دانیال لیتل- ترجمه: یوسف نراقی
تفکر جدید دربارۀ شالودۀ علوم اجتماعی (۱)
۱- مقدمه: بازنگری در شالودههای پژوهش علم اجتماع
این مقاله تلاشی در جهت کمک به بحثهای جاری دربارۀ آیندۀ علوم اجتماعی است؛ در اینجا چند هدف را دنبال میکنیم: تا آنجا که ممکن است، میکوشیم چشمانداز فلسفۀ علم اجتماع را به فعالیتهای علمای اجتماعی نزدیک سازیم؛ به مرور برخی ابداعات و نوآوریهای بسیار مورد توجه جاری در اجتماع پژوهشی علم اجتماع آمریکا و تعیین و شناسایی برخی از خطوط برجستهای که ممکن است پارادایم علم اجتماع «پساپوزیتیویستی» را راهنمایی کند، میپردازیم.
اگر دانشمندان و سیاستگذاران علاقهمندند که یک پایۀ قابل اعتمادی را برای درک مدیریت تغییرات جاری در جهان داشته باشیم، اکنون زمان آن است که برخی برنامههای ابتکاری و مؤثر در پژوهش علم اجتماع را توسعه دهیم. بسیاری از جوامع امروزه تغییرات اجتماعی را تجربه میکنند که بسیار خطیر و مهم و در سطح جهانی بیسابقه هستند. این روندها خود پیچیده و گستردهاند؛ روابط علّی بین مجموعهای از تغییرات و مجموعۀ دیگری که پیامدهای آنها هستند، مبهم و نامفهوم هستند. اثرات اجتماعی، سیاسی و انسانی این تغییرات بسیار وسیع و غیرقابل پیشبینی هستند؛ و این فرایندها به حد کافی قابل فهم و درک نیستند. ما فاقد نظریههای اجتماعی فراگیر برای فهم برخی از تجارب خاص هستیم؛ مثلاً «نظریۀ نوینسازی»، «نظریۀ سیستمهای جهانی»، «نظریۀ فونکسیونالیسم اجتماعی»، «نظریۀ انتخاب منطقی» یا «نظریۀ استثمار». در واقع اگر فکر کنیم که امکان دارد چنین نظریههای فراگیری وجود دارند، یک اشتباه و درک غلط ماهیت «اجتماعی» است، چون توسعۀ اجتماعی یک پدیدۀ اجتماعی مشروط و چندبعدی است. ما باید انتظار پیچوتاب و شکلگیری و از هم گسستن غیرمنتظرۀ نهادها و قراردادهای اجتماعی باشیم و نیز انتظار تفاوتهای منطقهای و محلی در روندهای اجتماعی؛ رفتار استراتژیک گروههای اجتماعی گوناگون و هزاران نوع از شکلهای متعدد اجتماعی محتملالوقوع و رنگارنگ دیگر را داشته باشیم.
بدیهی است که ما نیاز فوری به یک موج گستردۀ پژوهشی مؤثر در علم اجتماع داریم؛ درعینحال، روشن است که بسیاری از حوزههای تغییر که در حال حاضر جریان دارند، ترکیبی از انواع مختلفی از فرایندهای اجتماعی و مکانیسمها را نشان میدهند که طبق چارچوبهای مادی گوناگونی با ظواهر مختلف در حوزهها و بخشهای مختلف جامعه عمل میکنند؛ بنابراین، ما نباید انتظار داشته باشیم که چارچوب جامعهشناختی واحدی، یا یک نظریۀ جامعهشناختی یگانهای و یا یک روش پژوهشی جامعهشناختی برای این کار کافی است، بلکه پژوهشهای جامعهشناختی نیاز به نظریهها و روشهای چندگانهای دارند که بتوانند بر نتایجی دست یابند که توسعۀ اجتماعی را به گونۀ واقعی روشن میسازند. انجمن پژوهش علم اجتماع وقتی میتواند موفقیتهای بیشتری را کسب کند که مجهز به نظریهها و روشهای متعدد گوناگونی باشد و بدین طریق از عهدۀ استراتژیهای تحقیق و تبیین در یک زمینۀ خاص پدیدههای مورد بررسی برآید.
