دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
در دوره مصدق سیمای سیاسی کشور که از قتل امیرکبیر تا مشروطه و از مشروطه تا ملی شدن نفت بر یک روال بود، تغییر یافت. من در تمام دوران حکومت مصدق از ایران دور بودم؛ ولی خبرهایی که میرسید و نشانههایی که در دست بود، مینمود که ایران در حال تکان خوردن است. با این حال سنگینی دستگاه رسوبکردۀ ایران به گونهای بود که خوشبینی را با دلواپسی همراه نگاه میداشت. در دولت اول مصدق عدهای از همان رجال شناختهشده پیشین شرکت داشتند که نویدی در بر نداشت، از جمله زاهدی که بعد سردمدار کودتا شد. به همین سبب در آغاز چندان شوقی نسبت به این جریان تازه نشان نمیدادم. در اجتماعهای سیاسی صدساله گذشته ایران، همیشه افراد فرصتطلب صف اول را اشغال کردهاند، بهترها دلسرد شده و مقاومت را از دست داده و به عقب رانده شدهاند؛ بی وفاها، خوش ظاهرها و بدباطنها، کمطاقتها، هوابینها، ریاورزها، دودوزهبازیکنها، به تعدادی هستند که هر دورانی را مشوب کنند.
دو خصیصۀ تاریخی هست که تجمع سیاسی را نامطمئن میسازد: یک گرایش ایرانی به مرکز قدرت که تاچندی پیش این مرکز قدرت دربار بوده است؛ یعنی همه کشیده میشوند به جانب کانونی که قدرت را در دست دارد، از این رو گروه معارض و مخالف نیز همیشه در معرض تزلزل است؛ زیرا اعضایش دانسته و نداسته گراینده به مرکز هستند و چه بسا بیوفایی کنند.
دوم، ریشهگرفتگی نفوذ خارجی که به صورت یک باور تاریخی درآمده است. این خصلت هر رویداد بزرگی را ناشی از اراده یا تعبیه خارجی میداند و هر حکومت تا زمانی که بر سر کار است، او را مورد تأیید خارجی میشناسد؛ از این رو جرأت مقابله کردن با او را از خود میراند، زیرا این اعتقاد در او لانه کرده که خارجی شکستناپذیر است. شکست نهضت مصدق از این دو اصل سرچشمه گرفت.
در میان رجال سیاسی کشور، مجلس، ارتش، روزنامهنگار، کسانی که از روی فرصتطلبی یا مرعوبیت به او روی خوش نشان دادند، عناصر متلونی بودند که رو به جانب قطب مخالف داشتند. بعضی از همکاران نزدیکش از نیمه راه برگشتند، حتی بعضی هم که صمیمیتر بودند، چون او را به نشیب دیدند (و باور نمیکردند که بشود با «مرکز قدرت» درافتاد)، با شرمندگی او را ترک گفتند. از این بابت، روزهای آخر و جریان محاکمه مصدق معنیدار است. و اما مردم که در طرفداری از او دلسوخته و صادق بودند، و ۳۰ تیر نشان داد که آمادهاند تا در راه رهایی کشور تا پای جان جلو روند، چون هیجانی و قائم بر احساس بودند، زمینه اطمینانبخشی را تشکیل نمیدادند. احساس و هیجان از آنجا که تبش تند است، زود عرقش درمیآید. گرایش پختهشده و متعقل میتواند تکیهگاه قرار گیرد.
مردم در همراهی با مصدق هم پایداری کردند و هم باصفا بودند؛ زیرا با شمّ خود احساس میکردند که راه نجات کشور در آن است که مرگ یکبار شیون یکبار، باید تا به انتها رفت و یوغ صدوپنجاه سالۀ خارجی و ایادی و برخورداران داخلی آنان را به دور افکند. اگر به آنان اتهام زده شده است که روز ۲۸ مرداد، مصدق را رها کردند، برای آن بود که با پای چوبین هیجان حرکت میکردند و «پای چوبین سخت بیتمکین بود». بهرغم شماتتی که متوجه مردم است، آنها را نباید قصور کار دانست، بیآنکه خود بدانند، باروتشان تر بود، و این نمکشیدگی برای آن بود که گوگردش از احساس خالص ماهیت گرفته بود، نه از عقل. گذشته از این، در ایران همیشه بدها میتوانند متحد شوند، زیرا منافع شناختهشدۀ مشترک دارند، خوبها پراکندهاند؛ نفع اینها مبهم، دوردست و ناپیداست!
