دکتر تقی پورنامداریان
دکتر «آيینهوند» از انگشتشمار انسانهایی بود که در هرجومرج اخلاقگریزی و تاجرمآبی روزگار ما با جستن و یافتن راه درست آرزوی هر آزادهای بود. دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر/ کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست/ گفتند یافت مینشود جستهایم ما/ گفت آن که یافت مینشود آنم آرزوست. دکتر آيینهوند در طول زندگی خود، دور از غوغاها و غوغاییان در جستوجوی انسانی آرمانی بود و در این راه خود به جایی رسید که همان شده بود که جستوجو میکرد و روح و پای در آن راه فرسوده بود. ٣٠ سال غور و تفحص در تاریخ جلوههایی از این جستوجوی مدام برای رسیدن به چنین انسانی بود. چهره نجیب و آهستگی و نرمش توأم با وقار و متانت او تأثیری عمیق در روح همه کسانی مینهاد که با او برخورد میکردند. او نجابت و اخلاق را تبلیغ نمیکرد، بلکه با رفتار و گفتار خود تلقین میکرد. از لغوها با کرامت و بزرگواری میگذشت و خطاهایی که از سر جهل بود، نه از سر سودای تاجرمآبی و زیادهطلبی، با چشمی خطاپوش مینگریست. در تحقیق و تدریس جدی بود و در انتقاد و اعتراض به سخنان تاجرمآبانه و کجرفتاریها و کجگوییهای خودخواهانه و عوامفریبانه بیپروا بود. در هر مقام و موقعیتی که بود، از تذکر آنچه صلاح و ثواب مینمود اگرچه با همان نفس آرام ملایم، خودداری نمیکرد، گویی خودداری از اعتراض به آنچه دور از صداقت و اخلاص میپنداشت، گناهی بود که ارتکاب آن را هرگز جایز نمیشمرد. نخستین تصویری که از دکتر صادق آيینهوند در ذهن دارم، تصویر مردی است بسیار آرام و با لحن و صدایی ملایم و گرم و بسیار صمیمی. این تصویر حاصل اتفاقی بود که برایم در محوطه دانشگاه تربیت مدرس پیش آمد؛ مردی با فروتنی از دیدن من بسیار احساس شادمانی کرد و آنقدر مبالغه کرد که احساس شرمندگی کردم، به دفتر گروه که رفتم و ماجرای این ملاقات را تعریف کردم، همه گفتند او آقای دکتر آيینهوند، رئیس دانشکده بوده است. رفتار و برخورد او منحصربهفرد بود. با خود اندیشیدم رئیس و اینهمه فروتنی؟! من پیشتر رئیسهایی دیده بودم که از پشت میز پهناورشان با چنان تفرعنی به تو مینگریستند که گویی ناخدایی بودند بر عرشه بزرگترین کشتی جهان. بعد از ملاقات نخستین، بارها پیش آمد که با ایشان دیدار کردم. او را هربار که میدیدی همان بود که در اولین برخورد دیده بودی؛ با لحنی گرم و صمیمانه و چهرهای گشاده. دکتر آيینهوند تاریخ اسلام و ادبیات عرب را به درس خوانده بود؛ اما اخلاق و ادب او به کسب نبود، ادب نفس بود که تنها بر سر زبان او نبود، موهبتی بود که خدا در قلب او نهاده بود. امروز وقتی به شیوه زیست و سلوک او مینگرم، همچون ابری در نظرم مجسم میشود که ناگاه در آسمان بهاری پیدا میشود و هرچه دارد، میبارد و دشت را سرسبز و تازه میکند و بعد محو میشود و از دیدهها نهان میشود. خدایش بیامرزاد که دشت را همیشه سرسبز میخواست.
منبع: روزنامه شرق