۲- نقشی برای فلسفۀ علم اجتماع؟
در این اوضاع و احوال، فلسفۀ علم اجتماع از اهمیت خاصی برخوردار است؛ به عبارت وسیعتر، هدف این رشته از مطالعات، فراهم آوردن روش تحلیلی دقیقی از مسائل بسیار اساسی است که در مطالعۀ علمی جامعه و رفتار اجتماعی بروز میکنند، مثل هستیشناسی، روششناسی، نظریه و تبیین. به نظر من چالشهای فکری و نظری که در علوم اجتماعی مطرح میشوند (البته اگر چنین چیزی وجود داشته باشد) مشکلتر و مغشوشتر از آنهایی هستند که در رشتههای علوم دقیقه مطرح میشوند. منظور ما از «علم اجتماع» چیست؟ ماهیت پدیدۀ «اجتماعی» کدام است؟ چگونه ما میتوانیم خصوصیت و ماهیت و ساختار آن را بررسی کنیم؟ مطالعۀ علمی پدیدههای اجتماعی شامل چه چیزهایی است؟ نقش و هدف نظریۀ اجتماعی در پژوهش و تبیین جهان اجتماعی چیست؟ چگونه میتوان فرضیههای علم اجتماع را مورد آزمون قرار داده و تأیید و تصدیق کرد؟ به علاوه، یک تبیین اجتماعی خوب کدام است؟
برخی فلاسفه با این مجموعه از سؤالات بر پایۀ نظریۀ فلسفی انتزاعی برخورد کردهاند که اغلب بر مبنای پوزیتیویسم منطقی بوده و از آمپریسم بریتانیا مشتق میشد. اما من نظر دیگری دارم؛ من بر این باورم که فلسفۀ علم اجتماع هنگامی میتواند یک پیشرفت واقعی نماید که به این نتیجه برسد که باید موضوعات و رویکردهای خود را عمیقاً با علمای اجتماعی مطرح و همکاری نماید. من معتقدم که ما نمیتوانیم این سؤالات را بهصورت انتزاعی مطرح کنیم، بلکه لازم است سؤالات خود و پاسخهای آنها را در مشارکت نزدیک با فعالان اجتماعی و فلاسفه طرح و بررسی نماییم؛ بهعبارتدیگر، ما احتیاج داریم که عمیقاً مسائل هستیشناسی، روشهای پژوهشی، معماها، نظریههای جامعهشناسی، علوم سیاسی، اقتصاد، انسانشناسی و مطالعات منطقهای را مورد تحقیق و بررسی قرار دهیم و سپس به برخی از ایدههای نوین و باارزش دربارۀ آنچه که شامل مطالعه و آزمون جنبههای دنیای اجتماعی است، برسیم. موضوعات واقعی و عملی روششناسی کدامند که علمای اجتماعی با آنها مواجه میشوند؟ نحوۀ روشنسازی ابزار تحلیل فلسفی این موضوعات چگونه است؟ تا چه اندازه ما میتوانیم فرضیههای اساسی اما اغلب مغشوش دربارۀ «علم» را که موجب تحرک برخی از دکترین علم اجتماع میشوند (نظیر پوزیتیویسم منطقی یا رفتارگرایی)، تعیین و تحدید کنیم؟ هیچ نظریۀ مسلط علمی وجود ندارد که بتوان بهآسانی در علوم اجتماعی «به کار برد»، درحالیکه لازم است فیلسوف برخی ایدههای کلی دربارۀ استدلال، دقت و عقلانیت را وارد امور واقعی و عینی مسئلهساز علم اجتماعی و پژوهش کند و نمادهای جدیدی از شکلهای شناخت را ایجاد نماید که بتوانند از پژوهش و نظریۀ علم اجتماع نشئت گیرند.
