اشعاری است که از عامی نهاوندی آورده است: «از جمله قصیده عامی نهاوندی است: (ص 156)
چار گل از چارباغ چار طبعش چهار فصل
یک طبق از هفت قصرش نُه رواق شش دری
یک کلنگی در هوا میرفت با فوجی گلنگ
گفت ای صد تا کنلگ! گفتند ما صد تا نه ایم
ما و مثل ما و نصف ما و نصف نصف ما
چون تو با ما یاری گردی آنگهی صدتا شویم
یک سو پسـرت نشسته و یک سو زن
این هر دو بهم گذار بر یک سو زن
عیسی نتوانست به افلاک رسید
چون داشت ز اسباب جهان یک سوزن»
سید عبدالله شوشتری از علمای مشهور این دوره و نویسنده آثار فراوانی است که از خبر ذیل ـ که طرح نوعی معمای منظوم است ـ معلوم میشود با نویسنده آشنایی داشته است: عالیجناب مرتضوی انتساب علامة الدهر و الزمان، شمع شبستان علم و مهتری سید عبدالله شوشتری ـ ادام الله عزه و عمره ـ بخط شریف خود به جهت حقیر نوشت و ظاهرا از جمله افاضات افکار خودش باشد: شعر: (ص 154)
کسی به قاضی شهر آمد و ثنایش گفت
که شرع را به وجود تو انتظام بود
طلاق زوجه ناسازگار من میگوی
که بدسرشت و پر آزار و جلف و خام بود
چو کرد قاضی از آن زن شروط را تحقیق
به زوج گفت که طلاق این زن حرام بود
به خانه برد زن و در زمان مواقعه کرد
پس آمدند که کار این زمان تمام بود
و حال آن که نخست این ضعیفه طاهر بود
طهارتی که نه با وطی و التیام بود
پس از مواقعه حیض آمدش که مانع او
ز طاعت و ز نماز و هم از صیام بود
هر آن که حل کند این شبهه را به فکر دقیق
مشخص است که او اعلم ایّام بود
در اینجا اشعار فراوانی نقل کرده که گاهی مضمونا یا حکایتا، اموری ناپسند است از آن جمله موردی که در صفحه 158 در باره شاه عباس آمده است.
باب هفتم این کتاب، در باره برخی از آیات و روایت که نیاز به بحث و نظر دارد، از صفحه 161 آغاز میشود. در این بخش، نکات تاریخی ندارد، چنان که از صفحه 171 باب هشتم در باره برخی از روایات مشکله، بحث ادامه مییابد. در صفحه 178 حکایتی از مباحثه خود با یک روحانی دیگر نقل کرده است. باب نهم از صفحه 183 در باره بیان بعضی از فقرات عبارات علما و مسائل و فقرات ادعیه و غیرها به عربی و فارسی.
باب دهم در باره حرفهای احمقانه و اقوال ابلهانه است که از صفحه 204 آغاز میشود. برخی از حکایات این بخش نشان از عامیانه و حتی ساختگی بودن دارد، اما فی حد نفسه برای شناخت آن دوره ارزشمند است. نخستین حکایت این است: «یکی از واعظان اهل سنت در سر منبر نشسته موعظه میکرد، و میگفت که روز قیامت فاطمه زهرا سر بریده امام حسین علیه السلام را نزد حق تعالی میآورد، و از دست یزید شکایت میکند، حق تعالی ساق پای خود را به فاطمه مینماید، و میگوید یا فاطمه! نظر کن به ساق پای من که هنوز زخم آن تیری که نمرود به پای من زده چاق نشده، با وجود این من از تقصیر او گذشتم، تو نیز از تقصیر امت پدرت درگذر. لهذا فاطمه دست از شاست برداشته یزید را میبخشد. (ص 204)
موارد بعدی غالبا اخبار طنزی است که غالبا جنبه مذهبی و فکری دارد. یکی از آنها در باره شاه عباس است که «عربی را نایب الزیاره کرده به حج فرستاده بود». (ص 209)
حکایات طنزی از آقا جمال خوانساری
باب یازدهم در ذکر بعضی از سخنان ظرفا است (ص 210). سه مورد نخست مربوط به آقا جمال است که طنزهای وی تا دهها سال در اصفهان بوده و حتی تاکنون برخی شهرت دارد.
