چرا باید علوم انسانی بخوانیم؟

چرا باید علوم انسانی بخوانیم؟

سارا شریعتی

میناقاجارگر: «چرا باید علوم انسانی بخوانیم؟»؛ این، عنوان پرسشی بود که سارا شریعتی عضو هیأت علمی دانشگاه تهران در پنجمین نشست از سلسله نشست‌های «عصر علوم انسانی» که به همت دبیرستان تخصصی علوم انسانی شرف‌الدین برگزار می‌شود به آن پرداخت. سارا شریعتی در این نشست که دوشنبه، یازدهم اردیبهشت ماه امسال برگزار شد به مسائل مختلفی پرداخت؛ از جمله مشکلاتی که دانشجویان علوم انسانی در زمینه شغل‌یابی و درآمد با آنها مواجهند، دموکراتیک بودن این علوم در جامعه و همچنین نقش موثر آنها در تغییر جامعه و فرد و …

*****

من بیش از پیش از منبر رفتن پرهیز می‌کنم. اساتید ارتباطات ما می‌گویند در جوامع مذهبی همچون جامعة ما منبر رفتن قدیمی‌ترین شکل ارتباط اجتماعی بوده است. یک نفر می‌آید و منبر می‌رود و دیگران به او گوش می‌دهند. پرهیز می‌کنم به خاطر اینکه این شکل منبر رفتن شکل گفت‌وشنودی است؛ یعنی من می‌گویم و شما هم می‌شنوید و در آخر هم اگر چنانچه پرسش و پاسخی بود که به میزان دموکراتیک بودن فضا امکان بیشتری پیدا می‌کند، در اکثر جاها خیلی زود تمام می‌شود. دعوت این مدرسه را به چند دلیل پذیرفتم؛ دو دلیلش به خاطر جدید بودن نوع دعوت بود، یکی اینکه به من گفتند شما بیا در مدرسه از این صحبت کن که چرا باید علوم انسانی بخوانیم (این برای من جدید بود). شما خواهید گفت برای کسی که مدت زیادی علوم انسانی درس می‌دهد چرا این پرسش جدیدی است و جدید بودن این نوع پرسش در چیست. جدید بودنش در این است که در این ۱۲-۱۰ سال که من بیشتر فعالیت عمومی دارم، هر بار که ما را صدا کردند در مورد علوم انسانی صحبت کنیم برای دفاع از علوم انسانی بود. علوم انسانی همیشه در معرض اتهام بوده، اتهام سکولار بودن، غربی بودن، استعماری بودن، غیرمفید بودن، علوم به‌دردنخور، الهیات نوع جدید و انواع و اقسام مواردی که با آن دیدگاه علوم انسانی و علوم اجتماعی در مظان اتهام قرار می‌گرفتند و ما هر بار به‌عنوان کسانی که مشهور اصحاب علوم انسانی هستیم، منبر می‌رفتیم و از «علوم انسانی» دفاع می‌کردیم. این بار از من خواسته نشد که بیایم از علوم انسانی دفاع کنم -انگار که علوم انسانی پذیرفته شده، موجه است- زیرا اینجا مدرسة علوم انسانی است، در نتیجه شما بیا در مورد علوم انسانی حرف بزن. ما از مرحلة دفاع و اثبات و مشروعیت‌بخشی به علوم انسانی گذشتیم و این خود یک خبر خوب است و به این دلیل اتفاق جدیدی برای من است و از آن استقبال کردم.

مورد دوم، اینکه علوم اجتماعی به شکل عام در همه جا در مظان اتهام است (مثلاً اتهام «غیرمفید بودن» و نسبت مستقیم با بازار و صنعت و کار نداشتن). در همه کشورها این بحث مطرح است که بحران علوم انسانی است. اینکه علوم انسانی از نظر شغل و حرفه به چه‌کار می‌آید (ما چه‌کاره خواهیم شد)، این یک بحث عمومی است. یک مورد خاص هم علوم انسانی در بسیاری از کشورهای اسلامی دارد. در بسیاری از کشورهای اسلامی گاه با واکنش‌های تندی مثل واکنش سید قطب در مصر روبه‌رو هستیم که در کتاب نشانه‌های راه می‌گوید علوم دقیقه را ما می‌توانیم از کفار یاد بگیریم، ولی علوم انسانی را نه. علوم انسانی را جز از یک مسلمان مؤمن متقی (فرمولاسیون مال من است) نباید یاد گرفت، به دلیل اینکه آن‌ها به شکل ضمنی القائات ایدئولوژیک می‌کنند، دیدگاه‌های خودشان را هم لابه‌لا مطرح می‌کنند و بنابراین این‌ها «علم» نیست، علم تجربی ابژکتیو و خنثی نیست. در نتیجه به‌عنوان کسی که -آن‌جور که خودش می‌گوید- دانش‌آموختة علوم انسانی است یک ردیه می‌نویسد برای علوم انسانی. ما با چنین مواضعی در ایران هم مواجهیم و مشابهش را می‌توانیم پیدا کنیم، کسانی که کلاً علوم انسانی را رد می‌کنند و خصلت علمی این علوم را کاملاً زیر سؤال می‌برند. ولی نوعی که در ایران بیشتر مسلط است این است که ما علوم انسانی را بپذیریم اما آن را تصحیح و تکمیل کنیم یا تبدیلش کنیم؛ همۀ پروژه‌هایی که تحت عنوان پروژة اسلامی‌سازی، بومی‌سازی و … در مورد این نوع علوم مطرح شد و سیاست‌گذاری شد و نهادها و نشریات خاص خودش را هم دارد. این دو موضع خیلی مواضع مسلطی بودند در کنار آنچه به شکل عام علوم انسانی خوانده می‌شود و در همۀ کشورها تدریس می‌شود، حالا با ویژگی‌ها و زمینه‌های خاص تاریخی و اجتماعی آن کشورها. امروز بعضی هم با همۀ حساسیت‌ها از این علوم در کشور خودشان دفاع می‌کنند ولی نمی‌گویند این علوم را به چیزی بدل کنیم، بلکه از استعمارزدایی از دانش صحبت می‌کنند، به این معنا که این دانش را هم مثل دانش‌های دیگر از موقعیت فرودست دربیاوریم و از آن استعمارزدایی کنیم که داستان دیگری است.