انگیزهای را که فلسفۀ علم اجتماع ارائه میدهد، بسیار اهمیت دارد. کار خوب در این زمینه میتواند به شکلگیری چارچوبها و نظریههای علم اجتماعی بهتری بینجامد و به روششناسیهای مؤثری در پژوهش کمک کند و میتواند فرمولبندی پسزمینۀ «متافیزیکی» کافی را که علمای اجتماعی در پژوهشهای خود به کار میبرند، تسهیل نماید.
۳- بحثهای رایج دربارۀ علوم اجتماعی در ایالات متحده
بنابراین، ما از برخی ابتکارات علمای اجتماعی فعال امروز چه چیزهایی میتوانیم یاد بگیریم که احتمالاً در بررسی مسائل مطالعات اجتماعی جوامع بهسرعت در حال تغییر مفید باشند و به ما کمک نمایند؟ در چند سال گذشته ما شاهد مجموعهای از بحثهای نوین و راهگشا دربارۀ ماهیت و سمتوسوی علوم اجتماعی در میان گروه وسیعی از علمای اجتماعی و مورخان مبتکر و نوآور بودهایم. شماری از علمای اجتماعی توانمند خواستهاند که در خصوص شالودههای علوم اجتماعی به طور اساسی تفکر و تأمل نوینی به عمل آورند؛ ازجمله آلوین گلدنر، در کتاب «بحران جامعهشناسی غرب» (۱۹۷۰)، از بحرانی در آینده بحث میکند که در دهۀ ۱۹۹۰ نیروی جدیدی کسب خواهد کرد. بحثهایی در درون علوم اجتماعی در ایالات متحده این چالش را مورد توجه قرار دادهاند.
بهویژه کمکهایی که آدامز، کلیمنز و اولاف (۲۰۰۵)، استین متز (۲۰۰۵)، سویل (۲۰۰۵)، مک دانلد (۱۹۹۶)، ماهونی و روشمیر (۲۰۰۳)، اوتنر (۱۹۹۹)، لایبرسن (۱۹۸۷) و ابوت (۱۹۹۹، ۲۰۰۱) به علوم اجتماعی کردهاند، بسیار مهم بودهاند. هریک از این کارها (بهویژه بررسی تفصیلی که آدامز و همکارانش و استین متز) که تجزیه و تحلیلهایی از جریانهای نوین تهیه کردهاند، از پژوهشهایی در علم اجتماعی نشئت گرفتهاند.
از نوشتههای روششناختی دو دهۀ پیش، مجموعهای از بینشهای مهم و اساسی روششناختی شکل گرفتهاند. چندین موضوع از ارزش خاصی برخوردار بودند و نشان میدادند که جامعهشناسی در ۲۰ سال آینده چه ماهیتی و چه ویژگی خواهد داشت؛ نخست، بحث زندهای دربارۀ اهمیت و آیندۀ خوبی برای چارچوب فکری جامعهشناسی تاریخی-تطبیقی در جریان بود. هستۀ اصلی این رویکرد مربوط به ساختارهای بزرگ تاریخ است که در وضع اجتماعی متفاوتی تجسم یافتهاند و عقیده بر این است که میتوان علتهای تاریخی را با مقایسۀ جزئیات برخی روندهای تاریخی در وضعیت اجتماعی متفاوت کشف کرد. این رویکرد اصرار دارد که «تاریخ اهمیت دارد»، بدین معنا که ما باید متن تاریخی و آن راههای فرعی را مورد ملاحظه قرار دهیم که پیچیدگی مشخص ساختارهای اجتماعی از آن نشئت میگیرند؛ و این رویکرد ادعا میکند که میتوان با مطالعۀ دقیق مجموعۀ کوچکی از جزئیات موارد تاریخی، مکانیسمهای علّی اجتماعی عینی را کشف کرد که با به هم پیوستن، پیامدهای کلان تاریخی را به وجود میآورند. «انقلاب» یکی از موضوعاتی است که جامعهشناسی تطبیقی-تاریخی آن را بیشتر از بقیۀ موضوعات مورد توجه قرار داده است؛ کدام شرایط تاریخی جمع میشوند تا یک انقلاب موفق را به انجام رسانند؟ (Goldstone,۱۹۹۱; Skocpol, ۱۹۷۹)؛ اما این رویکرد همچنین با موفقیت برای مطالعۀ موضوعاتی مثل فساد اداری، سازمان اتحادیهها و سیستمهای رفاه اجتماعی مورد استفاده قرار گرفته است.