نخستین آن که «به آقا جمال خوانساری گفتند که نسناسی را برای شاه آورده بودند مرد. آقا فرمود که شاه به سلامت!»
«شخصی از مازندران چند ثوب کتان برای آقای میفرستد آقا هنوز به مدرس نیامده بود که تلامذه آنها را میان خود حصه میکنند در حضور ناظرش. بعداز بیرون آمدن آقا به مدرس، ناظرش عرض میکند که فلان کس مازندرانی، برای شما چند ثوب کتان فرستاده و تلامذه به میان خود حصه کردند. آقا میفرماید: به تو چه قدر رسید؟ گفت به قدر دستمالی به من ندادند. آقا میفرماید: تو خایه مرا دستمال کن! و آقا ظاهراً باد فتقی داشته است».
«شخصی دیگر به آقا عرض میکند که من امشب خواب دیدم که شما استری به من دادهاید. آقا میفرماید: تو برو فکر جوی برای آن بکن» [در حاشیه: به این عبارت نگفته، گفته است برو فکر جوکی، و نکته ظاهر است». (ص 210). گاهی هم داستانهای طنز از نوع موارد جنسی هم دارد (ص 211). «شخص ظریفی نهاوندی به خرم آباد پیش عالی جاه اسماعیل خان رفته بود و مؤذن صالحی داشت که در سحرها مناجات هم میکرد. آن ظریف میگوید که این شعر را داخل مناجات خود بکن که الهی اعطنی فی کل لیلا / فروجا ضیقا من دون شعرا. او در سحر این را نیز میخواند. خان مزبور در آن وقت بیدار بود. مؤذن را احضار میکند که این چه نامعقولها است که به قالب میزنی، پارهای به او میخندند». (ص 214)
ملاخلیل قزوینی و کشتی گیر شهر قزوین
«کشتی گیری به قزوین پیش ملا خلیل ـ رحمه الله ـ رفته، و مجله پیش او میگذرد. ملا میگوید که، چه چیز است؟ میگوید: شهرت نامه من است، باید مُهر کنی. ملاّ میگوید: اگر مرا به زمین زدی، کاغذ تو را مهر میکنم. کشتی گیر برهنه میشود با آن بدن چرب، و ملا رخت پوشیده که در بدن داشته، برخاسته با او کشتی میگیرد، و به جا [همان لحظه] که دستش را به بدن کشتی گیر میرساند، پارچه بدنش را بر میداشته، در کمال شدّت کشتی گیر را به زمین میاندازد. کشتی گیر میگوید که، من کافرم اگر تو ملاّ باشی! شخصی این ماجرا را به خدمت آقا جمال خوانساری ـ رحمه الله ـ نقل کرد. آقا گفته بود که، گیدیه راست گفته بود». (ص 217)
«شاه سلیمان مرحوم، ریش میرزا طاهر وحید را که وزیر اعظم بود بدست خود گرفت، آب دهن به او انداخت، میرزا گفت: چه میکنی؟ گفت: تو را قیصر میکنم. میرزا گفت: تو که به روم ریدی، چه قیصری دیگر ماند در او!». (ص 218)
چرا شیخ حر کرسی را بر بخاری ترجیح داد؟
«شیخ حر ـ رحمه الله ـ در اصفهان به مجلسی نشسته بود در زمستان که هم کرسی داشته و هم بخاری میسوخته، به شیخ میگویند که بخاری بهتر است یا کرسی؟ شیخ میگوید که آیة الکرسی بهتر است از صحیح بخاری». (ص 218)
دشنام نادرشاه به مردم در جهنّم