مورد دیگری هم که در این دعوت برای من جدید بود این بود که گفته شد شما بیایید در مدرسه حرف بزنید. این خیلی برای من جالب بود، جالب به این معنا که ما در یک محفل روشنفکری نیستیم که به آن عادت داریم، در دانشگاه هم نیستیم که به آن عادت داریم، در مدرسه هستیم. مدرسه (به شکل غربی‌اش school و به شکل شرقی‌اش مکتب) یک concept یا مفهومی است که به نظرم تا امروز به آن بی‌توجهی یا کم‌توجهی شده است، به آن به‌عنوان یک خانوادۀ بزرگ فکر کردیم. فرزند من در مدرسه بود و آنجا می‌گفتند خانوادة بزرگ فلان مدرسه و من همیشه می‌گفتم نه شما خانوادة بزرگ نیستید، فرزند من یک خانواده دارد و آن هم ما هستیم. مدرسه را به خانواده تبدیل نکنید، یا خانوادة بزرگ، یا دانشگاه کوچک؛ یعنی یا یک مرحله بعد از خانواده یا یک مرحله قبل از دانشگاه، همان چیزی که به آن می‌گوییم پیش‌دانشگاهی. به خود مدرسه به‌عنوان یک نهادی که اهداف مشخصی دارد کارکردهای اجتماعی مشخصی دارد و حتی کارکردهای فرهنگی عام و اونیورسال مشخصی دارد انگار که فکر نشده است.

 شاید بشود گفت موقعیت مدرسه کمی پارادکسیکال است، یعنی کمی تناقض‌نماست. از یک طرف ما در دهه‌های اخیر با انفجار و ظهور انواع و اقسام مدارس روبه‌رو هستیم، یعنی مدرسة دولتی، غیردولتی، خصوصی، عمومی، استعدادهای درخشان، استعدادهای معمولی، حتی مدرسة مذهبی و غیرمذهبی. جالب بود من اولین بار که آمدم اسم فرزندم را در مدرسه بنویسم به یک دوستی گفتم رتبه‌بندی مدارس در ایران به چه شکل است و اولین سؤال او این بود: شما می‌خواهید بچه‌تان را در مدرسه مذهبی بگذارید؟ بعد من گفتم مگر مدرسة غیرمذهبی هم وجود دارد؟ اینجا جمهوری اسلامی است! گفت بله مدارس دولتی. این برای من هم مضحک بود هم شگفت‌آور که مدارس دولتی در نظام جمهوری اسلامی به‌عنوان مدارس عرفی یا غیرمذهبی شناخته می‌شوند و مدارس مذهبی مدارس خصوصی‌اند که باید پول پرداخت کنید تا فرزندتان مذهبی بشود؛ یعنی همان پیوند نامبارک میان مذهب و ثروت که همچنان انگار دارد عمل می‌کند، چون بودجه‌های کلانی هم باید می‌دادیم برای این مدارس. این مدارس مدارسی بود که مناسکش جدی‌تر و اجباری بود یا آموزشش فعال‌تر بود و این نکته جالب بود. این موقعیت پارادکسیکال یعنی اینکه انواع و اقسام مدارس داریم، اما ادبیاتی که در مورد مدرسه تولید شده یا پژوهش‌های در مورد مدرسه یا پژوهش در مورد آموزش و پرورش بسیار فقیر و ضعیف است.

 جامعه‌شناسی آموزش و پرورش و مدارس ضعیف‌ترین شاخه در جامعه‌شناسی است و اصولاً من نمی‌دانم که چه‌ کار جدی نظری یا تئوریکی در مورد همین مدارس، تیپولوژی مدارس، انواع مدارس، کارکردهای اجتماعی مدارس و … صورت گرفته است؛ حتی در این مورد پایان‌نامه زیادی هم نوشته نشده چه برسد به کتاب‌های مستقل و پژوهش‌هایی دربارۀ مدرسه. بارها به دانشجویانی که موقعیت دوگانة معلم-دانشجو را دارند پیشنهاد کردم که شما دوربین را به سمت خودتان بگیرید و تجربة زیستة خودتان را بنویسید، تجربه‌تان در مدرسه و تجربه‌تان در دانشگاه و مقایسة این دو با هم. واقعیت این است که تا به امروز من یک پژوهش مستقل در مورد مدرسه و انواع مدرسه و متدهایی که در این مدارس تدریس می‌شود یا بحث‌های نظری در این حوزه (چه به شکل تاریخی و چه به شکل اجتماعی) کمتر دیده‌ام. این است که می‌گویم پارادکسیکال است؛ از یک طرف انواع و اقسامش را داریم اما از طرف دیگر ادبیاتی که در این زمینه تولید شده بسیار ضعیف و فقیر است.