دومین توسعۀ مهم جامعهشناسی معاصر روی مکانیسمهای علّی اجتماعی واقعی است. کتاب اخیر چارلز تیلی (C.Tilly) این رویکرد را توضیح میدهد؛ او در این کتاب یک بار دیگر موضوع ناآرامیهای اجتماعی را مورد بررسی قرار میدهد (Tilly,۲۰۰۳). تیلی برای تبیین پیامدهای اجتماعی بر آن شده است که بر تغییرپذیری اجتماعی تأکید نماید و روششناسی که تأکید بر کشف مکانیسمهای اجتماعی خاصی دارد که به روش نوین خاصی در شرایط و اوضاع و احوال تاریخی متفاوت با هم ترکیب میشوند. او در کتاب «سیاستهای خشونت جمعی» رویکرد خود را چنین توضیح میدهد: «ما در جستوجوی تبیینهای متغیرها هستیم و نه قوانین کلی و تبیینهای تام پدیدههای خشونت، بلکه علتهایی که در طول زمان و مکان موجب بروز تغییرات مهمی در شکلهای خشونت جمعی میشوند. ما در جستوجوی مکانیسمهای نیرومند و روندهایی هستیم که تغییر و دگرگونی را به وجود میآورند. معمولاً مکانیسمها، علتهای کوچکی هستند: حوادث مشابهی که اساساً معلولهای بلادرنگی را در سطح وسیعی از شرایط اجتماعی تولید میکنند» (Tilly, ۲۰۰۳). آنچه دربارۀ این رویکرد مهم است، این است که تیلی در وضعیت خاص ایدۀ مطلوب کشف الگوهای منظم و مرتب تاریخی را به نفع مسیرهای تاریخی خاص رها میکند. «بحران مواد غذایی معمولاً علیرغم وجود سازمان اجتماعی محلی، منجر به نارضایتی اجتماعی میشود.»
در رابطه با هر دو این موارد بحث، رویکردی (روش مطالعۀ موردی) وجود دارد که میکوشد با مطالعۀ یک مورد تاریخی مهم خاص روابط علّی را کشف کند. اگر ما بپذیریم که مکانیسمهای علّی اجتماعی مؤثری وجود دارند که در وضعیتهای چندگانهای (رئالیسم علّی) به وقوع میپیوندند، آنگاه این به نظر معتبر میرسد که بگوییم ما میتوانیم نمونههای واحدی را مورد آزمون قرار دهیم و حوادث و شرایطی را بررسی کنیم که منجر به آنها میشوند تا بتوانیم برخی از مکانیسمهای علّی را که در وقوع آن حوادث نقش ابزاری داشتند، شناسایی کنیم. یک جریان مهم در روششناسی و نظریهپردازی در علوم اجتماعی از روش مطالعۀ موردی حمایت میکند؛ ازجمله نظریهپردازانی که در این مورد مطالعاتی داشتند، میتوان گوئرتز و استار (Goertz and Starr,۲۰۰۳)، جرج و بنت (George and Bennett,۲۰۰۵) را نام برد. جرج و بنت روند ردیابی (process-tracing) را در تحلیل علتهایی که در پیامد واحدی دخالت دارند بهمثابه «روند ردیابی» تلقی میکند و «میکوشد رابطۀ بین علتهای ممکن و پیامدهای مشاهدهشده را ردیابی میکنند. در روند ردیابی، پژوهشگر تاریخچهها، مدارک و اسناد بایگانیها، رونوشتهای مصاحبهها و منابع دیگر را مورد آزمون قرار میدهد تا ببیند که آیا این روند علّی یک نظریۀ فرضیهای است یا در موردی که اعمال میشود، در واقع امر مشهودی است» (George and Bennet, ۲۰۰۳). شماری از دانشوران چنین استدلال کردهاند که ممکن است به دفاع از مدارکی یا بر علیه آنها ادعاهای علّی واحدی را تهیه کرد و اینکه چنین رویکردی میتواند یک بینش سیستماتیک و اساسی در یک تغییر و تحول مهم اجتماعی ارائه دهد.