در ماجرای مصدق گناه متوجه سردمداران بود: چه کوفیصفتان دنیادار، چه گرایندگان ضعیفالنفس، چه کهنهحریفانی که نفْس رویآوری به کشور و مردم را عبث و بدعاقبت میدانستند.
مصدق نماینده آرزوی فروخوردۀ مردم قرار گرفت که میخواستند کمر راست کنند، میخواستند از زیر بار تحقیر بیرون آیند. ایرانی موجودی است که مرد «نقطه اوج» است. سالها تحمل میکند و چون فشار به نقطه نهایی رسید، وارد عمل میشود. چون در نهضت مصدق اصالت بود، مردم به حرکت آمدند. چندی ایرانی احساس غرور کرد، زیرا امید داشت که یوغ کهنهکارترین نیروی استعماری را به دور افکند.
وی تصویر ایران را در خارج تغییر داده بود. دیگر ایران آن ایران رنگ و رو رفته نبود، که در اروپا و آمریکا با «ایراک» (iraq) اشتباهش بگیرند. پیش از آن عراق از ایران معروفتر بود، شاید برای آنکه ایران نام جدیدی بود، و کلمه پرس(perse) هم طنین خیلی کهنی داشت که به دورۀ هخامنشی سر میزد. ایران در عصر جدید، کشوری بود که به گربه و قالی شناخته میشد.
اکنون دیگر روزنامهها از ایران مینوشتند و رادیو از آن حرف میزد. دانشجویان ایرانی مقیم خارج نوعی احساس سربلندی داشتند، البته به غیر از تودهایها و سلطنتطلبان که چوب لای چرخ میگذاشتند. نظری که دانشجویان چپ ایرانی داشتند، از روزنامi «اومانیته» گرفته میشد، و اومانیته هم گوشش به مسکو بود.
من در میان راه چپ و ناچپ، نوسان خاصی داشتم. گرایشی به چپ را همواره در خود میدیدهام، و این بیشتر بر اثر واکنش بود، زیرا بیزاری از بسیاری از جریانهای ارتجاعی، خوار گرفتن مردم و تفرعن دستگاه حاکمه که آن زمان به «هزارفامیل» معروف بود، به آن سویم میراند. از سوی دیگر خشکی و سردی شعار «این است و جز این نیستِ» جاری بر چپ که مغایر با پرگشایی و سرزندگی بشری بود، و فرهنگ و تاریخ را میخواست از دیدگاه خاصی بنگرد ـ که در حکم نادیده گرفتن بود ـ متأذّیام میداشت.
آنچه بعدها «سوسیالیسم با چهرi انسانی» لقب گرفت، اگر آنگونه که نامش حکومت دارد، میتوانست اجرا گردد، در میان مرامهای دیگری که از اروپا نشأت کرده بود، قابل قبولتر مینمود. استنباط من از سوسیالیسم آن است که همi مردم به قدر قابلیت خود در مواهب زندگی یک جامعه شریک شوند، و «انسانی» معنیاش آن میشود که راه بر استعدادهای هر فرد باز بماند، و جوهر انسانی که همان به زندگیاش معنا میبخشد، پامال نشود. «معنا» اصل زندگی است، خلاف آن خور و خواب و بندگی است که هم سرمایهداری شقی، و هم کمونیسم بیقلب، مروّجش بودند.
تأثیر بیرونی
واقعi مهم شرق، بعد از انقلاب چین و ملی شدن نفت ایران، کودتای مصر و کنفرانس باندونگ بود. گمان میکنم که نهضت ملی کردن نفت ایران، در برانگیختن این هر دو بیتأثیر نبود. در ژوئیi 1952، چند افسر جوان مصری، که عبدالناصر اندکی بعد، در رأس آنها قرار گرفت، ملک فاروق ـ پادشاه کشوری را که کهنترین نظام فرعونی و سلطنتی را داشته بود ـ به زیر کشیدند. این نشان داد که زمانه تحول بزرگ یافته بود. انقلاب مصر، تأثیر بسیار در رابطi شرق و غرب نهاد و پشت سر آن، ملی کردن کانال سوئز آمد.