 مورد دیگری که جالب است این است که به نظرم می‌رسد کیفیت مدرسه و رتبه‌بندی مدارس بیشتر بر اساس برنامه‌های فوق‌العاده‌ای که برای دانش‌آموز تصور می‌کند چیده می‌شود؛ یعنی این مدرسه، مدرسۀ بهتری است یا مدرسۀ گران‌تری است به دلیل اینکه برنامه‌های فوق‌العادۀ زبان‌های خارجی دارد، فرانسه و انگلیسی و ایتالیایی درس می‌دهد، یا مدرسه بهتری است به دلیل اینکه برنامه‌های فوق‌العاده ورزشی دارد، یا فوق‌العاده‌های فرهنگی دارد؛ و این هم باز به نظرم غریب می‌آمد چون مدارس اتفاقاً باید بر اساس برنامه‌های عادی‌شان کیفیت‌گذاری شوند نه بر اساس برنامه‌های فوق‌العاده‌شان. مهم‌ترین کارکرد مدرسه آموزش است، آموزش است که تعیین می‌کند یک مدرسه چه رتبه‌ای دارد نه برنامه‌های فوق‌العاده‌ای که می‌گذارد، درحالی‌که اغلب مدارسی که من دیدم برنامه‌های فوق‌العاده‌شان را تبلیغ می‌کردند، انگار که آموزش در درجه دوم است. مهم‌ترین بحث من با مسئولین مدرسۀ فرزندم این بود که اولین انتظار من از مدرسه این است که فرزندم آموزش درست ببیند، خواندن، نوشتن، حساب کردن و … این آموزش است، بعد بخش دوم ماجرای دیگری است.

 ماجرای دوم چیست؟ مدرسه به‌عنوان نهاد آموزشی، مدرسه به‌عنوان نهادی که کارکرد اجتماعی مشخص دارد، در فرایند اجتماعی شدن فرد نقش بازی می‌کند و به‌عنوان نهادی که یک میراث جهان‌شمول فرهنگی را به نسل بعدی منتقل می‌کند؛ یعنی یک وجه خاص زمینه‌مند دارد که از ما شهروندانی بسازد در جامعه و یک وجه عام جهان‌شمول دارد که از ما انسان قرن بیست‌ویکمی بسازد، یعنی با همۀ دانش‌های بشری، با میراث فرهنگی بشر بتوانیم ارتباط داشته باشیم و رابطه برقرار کنیم. در نتیجه، آمدن در مدرسه و صحبت کردن از علوم اجتماعی و علوم انسانی به نظر من یک کار جذاب است، کار مهمی است و باید آن را سنت کنیم. در فرانسه این سنت هست، شما زمانی که دکترایتان را می‌گیرید، می‌روید معلم مدرسه می‌شوید. از سارتر، دریدا، همه چهره‌های معروفی که شما می‌شناسید (در اروپا، در فرانسه) که نظریه‌پردازان بزرگی بودند، همه دو سال در مدرسه تدریس کردند. در ایران درست برعکس است؛ یعنی شما اگر دیپلم باشید احتمالاً معلم کلاس اول هستید، لیسانس/ راهنمایی، فوق‌لیسانس/ دبیرستان، دکترا/ دانشگاه. این روندی است که به نظرم کاملاً معکوس است، باید برعکسش کرد. تأکید و اهمیت اتفاقاً در مدرسه و دبیرستان است، آنجاست که فونداسیون شکل می‌گیرد، دانشگاه یک ماجرای کاملاً متفاوتی است. ما اغلب چون مدرسۀ درستی نداریم گاه به بچه‌ها در دانشگاه می‌گویم مجبوریم کلاس درس دانشگاه را تبدیل کنیم به مدرسه؛ یعنی امتحان بگیرم، نمره بدهم، درس پس بدهند… ولی این وظیفة دانشگاه نیست.

 بنابراین دعوت از این دو جهت برای من جذابیت داشت. امیدوارم یک سنتی باشد و این سنت به نظر من سنت جابه‌جایی است؛ یعنی چه؟ یعنی رفتن به جایی که قرار نیست بروید: شما معلمید و باید در مدرسه باشید، ولی در مدرسه نباشید، بروید در دانشگاه؛ شما استاد دانشگاهید در دانشگاه نباشید، بروید مدرسه، بروید حوزه، بروید کافی‌شاپ، یا بروید حوزه‌های دیگری که «معمولاً» نباید بروید. جامعۀ ما به این جابه‌جایی احتیاج دارد. اصولاً در جهان امروز که جهان قطعه‌قطعه شده‌ای است، جهانی که به شکل پارادکسیکال هم جهانی‌شدن آن را یک‌پارچه می‌کند و هم در واکنش به جهانی‌شدن دارد قطعه‌قطعه می‌شود، اگر ما این سنت حسنۀ جابه‌جایی و رفتن به جایی که منتظر ما نیست را انجام ندهیم، همیشه زندانی و محصور یک قوم و قبیله باقی می‌مانیم، ذهن‌های بسته و تنگ خواهیم داشت. ضرورت دارد به‌عنوان یک وظیفه برویم به سراغ جاهایی که مال قوم و قبیله و همفکر ما نیستند. برویم آنجا غافلگیر شویم، عصبانی شویم، شوکه شویم و بعد تأثیر بگذاریم و تأثیر بپذیریم. این به نظرم سنت مهمی در جامعۀ ‌ایران است. برای اینکه بتوانیم انسجام دوباره را حفظ کنیم مجبوریم که قطعات این مجمع‌الجزایر نامتحد را یک جوری به هم پیوند بزنیم و نقش پل را بازی کنیم.