نگرش تاریخی در جامعهشناسی موجب مطالعۀ تفصیلی نهادهای خاص بهمثابه مکانیسم اولیۀ علّی روندهای اجتماعی مهمی بوده است (North,۱۹۹۰; Knight,۱۹۹۲; Brinton and Nee,۱۹۹۸). گرایش نوین نهادی کردن کاملاً این نکته را روشن کرده که قواعد خاصی که نهاد معینی را شکل میدهند، در رفتار افراد تابع آن نهاد تفاوت اساسی ایجاد میکنند و این پیامدهای اجتماعی بسیار مهمیدارد؛ بنابراین یک مطالعۀ تفصیلی از نهادهای خاص که رفتار اجتماعی خاصی را در بر میگیرند، میتوانند پایهای برای تبیین علّی از یک پیامد اجتماعی وسیعی باشد و تفاوتهای موجود تقریباً در نهادهای مشابه میتواند همچنین تفاوتهای اساسی در پیامدهای اجتماعی مشاهدهشده در وضعیتهای متفاوت را تبیین کند؛ مثلاً سیستمهای متفاوت برای گردآوری و ممیزی مالیاتها، دارای نرخهای متفاوت گردآوری و الگوهای بسیار متفاوت گریز از پرداخت مالیات هستند. جامعهشناسی تاریخی با بررسی تفصیلی نهادهای خاص نظیر فساد مالی (Klitgaad,۱۹۸۸)، سیستمهای آموزشی (Thelen,۲۰۰۴)، سیستمهای تکنولوژی (Dobbin,۱۹۹۴) و سیستمهای خدمت وظیفه سربازی (Levi,۱۹۸۸) و با بررسی عوامل اجتماعی که در طول زمان به آنها تداوم میبخشند و آزمون عواملی که منجر به ایجاد و توسعۀ نهادهای نوین میشوند، به این بینش عمق و گسترش بخشیدهاند. همینکه ما فرض عینیت دادن به ساختار اجتماعی را رها کنیم، به این معنا که نهادها مستحکم و هستیهای بههمپیوستهای هستند، ما مجبور خواهیم بود راههای دیگری را مورد توجه قرار دهیم که در آن راهها نهادها برخی درجاتی از استحکام و ثبات را در طول زمان حفظ میکنند و نیز راههایی را که در آنها نهادهای خاصی در طول زمان تغییر مییابند. ما باید به نهادها چنان نگاه کنیم که گویی پدیدههای پویایی از رفتارها، چارچوبهای معرفتی و ادراکی و شبکههایی از کنشگران هستند و نه اینکه ساختارهای پایدار و غیرقابل تغییرند (Abbott, ۱۹۹۹).