مرد صالحی میگفت: چنان چه در دنیا نادر شاه به ما دشنام میدهد، و کهنه قرمساق میگوید، در جهنّم هم این دشنام را خواهد داد، و به ما خواهد گفت: ای کهنه قرمساقها! من به جهنّم آمدم به جهت آن که تخت طاوس را میخواستم، و هر شب دختر باکره میگرفتم، و خیمه مروارید را دلم میخواست، و پادشاهی و آدم کشتن و خزانه جمع کردن را دوست میداشتم، به این سبب به جهنّمم آوردند. شما چه بلا داشتید که به جهنم آمدید! من فیضی از دنیا بردم، شما ای فلان فلان شدهها! این فیضها را نبردید در دنیا، و در آخرت هم به جهنّم آمدید، خسر الدنیا والاخره در شأن شما آمده است! (ص 218)
[مطایبات به نظم و نثر به روش لغت سازی]
مؤلف گوید: بر صاحبان عقول کامله و ارباب کلام معلوم شده که از پیغمبر و ائمه علیهم السلام و اکابر دین و مجتهدین خوش طبعی میکردهاند،
و چون این حقیر اکثر اهل این عصر را میبینم که گندم نمای جو فروشند، و همه عاقل نماها، مس و مذهّب پوشند، و بلکه پنبه در گوشند، خود را حسب الظاهر میسازند که چیزی از مردم ببرند، اما میبازند، و چندین حدیث است که در آخر الزمان دین و ایمان چنان پنهان میشوند که معروف منکر و منکر را معروف میشمارند، چنانچه شاعر گفته «بر عکس نهند نام زنگی کافور»، لهذا به خاطر قاصر رسید که چند کلمه از باب مطایبه در این کتاب فواید علیّه بنویسم، اگر بیان واقع است و راست یافتهام فَمِن الله، و اگر خلاف واقع است و بهم بافتهام فَمِن نفسی». (ص 219)
در اینجا شعر بلندی در باره وارونه شدن ارزشها دارد که بسیار لطیف و بلند، وعلی القاعده از خود اوست. (ص 221)
حاکم آن کس که …ر بود مطلق
عادل آن کس که حق کند ناحق
الطبیب آن که جان بگیرد و پول
نسیه گشتن نباشدش مقبول
قبله گاه آن که ناامید کند
دادخواه آن که چون یزید کند
نیک نفس آن که میکند افساد
عمر خواهت، یقین بود وآباد!
خوش حساب آن که کج حساب بود
تیره دل آن که همچو آب بود
خوش دماغ آن که چار زن دارد
دایما صحّت بدن دارد
الخُدا صوفیان لقمه بزرگ
همه عالم چو میش و ایشان گرگ
اهل لُب، صوفیان امرد دوست
همگی مغز و دیگران چون پوست
الحسابی، رسوم محتسبان
باج گیری است رکنی از ایمان
الکریم آنکه گیرد و ندهد
الحلیم آنکه فحش بد بدهد
الحیادار کولی و رقّاص
راست گو هم قلندر و قُصّاص
المسلمان هر آنکه او موذی است
همچو خالو بکار دل سوزی است
البهشتی شریطه حکام
دوزخی صالحان این ایام
النجیب آنکه مال دار بود
الشـریف آنکه مثل مار بود
ثانی اثنین حضـرت سلمان
هست انباردار پر ایمان
صاحب الفضل شخص مسخره گو
السفیه عاقلان هیچ مگو
الحدیث الصحیح، قول زنان
الخدا ترس، فوج پاکاران
طیب و پاک، رشوه قاضی
که شود هر دو خصم از او راضی
سید آن کس است که خمس گیرد و بس
سبزپوش است روح جدّم و بس
العلیم آنکه هرزه گو باشد
صاف دل آنکه او دورو باشد
متشرّع هر آنکه بیباک است
پاک و پاکیزه آنکه ناپاک است