سارا شریعتی اگر همین دو نکته را (نقد و فاصلۀ انتقادی و رفلکسیویته را که خود من را هم مشمول همان نقد می‌کند) به‌عنوان مهم‌ترین ویژگی‌های علوم انسانی و علوم اجتماعی در نظر بگیریم، درمی‌یابیم که این علوم خصلتاً علوم مزاحم و دردسرسازی هستند، علومی هستند که نظام‌های موجود اصولاً آن‌ها را نمی‌پسندند؛ به این دلیل که موضوع ارجح این علوم این است که نظم را به چالش بکشند و مورد نقد قرار دهند. در نتیجه یک دوگانه‌هایی داریم در علوم انسانی و علوم اجتماعی که یکی از معروف‌ترین آن‌ها دوگانۀ مارکس است.

فرهنگ امروز/ میناقاجارگر: «چرا باید علوم انسانی بخوانیم؟»؛ این، عنوان پرسشی بود که سارا شریعتی عضو هیأت علمی دانشگاه تهران در پنجمین نشست از سلسله نشست‌های «عصر علوم انسانی» که به همت دبیرستان تخصصی علوم انسانی شرف‌الدین برگزار می‌شود به آن پرداخت. سارا شریعتی در این نشست که دوشنبه، یازدهم اردیبهشت ماه امسال برگزار شد به مسائل مختلفی پرداخت؛ از جمله مشکلاتی که دانشجویان علوم انسانی در زمینه شغل‌یابی و درآمد با آنها مواجهند، دموکراتیک بودن این علوم در جامعه و همچنین نقش موثر آنها در تغییر جامعه و فرد و …. در زیر بخش دوم این سخنرانی ارائه می‌گردد.

***

پرسش چیست؟ پرسشی که از من شده این است که چرا باید علوم انسانی بخوانیم و من به این پرسش به‌این‌ترتیب جواب می‌دهم: به‌عنوان خواندن علوم انسانی نه تحصیل علوم انسانی، با کمال شرمندگی گفتم خدمتشان که من نمی‌توانم از این دفاع کنم که باید برویم علوم انسانی (به‌عنوان رشتۀ تحصیلی) بخوانیم. همین هفتۀ پیش یک دانشجو با یک دسته‌گل آمد و از من تشکر کرد که پنج سال قبل او را از علوم انسانی خواندن منصرف کردم. من به او که دانشجوی مهندسی مکانیک بود گفته بودم که تو باید همچنان مهندسی مکانیک را ادامه دهی و امروز ایشان یک شرکت بزرگ دارد و خدمات خوبی ارائه می‌دهد و خانواده‌اش هم بسیار از من سپاسگزار بودند که فرزندشان شغل خوبی دارد؛ درحالی‌که در همان جا من داشتم به یک دانشجویی پاسخ می‌دادم که دانشجوی دکتری است و در اسنپ کار می‌کند. در نتیجه من از تحصیل علوم انسانی به همین دلایل که گفته شد (به دلیل شغل، به دلیل کار، به دلیل ضعیف بودن این علوم…) الزاماً صددرصد دفاع نمی‌کنم، هرچند که اگر قرار بر انتخاب مجددی بود، باز هم می‌رفتم و علوم انسانی می‌خواندم. باید پذیرفت علوم انسانی خواندن تبعاتی دارد و تبعاتش را هم باید پذیرفت که البته این خودش یک موضوع مستقلی است.

 ولی سؤال: چرا باید علوم انسانی خواند (به معنای مطالعة دانش علوم انسانی)، دانش علوم انسانی به چه‌کار ما می‌آید؟ دانش علوم انسانی برای چیست؟ اصلاً اندیشمند یا دانشمند علوم انسانی دیده نمی‌شود در جامعة ما. این‌ها علومی هستند که بسیار دموکراتیک شده‌اند. من که چنین تجربه‌ای نداشتم که در جمعی باشیم و مردم عادی هم باشند و بحث جامعه‌شناسی بشود و بگویند که ما صحبت نمی‌کنیم شما که جامعه‌شناس هستید بفرمایید! یا حتی یک متخصص علوم سیاسی باشد و مثلاً انتخابات هم باشد و هیچ‌کسی حرف نزند و بگویند شما که متخصص علوم سیاسی هستید بفرمایید! معمولاً چنین چیزی نیست، همه نظر دارند همه بحث دارند و همه احساس می‌کنند که این یک دانش تخصصی نیست. این علومی است که اتفاقاً بسیار دموکراتیک شده و برخلاف علوم دیگر شما نمی‌توانید خودتان را از دیگران متمایز کنید. همه داریم در مورد این علوم صحبت می‌کنیم؛ بنابراین پرسش این است: دانش علوم اجتماعی و علوم انسانی به چه‌کار می‌آید و چرا باید این علوم را مطالعه کرد، چرا باید خواند؟ مدارسی که مختص علوم انسانی هستند به چه دردی می‌خورند؟

اول می‌خواهم به یک نکته وضوح بدهم، اینکه وقتی ما از علوم انسانی و علوم اجتماعی حرف می‌زنیم در مورد چه چیزی حرف می‌زنیم. اصلاً علوم اجتماعی به چه معناست، علوم انسانی به چه معناست، تفاوت این دو تا چیست؟ معمولاً خیلی روشن نیست. امروز در اروپا از SHS نام می‌برند؛ یعنی علوم انسانی-اجتماعی (انسانی و اجتماعی را با هم می‌آورند). باید توجه کنید که بسته به کشورها و بسته به دورة تاریخی مصادیق این علوم متفاوت بوده است؛ مثلاً در فرانسه از علوم انسانی صحبت می‌کنند، این علوم با مفهومی به نام اومانیته (انسانیت، بشر) پیوند خورده است؛ یعنی ربط دارد به یک فرهنگ اومانیته و اومانیسم و اصولاً اومانیته‌ها. در حوزة آنگلوساکسون بیشتر از علوم اجتماعی صحبت می‌کنند، اصطلاح علوم انسانی خیلی رایج نیست. در حوزة آلمانی از علوم روح یا علوم اخلاقی صحبت می‌شد. کار دیلتای (مقدمه‌ای بر علوم انسانی) بعد به فرانسه و انگلیسی ترجمه شد به علوم انسانی، درصورتی‌که در آلمانی علوم روح یا علوم اخلاقی گفته می‌شود. پس هم اصطلاحات و نام‌گذاری‌ها و هم مصادیق اختلاف داشت؛ یعنی مثلاً سر اینکه آیا فلسفه جزء علوم انسانی است. دانشکدة فلسفه از ما خواسته بود که راجع به علوم انسانی صحبت کنیم و من به دوستانی که دعوت کرده بودند، گفتم مگر فلسفه علوم انسانی است؟ فلسفه علوم انسانی نیست. یا تاریخ، تاریخ علوم انسانی است یا نیست؟