در ادبیات اخیر جامعهشناسی، بحث ارزشمندی دربارۀ ماهیت واقعیتهای اجتماعی وجود دارد. اندرو ابوت یکی از جامعهشناسان مبتکر و نوآوری است که امروزه در ایالات متحده مشغول کار میدانی است. زمینۀ پژوهشی اصلی او دربارۀ جامعهشناسی حِرَف و شغل است: پزشکی، روانپزشکی، اساتید دانشگاهی، قانونگذاران و غیره (Abbott,۱۹۸۸,۲۰۰۱). علاوه بر مطالعات تجربی، او با فرموله کردن سؤالات هستیشناختی که جامعهشناسان به طرح آنها نیز دارند، کمک شایانی کرده است. ازجمله سؤالاتی که جامعهشناسان کمتر مطرح میکنند، عبارتند از: ساختار اجتماعی چیست؟ کنشگران چگونه دنیای اجتماعی محیط خود را به وجود میآورند، تجسم میبخشند و تغییر میدهند؟ بینشهای هستیشناختی او در بررسی گروههای آموزشی و رشتههای تحصیلی و مطالعۀ خرد «جامعهشناسی مکتب شیکاگو» بهوضوح مشاهده میشود. او پیچوتابهای تاریخی و چرخشهای این «مکتب» را در موضوعاتی نظیر بنیانگذاران، نظریهها، سیاستهای گروهی، مجلۀ آمریکایی جامعهشناسی، انجمن جامعهشناسی آمریکا را تجزیه و تحلیل میکند. به علاوه، او توجه ژرفتر و ویژهای به سیال بودن و متغیر بودن همین «وجودهای» اجتماعی مینماید (Aboott,۱۹۹۹). وجود اجتماعی یک چیز ثابت با خصوصیات پایدار و مستحکم نیست، بلکه چرخش مستمری از فعالیتها و ممارستهای اجتماعی است که خود اینها با سنتهای اجتماعی «جداگانهای» در رابطه هستند. او سپس از بحث محلیگرایی اجتماعی حمایت میکند؛ بدین معنا که واقعیتهای اجتماعی تنها بهوسیلۀ افراد فعال اجتماعی بنا میشوند. برحسب این دلایل، ابوت عمیقاً منتقد پارادایم پوزیتیویستی شایع در خصوص جامعهشناسی تلقی میشود (که او آن را «پارادایم متغیر» مینامد)؛ بدینترتیب، وظیفۀ اصلی جامعهشناس کشف متغیرهای اجتماعی و روابط میان آنها است (Abbott,۱۹۹۹,۲۲۲).
موضوع مهم دیگر در بحثهای اخیر اهمیت تغییر و تحول فرهنگی در پژوهش اجتماعی است. علمای اجتماعی و مورخان به این نتیجه رسیدهاند که ماهیت «فرهنگی» رفتار اجتماعی غیرقابل تقلیل (irreducible) است (Darnton,۱۹۸۴; McDounald,۱۹۹۶ and, Sewell,۲۰۰۵). انسان دنیای خود را میسازد و با فعالیت خود مجموعهای از ارزشها، هویتها و درک و فهم را به وجود میآورد که در محلهای متفاوت تغییر میکنند و در پیامدهای کلان اجتماعی، تفاوتهایی ایجاد میکنند. همواره این برای پژوهشگران اجتماعی اهمیت دارد که از نقش شکلدهندۀ فرماسیونهای فرهنگی که درون روندهای اجتماعی ایفا میکنند، آگاه باشند؛ و گاهی کشف این نقش برای فهم و درک کافی و تبیین یک الگوی اجتماعی بسیار مهم است. «تغییر و تحول فرهنگی» در علوم اجتماعی این مسئله را روشن میکند که فرهنگ خصوصیت همۀ زندگی اجتماعی است و اینکه هر محیطی از پژوهش علم اجتماع احتیاج به داشتن برخی استعدادهای تئوریکی و روششناختی برای تحلیل نقش فرهنگ در یک قلمرو معین دارد؛ این امر دلالت بر این دارد که در همۀ حوزههای بررسیهای اجتماعی جایگاه مهمی برای پژوهش کیفی وجود دارد که مکمل روشهای پژوهشی دیگر و تجزیه و تحلیل است.