مطمئن آنکه دارد او وسواس
متّقی آنکه شد اشرّ الناس
الامین آنکه عربطین! باشد
ناخلف آنکه نور عین باشد
الخدا دوست، تارک الحسنات
العلی دوست، دشمن سادات
الشهود العدول کذّابان
متهجّد همیشه در خوابان
الگوارا رسیدن مهمان
گر نباشد به خانه آش و نه نان
بخصوص آنکه او بود پرخوار
هم گداء و خر و تکبّردار
گر کند وصف خویش را بسیار
فله عاجلاً عذاب النار
الحجر آنکه بر دهانش باد
التفنگ آنچه نوش جانش باد
الوَبا اشتهای کامل او
المرَض آنچه رفت در دل او
زن پیری دچار او بشود
تیر غیبی بکار او بشود
الخنک چابلوسی فقرا
الخنک تر تکبّر امرا
الحذر الحذر ز چار بلا
شیخ و حاجی و سیّد و ملا
گر شود جمع در یکی این چار
آن بلایی است چار اندر چار
الفریبنده صوفی و ملاّ
هست بافنده هر دو چون جولا
الشجاع آنکه زن به او زور است
خوش دل آنکس که چشم او کور است
النهنگ اشتهای درویشان
الگوارا مدایح ایشان
چرسی و لوطیند و هم کذاب
یا مقید! و ملحد و مرتاب
زن گیسو سفید حور العین
حق کند جمله را به زیر زمین
بخصوص آنکه غمزه دار بود
گل رویش همیشه خار بود
خواب پهلوی اوست ذات الجنب
تف برویش بکن نباشد ذنب
عشوههایش بود چو سم الفار
شودش گرگها نصیب و دچار
الخوش آینده صوت درویشان
نوک خنجر به حنجر ایشان
صوتشان هست انکر الاصوات
صورشان هست هادم اللّذات
الپریشان امام کم مأموم
حال زار تکبرّش معلوم
البلا وعظ او بصوت بلند
که کشاند مرید را به کمند
الموثر حدیث و گفتارش
کم شود از میانه آثارش
المنافق دلیل یکرنگی
الجنان فقر و خاری و تنگی
القناعه شعار ملاهاست
این وظیفه و شیوه ماهاست
مال اگر باشدش فنا گردد
هدف لعنت خدا گردد
دست او خشک و چشم او تر باد
چشم او کور و گوش او کر باد
[222] الحذر الحذر از آن عالم
از گدایی نگردد او سالم
القناعة چرا در ایشان نیست
پس ایشان چو پیش ایشان نیست
البهار حاکمی که خندان است
ماه عکسی ز روی ایشان است
آب نیسان عدالت ایشان
کو بود مهربان به خلق جهان
الکپک دشمنان ایشانند
العقارب هر آنکه خویشانند
الخداترس هر که مکّار است
عقرب آن کس که دوست آزار است
القسم رأس مال بازاری
الحلال آش و نان پاکاری
اَلیَخ و برف روی پیره زنان
الگلوله به سینه ایشان
آنچه میمون و راحت جان است
دیدن روی قرض خواهان است
میهمانی که آید و نرود
تیر غیبی به حلق او برود
پای شومش اگر نرفت از پیش
کو به دستش زند عقارب نیش
گر تو دلگیر و او دراز نفس
الامان الامان از آن ناکس
شربت جان او است سمّ الفار
و قنا ربّنا عذاب النار
در بخاری بود چو هیمه تر
یخ ببندی بود از این بهتر
اسب تازی و او گسسته لجام
دل راکب از او است در آرام
باز چون از هوا نیاید باز
مرغ روحت ز تن کند پرواز
اوّل صبح و روی پیره زنان
بدتر از زخم خنجر است و سنان
بیوه زن با قلندر و صوفی
چون قطامه و بنگی و کوفی