 امروز ما می‌گوییم روان‌شناسی جزء علوم اجتماعی نیست درصورتی‌که اصلاً علوم انسانی در یک دوره عبارت بود از روان‌شناسی و جامعه‌شناسی. در نتیجه اگر شما الآن در دانشگاه تهران دقت کنید بخش ادبیات و علوم انسانی دارد. در بخش علوم انسانی و ادبیات، علوم سیاسی هم تدریس می‌شود حقوق و معارف هم تدریس می‌شود (اگر اشتباه می‌کنم تصحیح کنید). یک دپارتمان دیگر هم هست به نام علوم اجتماعی و رفتاری که در آن روان‌شناسی، جغرافیا، کارآفرینی، مدیریت تدریس می‌شود. یک دپارتمان دیگر هم هست به نام علوم اجتماعی که شامل جامعه‌شناسی و انسان‌شناسی است. تاریخ کجاست؟ تاریخ جزء علوم اجتماعی نیست، یعنی همیشه اینکه چه رشته‌ای کجاست به نسبت کشورها و به نسبت پیشینة آن کشورها متفاوت بوده است؛ بنابراین امروز راحت‌تر می‌گویند علوم انسانی و علوم اجتماعی SHS. این علوم اجتماعی و علوم انسانی علوم جدیدی هستند؛ مثلاً تاریخ بینشان نیست چون تاریخ یکی از قدیمی‌ترین رشته‌هاست. تاریخ و ادبیات و حتی فلسفه جزء قدیمی‌ترین رشته‌هاست، اصلاً آکادمی‌ها با این رشته‌ها شروع شد و در نتیجه این‌ها به‌سختی زیر بلیت رشته‌های جدیدالتأسیسی مثل جامعه‌شناسی، انسان‌شناسی و روان‌شناسی می‌روند. این رشته‌ها رشته‌های جدیدی هستند و مشخصاً مربوط به قرن ۱۹ و ۲۰ هستند. بعد از پایان قرن ۱۸ و به دنبال انقلاب فرانسه، هم‌زمانند با بعد از انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتی و هم‌زمانند با دموکراسی‌های جدید و اینکه با این‌ها هم‌زمانند تصادفی نیست. آیا می‌شود گفت که ظهور علوم جدید (انسان‌شناسی، جامعه‌شناسی، روان‌شناسی و …) تصادفاً با تحولات و انقلابات بزرگ همراه بوده است؟ نه، به نظرم تصادفی نیست. این علوم هم بسترساز و هم محصول این تحولات هستند. این علوم اتفاقاً در شکل دادن به این تحولات نقش تعیین‌کننده داشتند و درعین‌حال در نتیجة این تحولات رشد کردند و گسترش پیدا کردند.

 بنابراین همیشه بین علوم انسانی و اجتماعی و تغییر و تحول اجتماعی (به تعبیر ماکس وبر) یک قرابت ترجیحی هست، انگار این دو ربطی به یکدیگر دارند. در جامعه‌شناسی می‌گوییم به وجود آمدن جامعه‌شناسی هم‌زمان بود با تولد آن چیزی که به آن امر اجتماعی می‌گوییم. من می‌گویم در ایران امر اجتماعی مثل اینکه هنوز متولد نشده است، زیر بار امر سیاسی و امر دینی له می‌شود. انگار ما خیلی به مسئلة اجتماعی فکر نمی‌کنیم. در یک دوره امر اجتماعی متولد شد و رشته‌اش هم به نام جامعه‌شناسی شکل گرفت، در نتیجه همراه بود با آن تحولات. سؤال این است: طبیعت این علوم چیست که با تحولات و تغییرات عمیق اجتماعی همراهی می‌کنند؟ این علوم چه چیزی دارند؟ یک زمانی این بحث در همین دپارتمان‌های علوم اجتماعی بود، مسئولین سیاسی می‌آمدند و می‌گفتند شما که انتقاد می‌کنید نکات مثبت را هم بگویید، مثل فرزندی که به او داروی تلخی می‌دهند اول یک شیرینی یا شکلاتی بدهید و بعد نقدتان را بگویید تا سیاه‌نمایی وانمود نشود. یعنی چه؟ یعنی انگار که با قدرت سیاسی مثل کودک برخورد کنید که از شما نترسد. به نظر من نقدشان نقد بسیار بی‌پایه‌ای بود، انگار می‌پذیرفتند که در موقعیت کودک قرار دارند.