بالاخره، در اینجا مایلم به برخی از اندیشههای انتقادی نوین دربارۀ پژوهش کمّی جامعهشناسی سنتی برگردم. استانلی لایبرسون (Stanley Lieberson)، جامعهشناس پرکار و بااستعدادی است که در روشهای استاندارد جامعهشناسی کمّی تخصص دارد. او دارای نوشتههای زیادی دربارۀ جامعهشناسی زندگی شهری و نژادپرستی در ایالات متحده است (Lieberson,۱۹۶۳; ۱۹۸۰)؛ اما او مشخصاً سؤالات جامعهشناختی غیراستاندارد هم مطرح میکند: آیا ما میتوانیم در تبیین یک تیم ورزشی موفق یک تبیین علّی موفق ارائه دهیم؟ (Lieberson, ۱۹۹۷) آیا در «سلیقههایی» که جمعیتی از خود نشان میدهد، نظم و ترتیبی وجود دارد (Lieberson, ۲۰۰۰)، (که معمولاً تغییری که روند زمان در انتخاب نام برای کودکان به وجود میآید، قابل توجه است)؟ آیا میتوان در رابطه با این تغییرات جامعهشناختی، فرضیههای علّی پیشنهاد کرد؟ آیا میتوان این فرضیهها را بهدقت ارزیابی کرد؟ کار لایبرسون ارزشمند و مهم است، چون سؤالهای بکری را مطرح میکند، چون دربارۀ روششناسی جامعهشناسی بهمثابه یک دیسیپلین شک میکند. کتاب او (Making it count) مقالات انتقادی اساسی و تندی از فرضیههای استانداردی که در جامعهشناسی کمّی وجود دارند، ارائه میدهد. او مینویسد، لازم است که «به یک روش متفاوتی از اندیشه و تفکر دربارۀ مطالعه سختگیرانهای از جامعه دسترسی پیدا کنیم که تحت علم جامعه تعریف میشود» (Lieberson, ۱۹۸۷,p.۳-۴).
انتقادهای محوری او (لایبرسون) از مفروضات استاندارد دربارۀ روش کمّی در جامعهشناسی عبارتند از: نخست، مدلهای کمّی استاندارد فرض میکنند که جامعهشناسی یک علم تجربی است، درحالیکه تقریباً غیرممکن است که بتوان موضوعات جامعهشناسی را به طور تجربی بررسی کرد، جامعهشناسی نتوانسته بهروشنی انواع سؤالهای علّی را که به پژوهش جامعهشناختی نسبت داده میشود، مشخص کند؛ جامعهشناسان کمّی معمولاً منطق انتخاب مطلوب و کنترل متغیرها را غلط میفهمند و اینکه جامعهشناسان به مفروضاتی که دربارۀ علیت جامعهشناختی تدوین میکنند، توجه کافی مبذول نمیدارند. لایبرسون استدلال کمّی را رد نمیکند، اما تأکید بر تفکر روشنتر دربارۀ علتها و مکانیسمها دارد و بهشدت تفکر آشفته و نامرتب را دربارۀ روشهای کمّی مورد انتقاد قرار میدهد؛ این رویکرد او مدعی است که پژوهشگر توجه کافی به مکانیسمهای اجتماعی محتملی مبذول میدارد که شاید شامل پیامدهای جامعهشناختی مورد علاقۀ او باشند و سپس مطالعهای را طرحریزی کند که بتواند موجب روشنگری و ارزیابی آن فرضیههای علّی گردد.
۳-۱- ارزیابی
این مرور مختصر برخی از موضوعات اساسی در کارهای مهم اخیر در علوم اجتماعی به دلایلی مربوط به نوشتۀ حاضر است. نخست، این مؤلفان بینشهای ابتکاری و پایهای در برخی موضوعات بسیار مهم اساسی دربارۀ ماهیت هستیهای اجتماعی و برخی راههای خوب در پژوهش و تبیین پدیدههای اجتماعی ارائه دادهاند. دوم، این مرور مختصر بهروشنی ارزش تعامل میان فلاسفه و علمای اجتماعی را نشان میدهد. همۀ این متفکران بهروشنی و هوشمندانه مشغول در پژوهش موضوعات پایهای هستیشناسی و شناختشناسی در علم اجتماع هستند؛ آنان در فلسفۀ علم اجتماع کار میکنند، صرفنظر از اینکه خودشان آن را فلسفۀ علم اجتماع میخوانند یا نه؛ بنابراین، کارشان از دو نظر بسیار بارور است، چون جامعهشناسان و فلاسفه در هر دو طرف معادله این موضوعات پایهای با هم تعامل دارند؛ و نتیجۀ آن علم اجتماع بهتر و فلسفۀ بهتر خواهد بود.