سه پلشتند و خونشان هدر است
خوک و میمون و سیمش چو خر است
شکم سیر و سینی حلوا
آه واحسـرتاه و واویلا
آش بسیار و اشتها کمتر
چه قضای بدی بود چه قدر
الدراویش چرسی و بنگی
مایه غصّه است و دل تنگی
علی از مدحشان در آزار است
چون متاعش میان بازار است
نیکشان را خدا فنا سازد
دست از پایشان جدا سازد
جمله عالَم، زمان نادرشاه
برسیدندشان بلای سیاه
جز گروه قلندران جهان
چو ندیدند زو یکی خسـران
هست دنیا بهشت درویشان
این سخن از حدیث گشته عیان
لیک اندر فضای دار دگر
جای هر یک بود به نار سقر
و امّا مطایبات به طریق نثر در باب لغت سازی [مانند رساله تعریفات عبید زاکانی]
الحسرة: آنچه سید و ملاّ میخورد
النکبة: لازم و ملزوم ایشان
الندیدنی: روی ایشان
النشنیدنی: گفتگوی ایشان
الکُشتنی: مرید ایشان
النِوِشتنی: تاریخ مردن ایشان
الناامید: کسی که به ایشان امیدوار باشد
العزیز: آنکه پیش خدا خوار باشد
الصحیح: آنکه پیوسته بیمار باشد
المجلسی: آنکه ریشخندکار باشد
المصاحب: آنکه دنیادار باشد
السّلاخ: آنکه پوست مردم را میکَند
الندّاف: آنکه مردم را چک میزند
الخیاط: آنکه باقی مانده را پس ندهد
الدبّاغ: آنکه مردن الاغ را دوست دارد
العمله موتی: آنکه حیات مردمان را خواهد
الحمامی: آنکه در آب هم مضایقه کند
الدلاک: آنکه ریش خود را بتراشد
الطحّان آنکه هرگز حرام نخواهد
البنّا: آنکه کار یک روز را به سه روز بکند
الباغبان: شریک بزرگ باغ صاحب
الزارع: آنکه یک دانه خیانت نکند
الارباب: آنکه هرگز زکات ندهد
الدوست دار علی: آنکه خمس را به سادات نرساند
الشیر فروش: آنکه خدا را بازی میدهد
القصار: آنکه صابون بکار نکند
الصراف: آنکه عیب زر را بپوشاند
المفتخر: آنکه دختری به شوهر دهد و زن بیرون آید
السرافراز: کسی که آن دختر گدا را خواسته باشد
الخرّم: دختری که شوهرش عنین بیرون آید
النورچشمی: پسری که مادرش از زنا به دامن شوهرش بگذارد و آن شوهر بیچاره نتواند که حرف بزند
القند المکرر: شوخیهای آن زن کذا
الدلّ چسب: خوابیدن آن شوهر در بغل آن سکّه درست
الملای صالح: ملائی که دعای برای مهر و محبت آن زن بنویسد
الخیّر: دولتمندی که ده ـ شانزده [ربا] دهد
الشقی: کسی که قرضی را به او پس دهد
السعید: آن کس که مال، او را بحرامش کند
البی د ولة: کسی که نخورد و بخوراند
العاقل آنکه نخورد و نخوراند
العاقبة بخیر: ملائی که فرزند بیدولتی داشته باشد، و بعد از مردن پدر، کتابهای پدرش را بفروشد و به قمار ببازد
الکدخدا: مرد خدا
الپاکار: اولیاء الله
الکلانتر: آنان که ضعیف کُش باشند
القاضیان: نایبان امام
الاحداس: مرد خداشناس
الامین: ترازودار
المرد المؤمن: حاکمی که قمارخانه را به اجاره دهد
الحلال خور: ملائی که آن وجه را به وظیفه او بدهند
الزاهد: آنکه گمرک و ده یک گیری کند