 اما چرا این مسئولین قدرت‌های سیاسی همیشه در همه جا همین مشکل را با علوم انسانی و علوم اجتماعی دارند؟ به دلیل همین قرابت ترجیحی که گفتم، چون این علوم زمینه‌ساز تغییر نظم موجود می‌شدند، زمینه‌ساز تحولات جدید و عمیق اجتماعی. این علوم می‌گفتند آن چیزی را که تا دیروز ما فکر می‌کردیم نظم طبیعی امور است، نظم طبیعی امور نیست. این‌ها همه برساخت است، همه‌اش ساخته شده است و محصول کار ما است. اگر نابرابری طبقاتی در جامعه وجود دارد، اگر فقر و فساد وجود دارد، اگر تبعیض جنسیتی وجود دارد، این طبیعی نیست. این جهان اجتماعی را ما ساختیم پس ما هم می‌توانیم تغییرش دهیم. بنابراین طبیعت این علوم این است که نگاهشان به نظم اجتماعی یک نگاه انتقادی و تحلیلگر است. این علوم مجموعة علومی هستند که می‌خواهند جهان فردی و جهان اجتماعی را که در آن زندگی می‌کنیم توضیح دهند، بشناسند، بفهمند. در نتیجه مهم‌ترین نقش این علوم نقش شناختی و آگاهی‌بخشی است. البته گاه نقش تراپاتیک و درمانی هم پیدا می‌کند، آنچه بدان سوسیوآنالیز می‌گوییم؛ یعنی تحلیل اجتماعی که سویه‌های روان‌شناختی دارد. اصلاً می‌تواند وجه درمانی پیدا کند، می‌تواند کارکرد درمانی و سیاسی داشته باشد. این علوم می‌توانند در خدمت قدرت یا ضد قدرت قرار بگیرند، پوزیسیون و اپوزیسیون از این علوم می‌توانند استفاده کنند.

 بنابراین طبیعت این علوم و مهم‌ترین کار این علوم فهم جهان اجتماعی است که ما در آن زندگی می‌کنیم. مسئله در درجة اول فهم است، شناخت است، فهم اینکه در کجا این نظم محصول ما است و در کجا ما نظم طبیعی را تغییر داده‌ایم. در نتیجه اگر ما بگوییم که فهم و تحلیل مهم‌ترین کارکرد علوم اجتماعی است، می‌شود به نقل از یکی از جامعه‌شناسان معروف (پیر بوردیو) گفت دو کارکرد مهم این علوم یکی critique (به مفهوم نقد ترجمه شده ولی یعنی تمییز دادن، تشخیص دادن، ادیب سلطانی که شاید بهترین مترجم ما هست آن را به سنجش ترجمه کرده است نه نقد، نقل عقل محض را ترجمه می‌کند به سنجش خرد ناب) سنجش، تمییز دادن، امکانات و محدودیت‌ها را شناختن، می‌شود نقد. علوم اجتماعی و انسانی به ما این امکان را می‌دهد که فاصلة انتقادی برقرار کنیم با پدیده‌ای که می‌خواهیم آن را بشناسیم و بتوانیم قدرت تشخیص و تمییز پیدا کنیم (این نکتۀ خیلی مهمی است). فاصلة انتقادی یعنی چه؟ یعنی اینکه ماهی‌ای که در آب است آب را نمی‌بیند. انسان عرفی و عادی، انسانی که در جهان اجتماعی زندگی می‌کند بر اساس باورهای رایج، بر اساس کلیشه‌های موجود، بر اساس آنچه می‌گویند عمل می‌کند. اینکه مردم چه می‌گویند، ما چه می‌گوییم، دولت چه می‌گوید، این‌ها جهانش را شکل می‌دهند و این common sense یا درک عمومی، این باورهای رایج، دانش سیاسی‌اش را دانش اجتماعی‌اش را دانش دینی‌اش را به او منتقل می‌کند.

اما انسانی که علوم اجتماعی و علوم انسانی خوانده می‌تواند از این نظام تعلقاتی که در آن گیر افتاده (خانواده، محیط، مدرسه، جامعه و باورهای رایج آن‌ها) فاصله بگیرد و آن را مورد مطالعه، تحلیل و نقد قرار دهد. من در چنین خانواده‌ای زندگی می‌کنم اما دانش علوم اجتماعی به من امکان فاصلۀ انتقادی می‌دهد، قدرت تحلیل و تشخیص و تمییز آن چیزی را که به آن میراث، تبار، ریشه می‌گویند پیدا می‌کنم. می‌توانم آن را نقد کنم، می‌توانم از آنِ خود کنم، یا به تعبیر دریدا می‌توانم گزینش در میراث کنم، یک قسمت‌هایش را بگیرم و یک قسمت‌هایش را حذف کنم و کنار بزنم؛ این توانمندی است که دانش علوم اجتماعی به من می‌دهد: فاصلة انتقادی و روحیۀ نقد. روحیۀ انتقادی یعنی اینکه بتوانم مسائل را موضوع مورد مطالعۀ خودم قرار دهم، این اولین ابزاری است که علوم انسانی و علوم اجتماعی ما را بدان مجهز می‌کند. قدرت تمییز و تشخیص و نقد به یُمن همین فاصلۀ انتقادی ممکن می‌شود.

دومین وجه آنالیز اجتماعی و علوم انسانی از نظر بوردیو مفهومی است که اسمش را رفلکسیویته می‌گذارد. رفلکسیو را به تأملاتی ترجمه کرده‌اند. رفلکسیویته را ترجمه کرده‌اند به بازتابندگی یا بازاندیشی. ولی من توضیح می‌دهم چون به نظرم می‌رسد که هیچ‌یک از این دو تا کلمه (بازاندیشی و بازتابندگی) شاید مفهوم را نرساند. گفتیم روحیة انتقادی که مطالعة علوم انسانی و اجتماعی آن را به ما می‌بخشد، باعث می‌شود بتوانم آنچه را که به آن تعلق دارم مورد مطالعه قرار دهم؛ اما این رویکرد اغلب ما را دچار چه توهمی می‌کند؟ دچار توهم همه‌چیزدانی که دارد دیگری را مطالعه می‌کند. توهمی که بسیاری از ما به آن دچاریم و یکی از آفت‌های علوم انسانی است. یکی از بزرگ‌ترین آفت‌های علوم انسانی همین است که با خواندن یک کتاب یا دو سال تحصیل در مدرسۀ علوم انسانی یا سر زدن به چند محفل روشنفکری یک‌دفعه احساس می‌کنیم موقعیت همه‌چیزدان را داریم و ناخودآگاه نسبت به دیگران نقش مرجع را بازی می‌کنیم.