کنفرانس باندونگ در آوریل ۱۹۵۵ بر اثر تکانی که شرق خورده بود، انعقاد یافت. کارگردانان آن نهرو، سوکارنو، ناصر و چوئنلای بودند. در آن زمان چون حکومت مصدق سرنگون شده بود، ایران نقش کمرنگی در آن ایفا کرد، و میتوانم گفت که قدری با سرشکستگی بر کرسی خود قرار گرفت. اگر مصدق بر سر کار بود، آنگونه که شایستi تاریخ ایران و خیزش او بود، حق ایران ادا میگشت.
ناصر و مردم مصر در زمان مصدق، نسبت به ایران همدلی بسیار نشان میدادند. رابطi دو کشور که هیچگاه به صفای آن زمان نبود، پس از کودتای ۲۸ مرداد رو به سردی نهاد، و این سردی روز به روز غلیظتر شد، و حتی در خلال آن، رقابت دیرینi عرب نسبت به ایران، تجدید مطلعی یافت و این درحالی بود که در میان ملل عرب، ایرانیان و مصریان نزدیکترین احساس را نسبت به همدیگر دارند. همینگونه بود رابطi ایران با هندِ نهرو. بعد از کودتا، نهرو هیچگاه نظر دوستانه به ایران نیفکند، هرچند که بنا به مصلحت سیاسی یک بار به این کشور سفر کرد و آنهم ناراضی از آن بازگشت. در دولت بعد از کودتا، علیاصغر حکمت را که یک رجل معنون و ادیب بود، به عنوان سفیر به هند روانه کردند، شاید برای آنکه التیامی پیش آورد؛ ولی سردی باقی ماند، زیرا فاصلهای ذاتی و عمقی میان دو سیاست ایران و هند وجود داشت.
علیاصغر حکمت در جایی نوشته است که به دیدار نهرو رفته بوده و نهرو با لحن سرزنشآمیز در اشاره به مصدق میپرسد که: «چرا یک چنین مرد بزرگ مردمی را به زیر افکندید؟» و او جواب میدهد: من اشاره به عکس گاندی که بالای سر نهرو بود، کردم و گفتم: «مرد بزرگ و مردمی این است!» و قضیّه درز گرفته میشود. در آن زمان، نه حکمت و نه حکومت ایران، هیچ یک نظر خوش نسبت به گاندی هم نداشتند، و به هر چه از آن بوی استقلال و آزادگی میآمد، با نگرانی نگاه میکردند!
کنفرانس باندونگ که نظرش بر ابراز شخصیت شرق در برابر غرب بود، بر اثر اختلاف نظر میان سران، چنان در گرداب بحث و حرف غرقه گشت که نتوانست تصمیم قاطعی اتخاذ کند، بدانگونه که مخبر لوموند نوشت: «باندونگ یک چیز را ثابت کرد، و آن این بود که باندونگی وجود ندارد»؛ یعنی اتفاق نظر میان شرقیان وجود ندارد. با این حال، سوکارنو گفت: «مردم دنیا که لال بودند، اکنون میروند تا زبان پیدا کنند».
از تکانی که در دنیا حادث شده بود، اروپا و دنیای کمونیسم نیز بینصیب نماند. چند سال بعد وقایع مجارستان و چکسلواکی روی داد (که سوسیالیسم با سیمای انسانی را طلب میکردند). افشاگریهای خروشچف درباره فجایع دوره استالین، سد را شکست و دنیا را حیرتزده کرد. شمال آفریقا (مراکش، تونس و الجزایر) یکسره به جنبش آمد و با همه مقاومت مذبوحانه فرانسه، راهی جز استقلال باقی نماند.
* روزها (جلد سوم)
منبع: روزنامه اطلاعات