الملا و الصوفی: دوستان مفت خور بخصوص لقمه حرام
المستجاب: دعاهای ایشان
السید: آنان که سبز پوشند و خمس بخواهند و روح جدّم قسمش باشد
الپیشنماز: علم دار مریدان
المؤذن: جارچی ایشان
المکبر لشکر نویس ایشان
الریّا: سرمایه ایمان ایشان
المرید المؤمن: مریدی که دست ایشان را ببوسد و زری در مشت او گذارد
الخالص المخلص: نماز ایشان
الواعظ: آنکه گوید و خود نکند
الهمّت دار: آنکه گیرد و ندهد
المسجد: بهشت اهل سؤال و طمع
المدرسه: جنّت پلوخواران
الملا مکتبی: دیوانه عاقل نما
القهوه خانه: کعبه اغنیا
البازار: میدان ایمان خریدن
الصوم المقبول: روزه سیم ماه مبارک
العید الواقعی: عیدی که بیست و نه گذرد
العید المبارک: عید پیشنمازی که همه فطرهها نقدا و جنسا به او بدهند
الامام الاعظم: پیشنمازی که خوانین و حکام در عقب او نماز کنند
الامام البیچاره: آنکه فقرا و گدایان به او اقتدا کنند
النامراد: مکبر آن پیشنماز
السیل و الدود: در زمستان دست شستن به آب سرد
الخنک و الیخ: آن پیش خدمت
الزهرمار: زن پر عشوه دار
الخوش دماغ: تریاکی که اذان صبح را در ماه مبارک بشنود و تریاک را نخورده باشد، فی الواقع که روزه آن روز او به شرط صبوری بهترین روزها است
العذاب الشدید: کج فهمی نافهمان پلید
الدرنده: زن پیری که شوهر بر سر او دختری بخواهد
الکامروا: مردی جوان که زن پیری داشته باشد، و نتواند بر سر او زنی بخواهد
السرسام: پوشیدن رخت چرکین بعد از حمام
الگره گشا: پول ناروای قلب که به فقیری داده باشند
الغصه بیهوده: ضایع شدن طعام در میهمانیها
الداء العضال: غسل کردن بدون انزال
الجوانمرد: آنکه در جای نیکی بدی بکند
الجهنم: مجلسی که جهال نشسته باشند و طالب علمی در آنجا باشد که جهال نتوانند نامعقولی بکنند
البهشت: مجلسی که در آن ملائی نباشد
الاتفاقات الحسنه: مردن قرض خواه و زن او را خواستن
الطالع المسعود: مردن خسوره و حسود
البلای سیاه: ابری که در شب بیست و نهم ماه مبارک پیدا شود و فی الواقع شب عید باشد
الفرج بعد از شدة: خبر دادن شاهد که امروز از ماه شوال است
الخوش حال مردی که در عقب قافله مانده باشد و معهذا الاغش فریاد کند
المغبون: ملائی که از نان خالی سیر خورده باشد، بعد او را به میهمانی بطلبند
القضای بد: وقتی است که ملا را به عروسی و ضیافت بطلبند، و میهمان مخلی به او برسد که نتواند به ضیافت برود، اعاذنا الله منه
الطلای خالص: پیشنماز ریاکار و قاضی رشوه گیر
الروح افزا: واعظ هرزه گوی ریاکار
الگلوگیر: موعظه او
الیخ: خم وچم او
الناشنیدنی: حدیث گفتن او
الشنیدنی: خبر مردن او
الذات الجنب: نشستن بر پهلوی او
الخنجر بر حنجر و گلوی او
الصوت الحمیر صدای او
الحیادار: آنکه نطلبیده میهمان شود
القند المکرر: ملای طمع کار
القانع: آنکه با وجود توانگری سؤال کند.