 بسیاری از روشنفکران را می‌بینید که می‌گویند مثلاً مردم معطلند که ما به آن‌ها بگوییم به چه کسی رأی بدهند؛ این همان توهم دانش است. برای اینکه شما دچار این توهم نشوید این علوم یک وجه دیگر هم دارند. خودتان، شخص شما در جایگاه این موضوعی که مورد مطالعه قرار می‌دهید، قرار می‌گیرید؛ به این معنا که رفلکسیویته به من امکان می‌دهد، منی که دارم این جامعه را تحلیل می‌کنم خودم را هم به‌عنوان یکی از اعضای این جامعه مورد تحلیل قرار دهم. مثلاً دوستان می‌گویند جامعة ما جامعه‌ای عقب‌افتاده است، من از همین رفلکسیویته استفاده می‌کنم برای گفتن اینکه ما هم که روشنفکران جامعۀ عقب‌افتاده‌ایم، عقب‌افتاده‌ایم؛ یعنی جامعة عقب‌افتاده روشنفکرش هم عقب‌افتاده است، هنرمندش هم عقب‌افتاده است، در نتیجه خودت هم عقب‌افتاده‌ای که داری این بحث را می‌کنی. چرا؟ چون ما محصول این جامعه‌ایم. رفلکسیویته یعنی این، یعنی وقتی که من دارم نظام سلطه‌ای جامعۀ عقب‌افتاده یا ساختارهای سنتی را نقد می‌کنم باید توجه کنم که خودم هم عضو همین جامعه هستم و از این ساخته‌ها تأثیر پذیرفتم، خودم محصول همین تربیت هستم، محصول همین سنت‌ها هستم. رفلکسیویته یعنی بازاندیشی یا بازتابندگی، به تعبیر بوردیو این آگاهی را به ما می‌دهد که حکومت، قدرت، سلطه، نظامی که شما نمی‌پذیرید جز با همدستیِ (مفهوم سومی که وارد می‌کند) عناصر و عواملی که در درون روح و ذهن شما به کار گذاشته، نمی‌تواند دوام بیاورد. جملۀ بوردیو این است که یک مبارزۀ سیاسی از خود آغاز می‌شود. شما وقتی می‌خواهید یک نظم بیرونی را نقد کنید باید توجه کنید که آن نظم بیرونی چه همدستانی درون ذهن خود شما و در روحیۀ شما دارد؛ در نتیجه اول باید آن همدستان را از بین ببرید تا بعد بتوانید مبارزۀ مؤثری داشته باشید. مثال بسیار خوبش (چون زنان هم حضور دارند) مطلب سلطة مذکر است؛ یعنی اینکه فمینیسم را نقد می‌کند چون این نوع صورت‌بندی که مردانی هستند که دارند بر ما زنان ظلم می‌کنند، این صورت‌بندی غلطی است. مردان نمی‌توانند بر زنان ظلم کنند جز از طریق همدستانی که سلطة مذکر در روح و ذهن و تربیت من دارد و تا زمانی که من آن را از بین نبرم امکان مقابله با سلطه را نخواهم داشت.

 بنابراین اگر همین دو نکته را (نقد و فاصلۀ انتقادی و رفلکسیویته را که خود من را هم مشمول همان نقد می‌کند) به‌عنوان مهم‌ترین ویژگی‌های علوم انسانی و علوم اجتماعی در نظر بگیریم، درمی‌یابیم که این علوم خصلتاً علوم مزاحم و دردسرسازی هستند، علومی هستند که نظام‌های موجود اصولاً آن‌ها را نمی‌پسندند؛ به این دلیل که موضوع ارجح این علوم این است که نظم را به چالش بکشند و مورد نقد قرار دهند. در نتیجه یک دوگانه‌هایی داریم در علوم انسانی و علوم اجتماعی که یکی از معروف‌ترین آن‌ها دوگانۀ مارکس است. فلاسفه تاکنون جهان را تفسیر کرده‌اند، اما آنچه مهم است این است که جهان را تغییر بدهیم. دوگانۀ «آیا باید جهان را تفسیر کرد یا باید آن را تغییر داد»، بعضی از این تز این نتیجه را گرفتند که مارکس پایان فلسفه را اعلام کرده، یعنی گفته فلاسفه کارشان تفسیر است، ما بعد از این می‌خواهیم تغییر بدهیم؛ یعنی پایان فلسفه و آغاز فعالیت و مبارزۀ اجتماعی. این دوگانۀ مهمی است. معمولاً این‌جور تفسیر می‌شود که دانش دانشگاهی در جهت تفسیر است، در جهت توصیف است، دانش دانشگاهی دانشی خنثی است. خنثی بودن ارزشی، ویژگی روش‌شناسی علوم اجتماعی است و کار علوم اجتماعی هم این است که متد و روشش عینیت است، پدیده‌های ابژکتیویته است، پدیده‌های عینی را بررسی می‌کند و سعی می‌کند در پدیده نظرش، غرضش، ارزشش، افکارش دخالت نکند. معمولاً این‌طور گفته می‌شود که تغییر مال مبارزان و انقلابیون است، انسان آکادمیک به تفسیر می‌اندیشد و به تغییر نمی‌اندیشد؛ بنابراین یک دوگانه‌ای شکل گرفت، دوگانۀ مبارز یا مصلح اجتماعی و دانشمند یا آکادمیسین یا فیلسوف.