از این بحث چندین بینش خاص دربارۀ علوم اجتماعی نشئت گرفته است. در علوم اجتماعی «نگرش تاریخی» وجود دارد: تشخیص این امر که تاریخ روندها و نهادهای اجتماعی عمیقاً در درک کارکردهای رایج آنها مهم است. گذرگاههای احتمالی که یک پدیدۀ خاص را به وضعیت کنونیاش رساندهاند، کدامند؟ این تاریخ چگونه امور جاری آن را مشروط میسازد؟ در تاریخ و در چند رشتۀ دیگر علوم اجتماعی، «نگرش فرهنگی» وجود دارد: این اندیشه که پدیدههای اجتماعی همواره دارای چندین مفهوم هستند و این امر برای علمای اجتماعی مهم هست که روشهایی را مورد ملاحظه قرار دهند که بدان طریق ممکن است این مفاهیم فرهنگی را بررسی و کشف نمایند. افراد معمولاً بر مبنای درک و برداشت خود از دنیای اجتماعی و موقعیت خود در درون آن وارد کنش میشوند؛ این امر نیاز به تحلیل فرهنگ دارد.
در تعیین مکانیسمهای اجتماعی علّی بهمثابه پایۀ تبیین پیامدها و فرایندهای اجتماعی منافع متعددی وجود دارند: این اندیشه که پیامدهای اجتماعی بهمثابه نتایج مکانیسمهای خاص اجتماعی بودهاند که میتوان برحسب مطالعات موردی و تحلیل تطبیقی کشف کرد و در فضاهای گوناگون نظریۀ اجتماعی جای داد (نظریۀ انتخاب منطقی، ابزارگرایی نوین، نظریۀ یادگیری). نیروی تقویتی در نهادها وجود دارد: چگونه بر روندهای اجتماعی فشار وارد میکنند و چگونه در طول زمان نشئت میگیرند و تغییر مییابند؟ اخیراً رویکرد جدیدی نسبت به نقش مطالعۀ تطبیقی در درون علوم اجتماعی مورد توجه قرارگرفته است: تحلیل تاریخی-تطبیقی.
در یک سطح انتزاعیتر میتوانیم مجموعهای از بینشهای هستیشناختی را تعیین کنیم که درون این مباحثات بروز میکنند: شک دربارۀ وجود قوانین عام نیرومند در میان پدیدههای اجتماعی، توجه به گذرگاههای چندگانه و بدیلهای ساختاری که در توسعههای تاریخی وسیع وجود دارند؛ آگاهی از ناهمگونی روندهای اجتماعی و تأثیرات آنها در طول زمان و مکان؛ توجه به ناهمگونی اساسی که در تغییر تاریخی به وجود میآیند؛ توجه به تغییرپذیری سازمانها و نهادهای اجتماعی؛ و تلاش در برقراری ارتباط بین سطوح خرد و کلان روندهای اجتماعی. تقریباً همۀ این نکات در مجموع علم اجتماع پوزیتیویستی را به گونهای اساسی به چالش میکشند. شکگرایی که اکنون علیه نظم و ترتیب پدیدههای اجتماعی شکل گرفته است، عمیقاً بر برنامۀ پوزیتیویستی سایه میاندازد. تأکید بر مکانیسمهای علّی یک رویکرد پساپوزیتیویستی و واقعیگرایی به تبیین علمی را پیشنهاد میکند. نکتۀ اصلی دربارۀ ناهمگونی روندهای اجتماعی تأکید بر اهمیت چندگانگی تئوریکی دارند تا بر اتحاد نظریههای بزرگ پدیدههای اجتماعی.
منبع: فرهنگ امروز