مؤلف گوید که چون کار این زمانه به عکس فرموده الهی است، لهذا این چند کلمه قلمی شد. ولله الامر. (ص 223)
عنوان باب دوازدهم است «در بیان بعضی از سؤالات و مجهولات حقیر، هرچند نامتناهی است، اما بنابر طبع آزمایی، قلمی میشود». نویسنده همین جا یک نکته را یادآور میشود و آن این که گاهی سؤالات پرت و پلایی مطرح میشود که پرداختن به آن هیچ ثمری ندارد. از جمله این که «عوام اهل شوشتر در بعضی از مجامع خود از راه طبع آزمایی از یکدیگر چیزها میپرسند، مثل این که یکی میگوید چه نسبت است میان اسب و نیزه؟» و آن وقت جوابهای متعددی داده میشود. وی سؤالات خود را به چند دسته میکند. بخشی «در مسائل [ی است] تا معلوم شود که هر شخص چه قدر ریاضت در علم کشیده». در اینجا سؤالات شگفت و عجیب مطرح میشود تا معلوم شود دانش شخص چه اندازه است. مثلاً این که «زمین بر روی آب ایستادنش به قدرت خداست یا آن که بالوضع و الطبع است… دو نفر مأموم اند یکی میگوید اشهد أن الله إلا الله، و یکی دیگر میگوید بحول الله، و پیشنماز هم فراموش کرده، حکم هر یک چون است»… و از این قبیل سؤالات. (225). نویسنده از این دست سؤالات فراوان آورده که با بررسی آنها میتوان دایره فکر و پرسش مردمان آن دوره و مفروضات علمی آنها را یافت. بخشی از آنها هم معمّیات است که برای سنجش قدرت پاسخ گویی افراد طرح میشده است: «کدام سنت است که پیغمبر به ما امر میکرد و خود نمیکرد»… (ص 229). «چرا موسی از عصا که افعی شد ترسید، و حضرت ابراهیم ع از چنان آتشی و از نمرود نترسید»… «وجه تسمیه چهارشنبه آخر ماه صفر به چهارشنبه سرخی یا سوری و وجه تسیمه روز اربعه به وقفه چیست»، «آمدن اهل بیت به کربلا از دشق تا چهل روز چه حو علما فرمودهاند؟» «حرامزادگی یزید و عقرب گزیدن ذَکر پیش معاویه و بعده جماع کردنش به مادر یزید کدام علت تامّهاند» (ص 231). انصافاً در اینجا، فهرست شگفتی از سؤالاتی است که مردم مذهبی این دوره درگیر آن بودهاند، سؤالات که بخش عمده ذهنها و علمها و تحصیلات را به خود مشغول کرده بود.
انتقادهای وی از اوضاع دینی جامعه خود پایان ندارد: «اگر اطاق نقاشی و جام کاری و قلیان گل دار و امثال اینها اسراف است، عجب بدنامی است، به خصوص فضلا و علما که چه تکلفات در خوراکی و پوشاکی میکردند، و چندین قسم از این اجناس که به یکی از آنها مدار میگذشت اکتفا نمیکردند، و مبلغهای خطیر به چیزهایی میدادند که موافق شرع و عقل درست نمیآمد، مثل آن که چندین دوات و قلم کار فلان و چندین کتابهای منقش مذهّب همه از یک جنس. … شنیدم که به آقا جمال مرحوم میگفتهاند چرا نماز جماعت نمیکنی، میگفته فته مندیل من در [از] زر! است، و چندین هزار نفر گرسنه و محتاج، من چگونه امامت توانم کرد، و مجتهد دیگر میگفت که زی من آن است که هر شب طعام بخورم و اسب و خادم داشته باشم، اگر فقیری عسرت بکشد، مرا گناهی نیست، مردم مرا دیدهاند، و آن را دیدهاند، هرچه برای من میآورند، لازم نیست که من به دیگران قسمت کنم، و از خمس گرفتن واجب الحج شد، والله اعلم» (ص 232).
باب سیزدهم در فواید است، و آن نکاتی است که ذیل ابواب دیگر به صورت موضوعی مشخص، نیامده است. بیشتر آنها نکات دینی، برخی علمی یا مربوط به پزشکی قدیم است. «جماع کردن در فصل بهار بهتر است از فصل دیگر، و روز بهتر است از شب، اما نه پیش از طلوع آفتاب…». فواید دیگر هم مشابه این، یا در باره انواع آبها و بهترین آنهاست یا مسائلی از قبیل از اطبا و حکماء یا متون دینی. بیشتر پزشکی است. کتاب در صفحه 271 تمام میشود در حالی که روشن است ادامه داشته است.
منبع: کتابخانه تخصصی تاریخ اسلام و ایران