یک دوگانۀ معروف دیگری هم در علوم اجتماعی داریم و آن دوگانۀ ماکس وبر است، اسم کتابش جامعه‌شناس و سیاستمدار است، کتابش را هم دکتر نقیب‌زاده سال‌ها پیش ترجمه کرده است. اگر کتاب را نخوانید این تفکیک این‌طور برداشت می‌شود که کار دانشمند از کار سیاستمدار جداست. شما یا کار دانشمندی یا علمی می‌کنید یا کار سیاسی، بین سیاست و دانش تفاوت وجود دارد، همچنان‌که بین تغییر و تفسیر تفاوت است. درحالی‌که با این صورت‌بندی که من از علوم انسانی و اجتماعی دادم، می‌توانم از این دفاع کنم که خصلت و طبیعت این علوم باعث می‌شود که در هر قرائت و در هر رویکردی چه جامعه‌شناسی انتقادی که کارش افشای سلطه است و برملا کردن سازوکارهایی که سلطه بر آن استوار است، چه جامعه‌شناسی و علوم اجتماعی کارشناس که در خدمت دولت و سیاست و قدرت است که با آمار و ارقام به آن‌ها کمک کند و در خدمت نظم اجتماعی است، چه جامعه‌شناسی علوم اجتماعی و علوم انسانی مردمی و آکادمیک، این علوم در همۀ روایت‌ها ضرورتاً خصلتی مزاحم، دردسرساز، منتقد و رفلکسیو پیدا می‌کنند و ضرورتاً نظم اجتماعی را به چالش می‌کشانند؛ در نتیجه این دوگانه زیر سؤال می‌رود. کار دانشمند تبعات خواسته و ناخواستة سیاسی دارد و کار تفسیر هم تبعات خواسته و ناخواسته‌ای در تغییر نظم اجتماعی دارد.

حالا برمی‌گردم به پاسخ. چرا باید علوم انسانی و علوم اجتماعی بخوانیم؟ به دلیل اینکه این علوم به ما این امکان را می‌دهد که ذهن پرسشگر داشته باشیم، به ما این امکان را می‌دهد که وضع موجود را به چالش بکشیم، به ما امکان می‌دهد که بهتر بفهمیم تا بهتر بتوانیم تغییر بدهیم. علوم انسانی و علوم اجتماعی در واقع یک خصلت رهایی‌بخش پیدا می‌کنند. از چه چیزی رهایی پیدا می‌کنیم؟ از همینی که هست؛ از دیکتاتوری واقعیت موجود، از دترمینیسم و تعین‌گرایی تام و تمام، از اینکه من زندانی طبقه‌ام بشوم، زندانی محیطم، زندانی محله‌ام، زندانی تعلقاتی که آن‌ها را نمی‌پسندم. علوم اجتماعی و علوم انسانی پادزهر هرگونه توتالیتاریزمی، هر نوع دیکتاتوری هر نوع فاتالیزم و بنیادگرایی هستند. همۀ تحقیقات نشان داده است که در میان کسانی که بمب‌گذاری کردند (در این جریانات تروریستی داعش و القاعده) کمترین سهم از آن تحصیل‌کردگان علوم انسانی بوده است و بیشترین سهم از آنِ مهندسان.

 علوم انسانی و علوم اجتماعی به دلیل همان خصلت روشن‌اندیشی باعث می‌شوند که سرمایۀ فرهنگی ما که امروز در سلسله‌مراتب اجتماعی از سرمایۀ اقتصادی اهمیت بیشتری دارد افزایش یابد و توانمندتر شود؛ به همین دلیل است که این علوم امروز تبدیل شده‌اند به یک مطالبة عمومی. به این علوم می‌گویند علوم ناپیدا، چون پخش و منتشرند، چون همه دارند از این علوم استفاده می‌کنند. همان قدرت‌های سیاسی که این علوم را مورد نقد قرار می‌دهند از همین ابزارهای مفهومی علوم انسانی استفاده می‌کنند. چه برای تأیید و چه برای نقدش ما نیازمند علوم انسانی هستیم. جامعه برای اینکه بتواند به خودش فکر کند، به نظمش فکر کند، بن‌بست‌شکنی کند، به راه‌های رهایی‌اش فکر کند، طبیعتاً به این علوم بیش از هر چیز احتیاج دارد.

 بحث را با یک جمله از شریعتی پایان می‌دهم که بر همین خصلت رهایی‌بخش علوم اجتماعی تأکید دارد. شریعتی در پایان ‌نامه‌ای که به پسرش می‌نویسد جمله‌ای می‌گوید که به نظرم جمله مهمی است: «و تو فرزندم اگر بخواهی به چنگ هیچ دیکتاتوری گرفتار نشوی فقط یک کار بکن: بخوان و بخوان و بخوان.» یعنی خواندن، تعلیم دیدن، آموزش، یک خصلت رهایی‌بخشی از گرفتاری دارد. گرفتاری اگر ما دچارش هستیم، اگر در زیر سلطۀ یک نوع دیکتاتوری (منظور سیاسی نیست) حتی دیکتاتوری واقعیت اجتماعی، دیکتاتوریِ «همینی که هست» قرار گرفته‌ایم، فقط یک راه داریم و آن راه رهایی‌بخشی از طریق همین علوم انسانی و علوم اجتماعی است که ما در این مؤسسات و دانشگاه‌ها مشغول تحصیل آن هستیم.

منبع: فرهنگ امروز

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.